"قسمت هفدهم"
"نور...دوربین...حرکت!"
از سراشیبی جنگل پایین رفت:"دنبال این میگردی داداش؟"
سارپ چراغ بدست جلو آمد و خواست عکس له شده را بقاپد ولی مرت دستش را عقب کشید...
آراس دیالوگها را به سادگی حفظ کرده بود ولی نگران خرابکاری چاتای بود و چاتای بطرز عجیبی ریلکس و آرام بود انگار خودش شده بود...نه در حقیقت سارپ یلماز شده بود. همان کلافگی از دست این نوچه پلیس خائن و ناامید از پیدا کردن برادر کوچکش!
یقه اش را گرفت و او را به سمت درخت کشید.کمرش را با هر چه در توان داشت به درخت کوبید و توی صورتش آمد! "فکر میکنی خیلی زرنگی؟ می خوایی سر به سرم بذاری؟"
واقعاً نیاز نبود اینقدر جدی بازی کند. آراس حس کرد کمرش از وسط دو شقه شد ولی نزدیکی بیش از حد چاتای درد را از یادش برد.سعی کرد بطور طبیعی آنطور که از او انتظار میرفت صحنه را ادامه بدهد ولی گرمای نفس چاتای و این نگاه آشنایی که به او خیره شده بود او را دستپاچه میکرد چه خوب که دیالوگ نداشت.طبق سناریو یک ضربه به زخم کتفش زد و چاتای درد کشان عقب رفت. او هم سکانسش را بخوبی ولی بسختی بازی کرد و ضبط تمام شد.
از موفقیتش خیلی راضی و شاد شده بود. راه حلش هر چند اشتباه بود ولی جواب داده بود و حس میکرد دیگر چیزی نمی تواند جلودارش باشد نه حتی لبهای سرخ آن بلوندی! خندان و رقصان به سمت کارگردان رفت:"چطور بود آقا؟"
کارگردان از لحن جدید و متفاوت بازیگرش متعجب سر تکان داد:"زیادی عالی بودی اولوسوی!
بدون کات ضبط کردیم! سورپرایزم کردی!"
چاتای نگاه مغرورانه ای به آراس که داشت نزدیک میشد انداخت و با طعنه گفت :"البته که بازی بی نظیر همبازیم هم بی تاثیر نیست!"
آراس شنید ولی نه نگاهش کرد نه توجهی کرد. حتی نزدیک تر هم نشد و با فاصله ی کمی ایستاد:"میتونم برم؟"
کارگردان نگاهش کرد. از چهره ی بازیگر جوانش خستگی می بارید:" خیلی خوب بودی اینملی فردا ظهر میبینمت"
آراس فقط سر تکان داد و راهی شد. چاتای نمی توانست نگاهش را از او بگیرد. سرش در خماری خوشایندی می چرخید و نیشش همچنان باز مانده بود:"پس...منم با اجازه!" و مشتی به بازوی کارگردان زد و بدنبال آراس راهی شد.
درد کمرش مجال نمی داد به چیزی فکر کند فقط می خواست به خانه اش برسد و روی تختش بیفتد و بخوابد. حتی احتمال نمیداد برای دوش گرفتن هم اقدام کند. تا به منطقه ی خاکی که با پرژکتورهای بلند نورانی شده بودند رسید صدای گاز و ترمز ناگهانی همراه با غباری سفید اطرافش دور زد!
"سوار شو طلایی! من میرسونمت!"
غبار هنوز نخابیده بود ولی صدای چاتای را تشخیص داد. حتی زحمت نداد دنبالش بگردد راهش را ادامه داد. "خودم میرم ممنون"
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Insanity Play
Hayran Kurguدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...