"قسمت هفتاد و یکم"
قهوه کار خودش را کرده بود و خوابش پریده بود.از این بابت خوشحال بود چراکه نگران حال آراس بود و میخواست تا صبح همانطور او را در آغوشش نگه دارد و مواظبش باشد.با اینکه شب اولشان آنطور که در ذهنش تصور کرده بود پیش نرفته بود ولی همین که در یک تخت تن بی نقص معشوقش را در کنار داشت و میتوانست عطر موهایش را هر قدر دوست داشت بچشد و هر قدر وقت داشت صورت زیبایش را تماشا کند حتی دست داغش را بگیرد و گاهی از لبهای گلبرگی اش بوسه ی کوچکی بدزدد چیزی از عشقبازی کم نداشت.خصوصاً بعد شنیدن آن اعتراف رمانتیکش...همه چیز به اندازه ی یک رویا غیرممکن و غیر باور بنظر می آمد.با اینکه زمانی عشق به همجنس بسیار قبیح و حتی ترسناک بنظر می آمد او فقط از روی کنجکاوی، شاید مثل همه ی جوانان، بفکر تجربه کردنش افتاده بود ولی جز دوست صمیمی اش کیوانچ کسی را نداشت و جوابی که از این امتحان داوطلبانه بدست آورده بود اصلاً رضایت بخش نبود و او را منصرف کرده تماماً به سمت دختران کشانده بود. هر چند در آن مورد هم هیچوقت موفق نشد طعم عشق واقعی و دلباختگی دیوانه وار را بفهمد تا اینکه با این پسرک بلوند مهربان آشنا شد...
دوباره صورت شیرین آراسش را زیر نور ماه نگاه کرد.لای لبهای سرخش نیمه باز بود و نفس داغ و سطحی از آن بیرون می آمد. دسته مژه های خمیده اش مثل بال پروانه ای در دام تار عنکبوت،میلرزید و گوشه ای از سینه ی سفیدش که از یقه ی حوله دیده میشد با هر دم و بازدم سنگینش به سختی حرکت میکرد.شروع عاشقی با این زیبای خفته راحت نبود.او چنان تاریخ افتخارآمیزی از آشنایی با آراس نداشت و حتی یادش می آمد چطور روزهای اول میترسید و از قبول حقیقت فرار میکرد.جامعه و فرهنگ، منطق و آبرو...حتی وجدان خودش با این عشق مخالف بودند ولی مگر همین شکستن سنت های خسته کننده و تکراری گذشته،قیام در مقابل قوانینی که یک مشت پیر احمق با تکیه بر نظرات و عقاید خود بنا کرده بودند و دیوانگی کردن در این زندگی کوتاه با پایان نامعلوم، هیجان انگیز نبود؟
بنظر می آمد خواب آراس سنگین تر از آن بود که با یک لمس ساده بیدار شود پس دست نرمش را گرفت و انگشتانش را با احتیاط، دانه دانه لای انگشتان بیجان او کرد و برای بار نمیدانست چندم، خم شد و لبهای براق او را بوسه زد.چقدر لذیذ بود.دلش می خواست ادامه بدهد و حتی داخل این دهان خیس را لیس بزند ولی آراس انگار در استخر خفه میشد نفسی عمیق کشید و دست و پای کوچکی زد. تازه چاتای متوجه شد بدن آراس از قبل هم گرمتر شده و خس خس سینه اش بلندتر بگوش می رسید. با وحشت اما آرام از تخت بیرون پرید و چراغ خواب سمت خودش را روشن کرد.حالا میتوانست گونه های کُر گرفته و اخم پردرد آراس را ببیند.چطور توانسته بود اینقدر بی دقتی کرده باشد که مشکل اصلی را فراموش کرده و مشغول سواستفاده از جسم بیمار معشوقش شده باشد؟! باید به نحوی بدن تبدار آراس را خنک میکرد و شاید مسکنی چیزی بخوردش میداد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Insanity Play
Fiksi Penggemarدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...