p.56

1K 299 53
                                    

رایحه ی میخک و رزماری و مرکبات توی هوا...
نور شمع های بلند سفید توی شمعدون های نقره ای...
درخت بزرگ کریسمس نورانی و باشکوه...
با اون ریسه های پر نور دورش و کریستال های معلق روی شاخه هاش...

صدای ملایم آهنگ...
قرمزی جذاب شربت کُرنبری درون لیوان ها...
و رقص تلالو نور روی سطح نوشیدنی بکهیون...
با لبخند کوچیک و موقر چیتا به عنوان پسر کوچیکتر میزبان...
مدعوین با همون وقار همیشگی و تغییر ناپذیرشون از در می گذشتن... دست توی دست هم به میزبانشون نزدیک می شدن و با لبخندهای حکاکی شدشون ازش تشکر می کردن...
کت پولک دوزی شده توی تن بکهیون...
مهمونا از دور نگاهش می کردن و به محض چشم توی چشم شدن، جامشون رو به نشونه ی احترام بالا می بردن...

شعله های نارنجی توی شومینه...
مادر و پدرش کنار همون شعله ها...
گرمای فضا...
لبخند مادرش از در آغوش داشتن پسر ییبو...
دل ی آدم چقد می تونست بزرگ باشه؟
بچه به لامپ های حبابی و گوی های قرمز واکنش نشون میداد و با اصوات نامفهومش و چشمای درشتش دلبری میکرد...
زن ها و مردهای حلقه زده دور مادرش به وضوح برای اون بچه می مردن...
با ی عالمه تعریف و تمجید از والدینش که تصمیم گرفتن سرپرستی نوه شون رو قبول کنن...
حرفای تکراری...
همون حرفای چندماه قبل...
توی جشنی که برای شادباش تولد و معرفی سوک گرفته بودن...
"بیون زی سوک"

بکهیون هنوز بخاطر کارای جوی عصبانی بود...
حتی از یبو هم دلخور بود...
برادر روانیش با اون عطش سیری ناپذیر...
لباشو روی لبه ی لیوان میذاره...
(طمع بهت همه چیز داد...و همه چیزو ازت گرفت...میتونستی ستاره بمونی ...الان پسرتو توی بغلت داشته باشی و دوست دخترت با اون صورت قشنگش کنارت وایمیستاد...اما...تصمیمای ما گاهی وقتا داستانو بدجوری عوض میکنن...)

صدای پیانو از ی جای خیلی دور توی تصورات...
ی مهمونی صمیمی خانوادگی...
جعبه های کادوپیچ شده زیر درخت...
جلیقه ی آبی نفتی ییبو...
موهای بلوندش...
انگشتای ماهرش روی کلاویه ها...
آبنباتای قرمز و سفید...
ازدواج کردن ییبو و شای...
تصویرشون با گذشت زمان...
باقی موندن ابدی ی خانواده ی خوشبخت...

موج سنگین توی گلوی بکهیون...
(آدمی که الان هستم همونیه که تو با کارات ساختی...عشق و دردی که تجربه کردم بخاطر فرار از نقشه های تو بود...
ازت متنفرم به خاطرت نابود کردن تصویر خانواده ی خوشبختمون...
ازت ممنونم بخاطر تمام چیزایی که مجبور شدم تجربه کنم و چیزایی که یاد گرفتم ازشون...
و همین تناقض باعث میشه در مورد حسم به تو سردرگم باشم...
کاش همه چیز ی جور دیگه اتفاق میوفتاد...)

روی هم رفتن پلک های بکهیون...
خنکی لیوان توی دستاش...
عقب زدن فکرای بی نتیجه و دردناک توی سرش...
فاصله گرفتن پلک هاش...
میوه ی کاج روی میزها و روبان های طلایی...
گشتن مردمکاش بین مهمونا...
ثابت بودن مرد موردعلاقش توی جای قبلیش...
توی کت مخملش و یقه ی پولک دوزی شده ش...
صورت خونسرد و مودبش در تضاد با کج خند محو گوشه ی لبش...
جام شامپاین بین انگشتای قویش...
در حال صحبت با چندتا از شرکای پدرش...
(ی روزی که بگیم همه چیز عوض شده...)

دستی روی شونه ش میشینه و با چرخیدن گردن بکهیون،لبخند برادر بزرگترش به چشم میاد...
-:چرا نمیری پیشش؟
بکهیون لباشو جمع میکنه:میخوام بهش فضا بدم... یا...نمیدونم...فرار که نمیکنه.
شای گیلاسش رو توی دست تاب میده:اوضاع بهتر شده...مگه نه؟
-:فک کنم...گرچه هنوز از لبخنداش به سوک خوشم نمیاد.
دست برادرش دور کمرش می پیچه:ولی به این درک رسیدی که اشتباه بقیه رو گردن چانیول یا اون بچه نندازی...توی ماجراهایی که پیش اومد همه نقش داشتن...همه ممکنه انتخابای اشتباه داشته باشن... سوال اصلی اینه که چقدر بالغن که قبولش کنن و تصمیم بگیرن با تجربه ای که بدست آوردن جبرانش کنن؟

صدای گرم برادرش ترک های قدیمی رو نوازش میکنه...
طعم لبخندش توی ذهن بکهیون...
کسی شای رو صدا میزنه...
برادرش چندتا ضربه ی کوتاه روی کمر بکهیون میزنه و ازش دور میشه...

مخلوط بی سر و ته توی ذهن بکهیون...
چشمای خیره ش به درخشش ریسه های پیچیده لابلای شاخه های درخت کاج...
به انعکاس نور از پولک های دوخته شده روی کت خودش...یقه ی کت چانیول...

آهنگ گروه نوازنده ها...
لبخند بدون تغییر روی صورت آدما...
لباس قرمز رنگ مادرش و گردنبند مراوریدش...
سر تکون دادن و تعظیم جزئی چانیول جلوی اون آدما...

بوسه ی سبک روی گردنش:عالیجناب از جشن راضی هستن؟
گردنش رو به عقب خم میکنه:الان خیلی بیشتر از قبل...
دلجویی توی صدای شمن پررنگ میشه:مجبور بودم باهاشون حرف بزنم. ببخشید.

بکهیون می فهمید...چانیول چند ماه بود که به شرکت پدرش برگشته بود... طبیعی بود که شرکای اون پیرمرد هرجایی که فرصتش پیش میومد گیرش مینداختن و وراجی می کردن...

پدرش با نوزاد توی بغلش سمتشون میاد و چانیول با لبخند بزرگی سوک رو ازش می گیره...
خانواده ی بکهیون عاشق طرز رفتار با احتیاط و بلند نظرانه ی چانیول نسبت به بچه بودن...
پدر بودن به چانیول میومد...
شمن دست کوچولوی نوزادو رو به بکهیون تکون میده:کریسمس مبارک.
لبای بکهیون کش میان و با خنده غر میزنه:صداتو نازک نکن بهت نمیاد.
چانیول روی سوک خم میشه و با دست آزادش زیر گلوی بچه رو قلقلک میده:چه چیتای بداخلاقی...تو که شبیهش نمیشی...نه بیبی؟
خنده  ی بلند و تیز بچه...

نگاه پر تحسین بقیه روی چانیول و نوزاد توی بغلش...
ی جرعه ی پر تعلل از نوشیدنی کُرنبریِ در حال اتمام...
-:اگه برنمیگشتم تو پدرش می شدی...اونوقت خانواده داشتی...میتونستی هر روز براش ضعف کنی.

مهربونی توی نگاه شمن می شینه و به چیتا می چسبه:الانم ی خانواده دارم ...ی واقعیشو...من نمیتونستم پدرش باشم...چون قبل از اینکه بقیه بدونن، فهمیده بودم عقیمم...مهم تر از همه...تمام مدت جدائیم از تو دنبالت می گشتم...حتی اگه خودتم برنمیگشتی من از دنبالت بودن دست برنمیداشتم. باور کن پدر خوبی براش نمی شدم.

بکهیون با لبخند کوچیکش سر تکون میده و لب های گرم مرد روی پیشونیش میشینن...
تمام مدت گذشته...
جلسه های طولانی مشاوره...
حرف زدن های مداوم و گاهی دردآورشون...
گذر زمان میتونه همه چیز رو بهتر کنه...یا بدتر...
بستگی به تصمیم آدم داره...
شمن و چیتا تصمیم گرفته بودن اجازه بدن همه چیز کم کم بهتر بشه...

(دارم یاد میگیرم بذارم اون اتفاقا توی ذهنم هضم شن...یاد می گیریم قاضی توی ذهنم ی طرفه حکم صادر نکنه...باهات بزرگ میشم و نمیذارم ی اشتباهو پشت سر هم تکرار کنم...)

چانیول بچه رو بعد از چندتا خمیازه ی کوچولو و نق نق توی بغل خودش تکون میده و خواب پلک های نازک و لطیف نوزاد رو می بنده...
با ی اشاره ی بکهیون،پرستار بچه با پتوی کوچیکی میاد و سوک رو از چانیول می گیره...
بکهیون به رفتن زن نگاه میکنه...
انگشتای چانیول لیوان کریستالی خالی رو از بین انگشتای بکهیون بیرون میکشن و کنار شمعدون های نقره و میوه های کاج روی میز پایه بلند میذارن...

نیمه تاریک شدن فضا و تمرکز نور پردازی روی میدون رقص...
چانیول بدن معشوقشو سمت میدون رقص هدایت میکنه...
درخشش مخمل کت شمن...
بوی مرکبات توی هوا...
رنگ نقره ای بین تمام تزئینات طلایی...
دستش روی بازوی چانیول...
صدای ملایم و دور تکون خوردن زنگ ها...
دستای قوی چانیول روی پهلو و کمرش...
برق حلقه توی دست چپش...
سرشو روی شونه ی شمن میذاره..

(نمیذاری کسی رو تو رو ازم بگیره...مگه نه؟)

بازدم گرم چانیول...
(ما شروع بدی داشتیم...پایان تلخی داشتیم...شروع مجددمون فاجعه بود... ادامه دادنمون بیمارگونه...ولی...ولی همه رو از سر گذروندیم که اینجا باشیم ...بعد از ی طوفان بزرگ...حالا کم و بیش می دونیم باید چطور باهم کنار بیایم...)

تنگ تر شدن حلقه ی دستاش دور بکهیون...
صدای زمزمه ش توی گوش بکهیون:دوستت دارم و متاسفم...
سر چیتا به عقب خم میشه و بی حرف به نگاه غمگین چانیول خیره میشه...
لبخند محو روی صورت مرد:ولی بیش از تاسفم دوستت دارم...بخاطر همینه که این رابطه رو ادامه میدم و بی خیالت نشدم...

حلقه شدن دستای بکهیون دور گردن چانیول...
متولد شدن ی بوسه توی تاریک و روشن میدون رقص...
(همه چیز عوض شده...ی جور خوب...)

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

ال اینجاست.
بعد از موج خوردن های طولانی...
باید بهتون بگم این پارت یکی مونده به آخر مطرود بود...
شاید هیچ وقت توجهی که باید رو نگرفت ولی عزیز من بوده و هست...
اگه تا الانم سایلنت بودین ووت به این پارتای آخر یادتون نره.
دوستتون دارم❤

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now