"قسمت صد و پنج"
"اوه خدایا!"چاتای زیر لب نالید و آهسته عقب نشست.در عین حال که از حیوان صفتی خود در وحشت و شوک بود،بطرز ننگباری از دیدن علامتها و زخم ها حتی خونی که نشانگر مالکیت این تن زیبا بود بخود میبالید و خوشحال بود!!!
آراس در نعشه ی لذت و درد و شاید مستی و خستگی نمیتوانست حتی تکانی بخود بدهد.بدن گرم و خیس از عرقش در حال خنک شدن و آرام گرفتن بود و نفسهایش کم کم داشت به نرمال برمیگشت که چاتای دوباره چهاردست و پا رویش آمد.چشمانش ترسناک و نگاهش شیطنت بار بود! "بهت گفته بودم نزدیکم نشو!" نیشخند بدجنسی زد و بوسه ای زورگو از لبهای خونالودش کشید و گرفت. ولی آراس هم لبخند خماری به لب آورد و دستش را برای نوازش گونه ی چاتای بلند کرد:"خیلی هم حال کردم!"
چاتای اجازه نداد دست آراس به او بخورد! سرش را بالاتر برد و اخم خشنی به چهره آورد.چطور ممکن بود؟این زخمها و کبودی ها گریم نبودند!آراس واقعاً داشت درد می کشید پس چرا دروغ میگفت؟دستش را پایین برد و لای باسن او کشید. آراس از سوزش و تعجب ناله ای کرد و چاتای انگشتان خونالودش را جلوی صورت آراس آورد:"میبینی؟...من کردم!"
آراس نتوانست شوکش را مخفی کند.حتی بی اختیار گردنش را خم کرد و سعی کرد نیم خیز شود:"خونریزی دارم!؟"و دردی شدید از لگن و شکمش به کمرش زد و جیغش را درآورد!دوباره روی بالش افتاد و لبش را برای ساکت کردن خودش به دندان گرفت.طعم خون را حس کرد! چاتای حالا راضی شده حتی با لذت خون انگشتانش را مثل سرخپوستی که نبرد را برده بود به گونه ای خودش کشید و دوباره عقب نشست:"فکر کنم حالا دیگه از دوست داشتن من پشیمون شده باشی!"
آراس با وجود درد به ساق دستش تکیه زد تا بتواند به چشمان ترسناک چاتای نگاه کند:"نمیخوایی دوستت داشته باشم!؟"
چاتای از شرمِ چشمان غمگین آراس نگاهش را پایین انداخت ولی پایین تر شرایط شرم آورتر بود!(من از خودم میترسم! از عشقم به تو که اینقدر قوی و خطرناک و غیر قابل کنترله) جملات زیر زبانش میچرخید اما نمیتوانست بیان کند.حرفهایش تکراری بود و محال بود آراس درکش کند. چون او به ارزش و زیبایی خودش واقف نبود.به اینکه از همه ی دنیا سرتر است و کسی که دیوانه وار عاشقش است چه حس تلخی از لایق نبودن را هر لحظه مقابلش تجربه میکرد!
سکوت و آن نگاه دلگیر خیره به تن او ،آراس را نگرانتر و معذب تر کرد پس بی توجه به درد کشنده که درونش را می درید،نشست!خون گرم و سرخش با این حرکتش ،بیشتر به بیرون جاری شد و ملافه را لکه دار کرد!ترسید و حرفی را که میخواست بگوید لحظه ای فراموش کرد.
چاتای با عجله سرش را به سمت دیگر برگرداند تا بیشتر از آن ویرانی اش را نبیند.قلبش چه درد بدی داشت.گلویش از بغض ناگهانی بسته شده به پلکهایش فشار وارد می آورد.چرا نمیتوانستند
ESTÁS LEYENDO
Insanity Play
Fanficدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...