"قسمت هفتاد"
تمام مسیر تا خانه آراس چرت میزد و چاتای برای آنکه بیدارش نکند آرام میراند به همین علت دیرتر از آنچه باید، رسیدند.وقتی ماشین ایستاد آراس چشمانش را باز کرد و با صدایی که خشک و نازک شده بود غرید:"خوبه گفتم عجله کن!" و دست بر لگنش فشرد و از ماشین پیاده شد.
چاتای هم به سرعت ماشین را خاموش کرد و قبل از او بیرون پرید:"صبر کن صبر کن!"
آراس نامطمئن جلوی در ماند:"چی شده؟"
چاتای از پله های جلوی ویلا بالا دوید و هردو طاق در را باز کرد.بعد با همان سرعت به سمت او برگشت و بازوهایش را به سمت او دراز کرد:"بیا اینجا!"
آراس نمیفهمید منظورش چیست. در ماشین را بست و چند قدم جلو رفت:"چکار داری میکنی؟"
چاتای بجای جواب دادن خم شد و ساق دستش را زیر زانوهای آراس حلقه کرد و با بازوی دیگرش کمر او را بغل کرد تا بلندش کند!آراس فرصت نکرد مقابله کند ولی جیغ زد:"هی هی هی!این کارا یعنی چی!؟"
چاتای او را هر چند سنگین بود روی دو دست بلند کرد و چند قدم برد:"از امشب زندگی... مشترکمون شروع...میشه..."نفسش برید!
آراس چنان پس گردنی ناگهانی بر سر کم موی چاتای کوبید که چاتای کم مانده بود با کله به زمین بچسبد!آراس از آغوشش بیرون افتاد و به زحمت روی دو پا پرید:"خودتو مسخره کن مرتیکه عوضی!مگه من عروس هالیوودی هستم بغلت میبری تو خونه!"
چاتای از درد چهره بهم کشید و جای ضربه ای آراس را مالید:"خب خواستم رمانتیک باشم!"
"من ازت خواستم رمانتیک باشی؟اونم وقتی که مثل راکتور چرنوبیل در حال انفجارم؟!"
چاتای از زور خجالت خندید و آراس به سمت پله ها راهی شد:"بجا این مسخره بازیا برو یه چی آماده کن کوفت کنیم..."و با خود نق زد:"با این حال مریضم اینم بازیش گرفته..."
چاتای بدنبالش راهی شد ولی تا جلوی در رسیدند مهلت نداد آراس با پای خود داخل شود. مقابلش دوید و دولا شد. آراس فکر کرد میخواهد سجده کند و لحظه ای غافلگیر شده ایستاد ولی چاتای رانهای آراس را بغل کرد و او را روی شانه اش پرت کرد!" به این که دیگه اعتراضی نداری؟"بلند شد و با قدمهای مطمئن و بزرگ پا به خانه گذاشت:"نه شبیه عروسیه نه رمانتیکه!"
آراس که حوصله ی دعوا نداشت خود را روی شانه ی چاتای رها کرد:"بیشتر شبیه گروگانگیریه!"
چاتای تا مقابل فرش سفید وسط سالن برد ولی تا خواست او را زمین بگذارد آراس نالید:"تا اینجا آوردی زحمته ببر دم توالت تا روت نریختم!"
چاتای با خنده به سمت دستشویی راه کج کرد:"خیلی ضد حالیا!"
آراس میخواست بخندد ولی سرفه اش گرفت و چاتای را هم ساکت کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Insanity Play
Fiksi Penggemarدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...