"قسمت چهل و دوم"
دقایقی بدون آنکه کاری بکند به صفحه ی موبایلش خیره شد و پیام را دوباره و دوباره خواند. اصلاً اهمیتی نداشت محتوای پیام چه بود همان اسم مردی که زندگیش را تلخ کرده بود برای خراب کردن روز قشنگش کافی بود.اینبار دیگر گوشی را تماماً خاموش کرد و با بیخیالی تکیه زد تا لااقل باقی مسیر آرامش مختل شده اش را دوباره کسب کند.حتی ذره ای نگران برادرش نبود و نیاز نمیدید فکرش را به چنین مساله ی بی ارزشی مشغول کند!
از اینکه مثل راننده ی آن بچه فسقلی جلوی فرودگاه پارک کرده منتظرش بود بشدت عصبی بود ناسلامتی او چاتای اولوسوی مشهور و جذاب بود!چطور خانواده اش هنوز هم او را عضو بدرد نخور خانواده می دیدند نمی فهمید!بارها گوشی را بدست گرفت با مادرش تماس گرفته دق دلی اش را سر آن زن خوشگذران خالی کند ولی با دیدن عکس بگ گراند گوشیش ، هربار قلبش لرزید و لبخند عاشقانه بر لبش نشست.آن چشمان خمار و سبز آراسش او را به آرامش و مهربانی دعوت میکردند...
به ست رسید و مستقیم به کاراوانش پناه برد تا قبل از آماده شدن برای ضبط، با انگین تماس بگیرد و در مورد شرایط موقتی پیش آمده صحبت کند و مطلع شود آنشب و یا روزهای بعدی می تواند در خانه ی او بماند یا نه که باز هم با روشن کردن موبایلش سیل تماسهای بی پاسخ و پیامهای خوانده نشده روی صفحه جاری شدند!طبق عادتش آخرین پیام را محض کنجکاوی باز
کرد.(مجبورم نکن پاشم بیام اونجا و مثل دفعه قبل با آبروریزی بیارمت!)با کلافگی نشست و آه خسته ای کشید.می دانست تهدید پدرش توخالی نبود و مجبور بود برای سر در آوردن از ماجرا تماس بگیرد.
آتالای کوله ورزشی به شانه کلاه کپ بر سر جفتک پران آمد و مثل اسب داخل ماشین نازنین او پرید:"واو داداش! لونگ تایم نو سی!"ومشتش را بلند کرد به این امید که برادرش مثل دوستان دانشگاهی اش با یک مشت متقابل سلامش را جواب بدهد ولی چاتای فقط کف دستش را باز کرد و مانع پیشروی مشتش شد:"واسم تریپ نیگرو و این حرفا نیا هیچ حوصله ات رو ندارم!"
آتالای به برخورد سرد و حتی بی رحمانه ی برادرش عادت داشت فقط شاید ذره ای امیدوار بود دوری بلند مدت باعث دلتنگیش شده باشد:"دلت واسم تنگ نشده داداچم؟!"
"نه!"چاتای ماشین را روشن کرد.
"موضوع چیه؟"
"بنظر میاد هر بار باس تهدیدت کنم تا جواب بدی!" پدرش شاکی و بطور جدی عصبانی بود.
با خستگی غرید:"چی شده بابا زود بگو باید برم...ضبط دارم!"
"واقعاً که!؟ اینقدر نگران برادرتی؟هیچ متاسف نیستی؟"
از لجش حرفی نزد تا پدرش مجبور شود بجای طعنه زدن سر اصل مطلب برود...
"دیشب که تو رفتی ما رسوندیمش اورژانس زخمی شده بود! یه پانسمان ساده کردند گفتند چیزی نیست ولی رفته خونه و حالش بد شده!گفتن ضربه مغزی بوده و فعلاً کما رفته! "
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...