"قسمت هفتاد وهشتم"
"صدای چیه؟" آراس با خشم صورتش را در بالش فرو کرد تا نور صبحگاهی اذیتش نکند.
چاتای خمیازه کشان به پشت غلتید و پلکهایش را یک دستی مالید تا چشم باز کند:"زنگ دره!"
"کی میتونه باشه؟"آراس منو من کنان دوباره بخواب میرفت.
"نمیدونم!"چاتای به ساعت دیواری روبرویی نگاه کرد هنوز هشت نشده بود.با اینکه ست داشتند ولی برای بیدار شدن زود بود.صدا قطع نمیشد حتی ممتد و طولانی تر و بلندتر شده انگار یک مجرم فراری به ویلای او پناه آورده بود.کسی جز پستچی نمیتوانست باشد آنهم امکان نداشت اینقدر اصرار کند!
آراس با اینکه تلاشش را کرده بود دوباره بخوابد ولی با ادامه پیدا کردن صدای آزاردهنده ی زنگ نگران شده بود:"برو ببین کیه!"
چاتای بناچار ملافه را از رویش کنار زد و از تخت پایین رفت.
کارگردان پشت در بود!!! لحظه ای چاتای با تصور اینکه خواب میبیند در چهارچوب همانطور با تی شرت و شورت سیاهش ماند:"آقای...بایر..."کارگردان مهلت نداد حتی اسمش را تلفظ کند.
بی اجازه داخل شد و زیر لب غرید:"درو ببند!"
چاتای با نگرانی به خیابان خلوت نگاهی انداخت و در را بست:"چی شده قربان؟"
کارگردان چند قدم برداشت و ایستاد:"اینملی رو هم صدا کن بیاد!"
چاتای با وحشت لبش را گزید.امکان نداشت به همین راحتی متوجه وجود آراس شده باشد!
"چی؟!" بزور خنده ی خشکی کرد:"اینجا چه خبره؟!"
و با ترس از پشت به کارگردان نزدیک شد. مرد گنده با اخم های درهم کشیده و حتی دستهای مشت کرده به سمتش چرخید:"می دونم اینجاست...بگو بیاد وقت زیادی ندارم"
چاتای ناامیدانه تلاش میکرد کتمان کند:"چرا باید اینجا باشه؟من نمیفهمم...موضوع چیه!؟"
آقای بایراکدار آه خسته ای کشید و به سمت مبلمان راه کج کرد:"کمی هم آب بیار" و با خودش زمزمه کرد:"هممون احتیاج داریم!"
چاتای همانطور گیج وسط سالن ماند.نمیدانست چکار کند که سایه ی آراس را پای پله ها دید.
آراس که با شنیدن صدای کارگردان خود را سر پله ها رسانده بود با همان دو جمله ی رد وبدل شده متوجه عمق فاجعه شد.فاجعه ای که چاتای حتی نمیتوانست تصورش را بکند.
"متاسفم!"
با صدای آراس کارگردان سرش را برگرداند.بازیگرش با چشمان پف از خواب در همان لباس های دیشبی ست، حقیقت اسکاندال را ثابت میکرد!"برای تاسف دیگه دیره!"
کارگردان دست در جیب پالتواش کرد و پاکتی بیرون کشید.آراس به چاتای اشاره داد به آشپزخانه برود و به گفته ی کارگردان آب بیاورد و خودش با رنگی پریده و چهره ی سنگین رفت و مقابل کارگردانش نشست. آقای بایراکدار پاکت را روی میز جلویش پرت کرد و تکیه زد.نیاز نبود حرف بزنند یا حتی به محتویات پاکت نگاه کنند.همه چیز عیان بود.
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...