"قسمت هفتاد و پنجم"
لبخند آراس بزرگتر شد.هیچ فکر نمیکرد انیس تا این حد گستاخ و شجاع باشد!"بنظر میاد قبول کردی که همجنسگرا هستی!"
انیس شانه بالا انداخت:"چه اهمیتی داره همجنسگرا باشم یا نباشم! من فقط میخوام یه بار امتحان کنم...محض کنجکاوی!مثل...بقیه!!!"
آراس چرخی زد و به سمت انیس آمد:"یعنی فقط محض کنجکاوی می خوایی چنین ریسکی بکنی؟ میدونی اگر جایی درز کنه چی میشه؟"
"درز نمیکنه چون آبروی شما هم درخطره"انیس عقب لمید و با افتخار پا روی پا انداخت:"اگر از همون اول باهام راه می اومدید کار به اینجا نمیرسید!"و به صورتش اشاره کرد:"نگاه کن!الان یه هفته است سرکار نرفتم!منم مثل شما کسی هستم که با چهره ام پول درمیارم!"
آراس سرش را تکان داد:"تو درست میگی ولی اگر اولوسوی هم بره زندان پروژه ما لنگ میمونه این فایده ای برات نداره فقط انتقامه!"او هم خود را رساند و در مبل روبرویی انیس نشست.
چشمان انیس با خوشحالی برق زد:"خب منم براتون یه راه حل دیگه پیشنهاد دادم!راضیش کن منم از شکایتم صرفه نظر کنم"
"راضیش کنم؟"آراس با گیجی جلو خم شد.حتماً منظورش این بود چاتای را برای قبول سکس آنها را راضی کند!
"اولوسوی رو خب!"انیس از تعجب آراس بخنده افتاد:"یه بار باهام بخوابه تا منم..."
"چـــــی؟!"آراس رسماً داد کشید:"تو...تو چاتای رو میخوایی؟!"
انیس از عکس العمل آراس ترسید:"البته!پس تو چی فکر کردی؟!"و برای توضیح بیشتر اضافه کرد:"الانم انتظار داشتم اون بیاد سراغم ولی فکر کردم شاید تو رو فرستاده تا..."
"نه...صبر کن بینم...تو...میخوایی چاتای با تو...سکس بکنه؟!" آراس هنوز هم چیزی را که درک کرده بود باور نمیکرد.
انیس با گیجی شانه بالا انداخت:"چیش اینقدر عجیبه؟!"
آراس به چهره ای انیس خیره ماند.چیزی مثل فرو ریختن یک کامیون آجر بر سرش بود.همانقدر مداوم و دردناک!خشم و حسادت دلش را آتش زد و نفسش را برید. انیس از سکوت او استفاده کرد و ادامه داد:"میدونم خیلی مسخره است!چون اون منو کتک زده و قاعدتاً باید ازش متنفر شم ولی از اون روز به بعد همش تو فکرشم و...حتی دوست دارم بازم کتکم بزنه!" و خودش به حرف خودش قاه قاه خندید!
آراس دیگر کنترل اعصابش را از دست داد.اصلاً چطور شد از جای خود روی انیس پرید نفهمید! یک لحظه بخود آمد که روی زانوهای انیس نشسته یک دست برگلویش گذاشته با دست دیگر مشت های یکنواخت ولی محکمی به چانه و صورت این مرد گستاخ میکوبد!
"تو...به چه...حقی..." میکوبید و داد میزد:"اگر یه بار...دیگه...اسمشو بیاری دهنت..."ذاتاً دهان انیس غرق خون شده بود و چشمانش از شدت ضربات گیج و منگ چرخ میزد ولی آراس ولکن نبود:"چاتای...مال...منه...فهمیدی؟!"ومشتش درد گرفت ومجبور شد دستش راعقب تکان بدهد انیس در عالم میان بیداری و بیهوشی نالید:"گه...خوردم!"
KAMU SEDANG MEMBACA
Insanity Play
Fiksi Penggemarدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...