"قسمت هشتاد و نهم"
با ورود آراس سرش را از سناریو بلند کرد:"خیلی عصبانی شد؟"
آراس میخواست به سمت میز چای برود و برای گرم کردن خود چیزی دم کند ولی چاتای آنقدر اتاق را داغ کرده بود که نیاز نبود:"گفت صحنه های خیابونی چون باید روز روشن فیلمبرداری بشه میمونه فردا ولی ..."پالتواش را درآورد کافی نبود!"ولی چون صحنه ی سردخونه یه جای سربسته است میشه شب هم ضبط کنند"
چاتای با لذت آراس را تماشا میکرد:"یعنی؟"
آراس اینبار پولیورش را درآورد:"چرا اینقدر گرم کردی؟"
چاتای به شوخی به هیکل او اشاره کرد:"تا تو لخت شی!"
آراس یقه تیشرت سیاهی که در زیر بتن مانده بود جلو کشید تا به سینه اش فوت کند:"نمیشه کمی پنجره رو باز کنیم؟"
چاتای برای انجام حرف او بلند شد:"میخواستم فضای روزهای اول پروژه رو بسازم انگار کمی زیاده روی کردم"
آراس پشت میز نشست تا در حین صحبت اسلحه را هم مخفیانه چک کند!
"اگر بتونیم تا شب صحنه سردخونه رو حفظ و آماده کنیم میریم برای ضبط"
چاتای لای پنجره را دو سانت باز کرد:"قراره اونجا بشینند منتظر ما بشند؟"
آراس با انگشت کوچکش اسلحه را کمی هل داد.سبک بود! چاتای راست گفته بود...تقلبی بود.
"چاره ی دیگه ای دارند؟"
چاتای برگشت و دوباره روی مبل پاباز ولو شد:"و تو میمونی با من تمرین کنی؟"
"چاره ی دیگه ای دارم؟"آراس با کلافگی گوشی را از جیبش بیرون کشید تا لااقل سناریو را از ایمیلش لود کند و بخواند.
چاتای نیشخند به لب دوباره ورقه های پرینت کرده ی سناریو را برداشت و روی زانویش کوبید تا لبه ی کاغذها را ردیف کند:"اونا تو رو دنبالم فرستادند یا خودت اومدی؟"
"چه فرقی میکنه" انگار با خودش حرف میزد.
چاتای با تمسخر زیر لب غر زد:"راست میگی...چه فرقی میکنه!"
آراس با فکر اینکه شاید او را رنجاند اضافه کرد:"تلفنتو که جواب نمیدی کسی هم نمیدونست اینجایی گفتم شاید نمیخوایی بفهمند..."
"پس خودت اومدی!"چاتای نیشخند عاشقانه ای زد و نگاهش کرد ولی تا اخم آراس را دید لبخندش را جمع کرد و گفت:"گوشیمو خونه جا گذاشتم"
آراس در حین لود کردن ایمیلش زیر چشمی اطراف را تحت نظر داشت.چاتای طوری ریخت و پاش کرده بود انگار خانه ی خودش بود.ساکت ماندن سخت بود پس پرسید:"قصد داری از این به بعد اینجا زندگی کنی؟"
چاتای به حرف او سر بلند کرد و او هم نگاهش را در اتاق گرداند:"آره...چطور؟"
آراس از این رفتار عجیب چاتای سردرنمی آورد ولی نمیخواست نگرانیش را بروز دهد.
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...