"قسمت سی و هفتم"
میدانست درست نبود در خانه ی کس دیگری را باز کند و خصوصاً با چنین مردی روبرو شود ولی حس تعصب و حسادت وادارش کرد شخصاً پشت در برود! کیوانچ باید می فهمید چاتای دیگر مال اوست!
کیوانچ انتظار دیدن هر کسی را داشت جز آراس!با باز شدن در آنچنان شوکه شد که خنده بدی کرد و قدمی عقب رفت:"اووهه! انگار...اشتباه اومدم نه؟"
آراس خونسردانه به چهارچوب تکیه زد:"سلام کیوانچ!فکر نمیکردم چنین جایی روبرو شیم!"
همه چیز عیان بود ولی کیوانچ هنوز هم سعی میکرد قبول نکند:"چطور شده تو...اینجا؟"
آراس حس حسادت تلخی در دل داشت طوری که از باز کردن در پشیمان شده بود ولی حالا که کار از کار گذشته بود می خواست لذت شیطانیش را از دست ندهد! "چاتای دعوتم کرد... گفت تا گچ باز نشده پیشش بمونم!"و به دست شکسته اش اشاره کرد.
کیوانچ چشمانش را تنگ کرد.باور نمیکرد آراس به همین راحتی و بی شرمی رابطه اش با چاتای را بروز دهد!"خونه است؟!"
آراس از جلوی در کنار رفت:"نه ولی بخوایی می تونی منتظرش باشی فکر کنم تا یه ساعت برگرده"
کیوانچ دودل شد. بنظر می آمد همه چیز بین آراس و چاتای درست شده و حتی معلوم بود چاتای در مورد او و گذشته یشان هم با آراس صحبت کرده بود.وگرنه اینطور جسور و مغرور
مقابلش نمی ایستاد و مثل مالک صاحبخانه با او برخورد نمیکرد!
"اگر باعث ناراحتیت نمی شم..." کیوانچ طعنه اش را زد و لبخند به لب داخل شد. آراس منظور را فهمید ولی فکر نمیکرد اینقدر گستاخ باشد که به آن اشاره کند!
"چرا ناراحت شم..." آراس قصد نداشت کوتاه بیاید! در را پشت سر کیوانچ کوبید و خندید:"هر
چی بوده یه طرفه بوده و سالها پیش تموم شده!"
کیوانچ با ناباوری همانجا در پاگرد به سمت او چرخید.لبخند حسودش بی اختیار روی لبهای سردش نقش بست:"به تو اینطوری گفته؟"
آراس اشاره داد وارد هال شود:"نه من اینطوری...شنیدم!"
کیوانچ منظورش را نفهمید و همانجا ماند:"مسلمه که چاتای از ترس از دست دادن تو مجبور شده دروغ بگه ولی این حقیقت رو..."
آراس با تمسخر حرفش را قطع کرد:"هی؟!گفتم شنیدم! خودم با گوشای خودم!"
کیوانچ گیج شد و آراس با معطل کردن او مجبور شد خودش جلوتر داخل برود:"اونروز وقتی اومد دیدنت، همه حرفاتونو برام ضبط کرده بود منم گوش دادم" برایش مهم نبود اگر شرایط چاتای را سخت میکرد. در واقع ته دلش همین را می خواست! رابطه چاتایش با این مرد مزاحم برای همیشه ویران شود!
ESTÁS LEYENDO
Insanity Play
Fanficدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...