"قسمت پنجاه"
ساعت یازده و نیم بود که با هم از ست درآمدند و راهی ویلا شدند. برای آراس این برنامه تکراری چاتای عجیب بود. کل روز حتی دیروز با هم بودند و نیاز نمی دید یک شب دیگر هم با هم بگذرانند و اگر هم خواسته ی چاتای این بود چرا شهر را نمی گشتند و جای دیگری نمیرفتند؟
برای چاتای رد شدن درخواست ازدواجش از سمت آراس غیر قابل قبول بود. به اینکه امکان ازدواج نداشتند واقف بود ولی هرچه که بود باید آراس هم به اندازه ی او مشتاق و مایل میشد
بعد می توانستند در مورد موانعش شاکی باشند ولی اینکه آراس حتی فکرش را هم نمیخواست بکند عذاب آور بود.
با اینکه چاتای پشت تلفن آتالای را کلی تهدید و تاکید کرده بود تا ویلا را قبل از آمدن آنها ترک کند آتالای به شوق دیدن بازیگر محبوبش مانده بود و بی صبرانه در حیاط قدم میزد تا از این فرصت استفاده کند و عکسی یادگاری با آراس بگیرد!
"تخم جن رو ببین!اینقدر سفارش کردم قبل از رسیدن ما از خونه بره به لج من جلو در مثل برج زهرمار ایستاده!"
آراس از سختگیری چاتای کمی ترسید:"الان منو با تو ببینه مشکلی پیش نمیاد؟"
چاتای ماشین را تا جلوی پله های ویلا راند و نگه داشت:"بهش گفتم تمرین سناریو داریم"
آراس قانع شد و پایین رفت. آتالای با دیدنش دوان دوان از پله ها سرازیر شد و بدون آنکه حتی اجازه بخواهد،پرید و آراس را بغل کرد:"وای خدا اینجاست! اینملی مشهور اینجاس بغلم!"
آراس بخنده افتاد اما چاتای با غرش بدی خشمش را بروز داد:"آتالای! راحتش بذار!"
آتالای با خجالت عقب رفت و با لبخند پرشوق بر لب شروع به وراجی کرد:"میتونیم سلفی بگیریم؟...امضا هم میخوام!میشه به پارتی ما بیایی؟وای اگر دوستام ببیننت..."
آراس حتی یک قدم هم نمی توانست بردارد:"البته!البته سلفی...امضا هم اکی...نه خب برای پارتی متاسفم..."
آتالای گوشی اش را در آورد ولی با دست دیگر در جیب هایش دنبال کاغذ قلم میگشت. چاتای تا نیمه ی پله ها رفت و ماند:"ولش کن بیا آراس!"
برای آراس آتالای عزیز بود چراکه برادر مردی بود که دوست داشت برای همین مدارا کرد و به چاتای اشاره داد:"تو برو منم میام"
آتالای با عجله گوشی را بلند کرد و دوشادوش آراس کیپ شد. دوربین را روشن کرد ولی بجای عکس شروع به فیلم گرفتن کرد:"بله ببینید من کنار چه کسی هستم! مرت کاراتای!پلیس خائن نفوذی!" و هرهر خندید.
آراس به ناچار فقط دست تکان داد و لبخند زد. آتالای همانطور که ویدئو ضبط میکرد پشت سرش را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد چاتای داخل خانه رفته گوشی را پایین آورد و رو به آراس کرد:"پسر دیونه شدی تو؟!با چاتای!؟ مگه نمیدونی چطور آدمیه؟!"
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...