"قسمت هشتاد"
تازه از ست خارج شده بود که پیامی عجیب دریافت کرد(مواظب باش دارند تعقیبت میکنند)
شماره ناشناس بود ولی حقیقت داشت.ماشین یکی از بچه های تدارکات با فاصله ی نامحسوسی دنبالش می آمد!بناچار جلوی یک هایپرمارکت ایستاد تا وانمود کند قصد خرید داشته که از ست بیرون زده ولی تا وارد سوپری شد پشت قفسه ها خزید و با شماره تماس گرفت.
"مخاطب در دسترس نمیباشد!لطفاً بعداً مزاحم شوید!"
صدا را شناخت!"یلدران تویی؟!"
مرد جوان خنده خجلی کرد:"آخه مرد حسابی زنگ میزنی تابلو میشم که!"
چاتای نفس راحتی کشید:"چرا کمک میکنی؟"
"چون من شما رو شیپ میکنم!"
چاتای منظورش را نفهمید:"یعنی چی؟!ما رو گوسفند میکنی!؟"
"اون شیپ نه پسر!مثلاً آمریکا دیده هستی!!!"
چاتای بناگه منظورش را فهمید و بخنده افتاد:"نه جداً چرا خبر دادی؟"
"خب ببخشید دیگه از دفعه بعد خبر نمیدم تا گیر بیفتین و بیچاره بشین!"
چاتای از پشت شیشه به ماشینی که در تعقیب او آنجا دورتر در تاریکی پارک کرده منتظر بود نگاهی انداخت:"نمیدونم چرا طفره میری ولی بعداً در موردش حرف میزنیم...بهرحال متشکرم!"
"حالا گاراژ چرا؟هتلی چیزی..." انگین نق میزد.
آراس سر عقب انداخته با چشمان نیمه باز راه را نگاه میکرد تا مطمئن شود انگین مسیر درست را میرود:"نباید کسی ما رو با هم ببینه...حتی متصدی هتل میتونه ازمون عکس و فیلم تهیه کنه و لومون بده"
انگین با اشاره ی دست آراس فرمان را چرخاند و وارد کوچه های خلوت و تاریک شدند...
"من براتون یه جا پیدا میکنم...یه خونه خارج شهر کرایه میکنم که کسی دوربر نباشه و راحت باشید"
آراس از پیشنهاد دوستش احساساتی شد و آهی کشید:"هرروز ست داریم نمیتونیم بریم بیاییم"
"لااقل آخر هفته ها!" انگین با شیطنت چشمک زد و آراس لبخند ناامیدی تحویلش داد.بناگه موبایلش زنگ خورد.چاتای بود:"گاراژ لغو شد!"
آراس با تعجب به انگین نگاه کرد:"چرا!؟"
چاتای موبایل بدست به در شیشه ای سوپرمارکت نزدیک شد و نگاهی سرسری به بیرون انداخت:"تعقیبم میکنند!نمیتونم بیام!"
آراس به انگین اشاره کرد ماشین را کنار بکشد و موقتاً نگه دارد:"الان کجایی؟"
"سوپری سر راه...برمیگردم ست... "
"باشه پس..."آراس آه بی صدایی کشید تا چاتای نشنود:"منم تا یه ساعت دیگه خودمو میرسونم"
"آراس..."نفس چاتای لرزید:"خیلی دوست دارم!"
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...