جونگین وارد اتاق میشه:آوردینش؟
-:بله قربان.
دستی برای مرخص کردن اونا تکون میده...
عمارت خود جونگین...سهون اونجا بود... مصداق بارز زیباییِ در بند...به طرزغریبی برای جونگین شبیه به داستان های بچگی بود...وقتی ی شیطان ی کیتسونه رو به بند خودش میکشه.
موهای بهم ریخته ی سهون داد میزدن که برای رهایی تقلا کرده...دستی بینشون میکشه:چقد موهای فر و درهم بهت میاد هونی.
چشم های گیج و بی خبر پسر کم کم از هم فاصله می گیرن...نمیدونست کجاست...چیزی که درک میکرد بسته شدن بود...به طرز فاکین مسخره ای دستاشو بالای سرش بسته بودن...و ی جسم کروی داخل دهنش بود.
چرخوندن چشم هاش دلیل اصلی همه ی این اتفاقات رو معرفی میکنه... خودِ شیطان...با اون نیشخند کجش.
باز شدن چشم های پسر،رضایت محسوسی رو به جونگین تزریق میکنه.
دستش بند چرمی گگ رو لمس میکنه:اگه بدونی چقدر این گگ یاقوتی برازندته سهون.
تتوآرتیست چشم غره ای میره و به خودش تکونی میده.
-:احتمالا نمیدونی...ولی من توی بچگی توی ژاپن بزرگ شدم و به آیین شینتو* معتقد بودم...یکی از چیزای جذابش ایناری به عنوان خدای روباه ها و کیتسونه* ها به عنوان یوکای بودن...گذشت...من اعتقادمو فراموش کردم... ولی دیدن تو...سهون...باعث شد به کیتسونه ها ایمان بیارم دوباره.
به صورت رنگ پریده ی سهون نگاهی میندازه:تو کیتسونه ی منی اوه سهون...چیزی که از بچگی دنبالشم.
دستاشو داخل جیب شلوارش میبره:کیتسونه ها میتونن تغییر شکل بدن و به شکل های گوناگون در بیان...تو هم همینطوری مگه نه سهون؟...هر لحظه ی جوری...توی برخوردت با بقیه گستاخی...با دوستات مهربونی...ولی چیزی که پنهان کردی ی کیتسونهِ تشنه ی توجهه.
سهون چشماشو میچرخونه.
با صدای عمیقش کلید آزادی شهوت رو میزنه:خب...از اونجایی که الان اینجایی فرض رو بر این میذارم که میخوای ساب باشی...ولی خب احتمالا قرارداد رو نخوندی...پس ترجیح میدم طبق تجربه ی من پیش بریم.
نیشگونی از باسن برجسته ی سهون میگیره و ادامه میده:از تحقیر شدن خوشت نمیاد... رابطه ی شدید رو نمیتونی تحمل کنی...فتیش خاصی نداری...
انگشتاش رو روی ستون فقرات پوشیده با پارچه ی پسر میکشه:وقتشه بازی رو شروع کنیم.
ی موج از ستون فقرات سهون منفجر میشه و مغزش رو خلاص میکنه... قلبش داشت خودکشی میکرد.
حتی خود سهونم نمیدونست چرا داره به همچین چیزی واکنش نشون میده.
دست های مرد با وقار و آرامش ی مار حرکت میکنن و روی پهلوهای سهون میشینن...به آرومی دست هاشو حرکت میده و دوتا از انگشت هاشو بندِ کمر شلوار جین میکنه:پاره ش کنم یا در بیارمش؟
به بازی ادامه میده و بعد از چند دقیقه با کاتری که معلوم نبود از کجا آورده شلوار رو پاره میکنه...سهون تکونی به خودش میده.
کای نیشخندی میزنه:اینجا رو...پوستت دون دون شده...خیلی هیجان زده ای نه هونی؟
سهون جمع شدن پوستش رو حس میکرد...گنگ شدن سرش...و انتظار کل بدنش برای حرکت بعدی شیطان...انگار بدنش بدجوری برای دیوونه بازی جدیدش مشتاق بود...
دست مرد روی ران ها،باسن و پهلو های سهون می رقصه...تتو آرتیست دست هاشو مشت میکنه...سعی میکنه نفس عمیق بکشه.
صدای گرم جونگین کنار گوشش،شعله ای میشه که تقلا های سهونو در یک لحظه خاکستر میکنه.
-:نگاه کن فقط با بانداژ کردن چقدر تحریک شدی...
انگشتای بلندش زیر تنها پوششِ پائین تنه ی کیتسونه میرن:خواستی به من بی محلی کنی...گفتی خودش و قرارداد به تخمم...باش تا بیام...
چنگ بی رحمی به عضو سهون میزنه:جرات کردی سرکشی کنی...اونم وقتی که بهت عواقب کارهاتو یادآوری کرده بودم.
بدن کیتسونه ناخودآگاه منقبض میشه...لعنت بهش...
مرد به حرکت دستش ادامه میده...همچنان محکم و بدون رحم... سهون حس میکرد...تپس قلبش...کم آوردن ریه هاش...لرزش ها و انقباش های بدنش...از کار افتادن مغزش...ترشح پریکامش...فشار طناب به مچ دست هاش...
مرد با نیشخند تیره ای عقب میکشه و به قسمت تاریک اتاق میره...هیچ منبع نوری نبود...جز همونی که بالای سر سهون بود.
صدای قدمای مرد توی اتاق اکو میشه...چیزی توی هوا ضربه میزنه...
کلمه ای به رنگ قرمز توی ذهن سهون نقش می بنده:شلاق...
قرقره ی بالای سرش بالاتر میره...کف پاهاش از زمین فاصله میگیرن...
سعی میکنه وزنش روی نوک انگشتای پاش بندازه...دستا و شونه هاش داشتن درد می گرفتن.
لباس زیرش از روی کمرش آزاد میشه و روی زمین رها میشه.
جونگین پشت سر سهون قرار میگیره...شلاق چرمی دست بافتش توی دستاش بودن و بدن متهمِ سهون جلوش...
*
با اولین حرکت دستم،رد قرمز روی کمرش میشینه...سرشو به عقب پرت میکنه...شلاقِ مشکی رنگ توی دستم،روی بدنش می رقصه...اوج میگیره... فرود میاد... طرح میزنه...طرح های قرمز.
بدن قشنگش میلرزه...تحریکش به بیشترین حد خودش رسیده...گردنش انگار توانایی تحمل وزن سرشو نداره... دستاش توی هم می پیچن...منقبض میشه...میدونم داره ارضا میشه... با هر ضربه بدنش شل تر میشه...داره سعی میکنه مقاومت کنه...کیتسونه ی فریبنده ی من...زانوهاش دیگه طاقت ندارن...ولی عروسک من تسلیم نمیشه.
روبروش می ایستم...با اون سیاه چاله هاش بهم زل میزنه...توی نگاهش... توی نگاهش ترس نیست...نشئگیه!
به عضو آروم گرفته ش نگاه میکنم...انقباض کم بدنش بعد ارگاسم...
پوزخندی میزنم...میدونستم اشتباه نمی کنم.
زخم های قبلی لبش باز شدن...خون و بزاق از گوشه ی لبش روی گردنش کشیده شدن...ولی روباه من با عجز آشنا نیست.
نفساش کوتاهن...دستم صورت عزیزشو قاب میکنه...انگشت شستمو روی لب نازکش میکشم...
واقعا چیزی قشنگتر از کیتسونه ی اسیر وجود داره؟
به خاطر این منم هیجان زده شدم.
دستمو روی رد های بالاتنه ش میکشم...لعنتی...پوست ترقوه ش رو بین لب هام میگیرم...ناله ی ضعیفی توی گلوش خرد میشه...
بدن لرزونش رو جلو میکشم...دستام زیر باسنش قفل میشن...لب هام با گردن و سینه های قشنگش بازی میکنن...
ناله ی کوتاهشو رها میکنه...طرح های روی باسنش رو نوازش میکنم: می بینی هونی؟تو به همین دستا تعلق داری.
با شک نگاهم میکنه...داره سعی میکنه نگاهش خالی از نشئگی قبلی و لذت فعلیش باشه...ولی نه مقابل من...من که تا عمق روحش رو می بینم.
انگشتام با ورودی لجبازش بازی میکنن...خودشو منقبض میکنه تا جلومو بگیره.
تلاشای بی ثمر...سایش عضوش با پارچه ی شلوار و پیراهنم...لمس های من...و تحریک دوباره ی کیتسونه م.
زیر چونه و گردنش رو می لیسم...می مکم...بین دندونام می گیرم...
میخوام آماده ش کنم...میدونم خیلی وقته رابطه نداشته...چه به عنوان تاپ فِیک...و چه به عنوان ی باتم واقعی...
لب پائینش رو میبوسم:چه پسر خوبی...تنبیه شو قبول کرد و گریه نکرد...
چشماشو ازم میگیره.
پاهاشو بالا می گیرم...از کشیده شدن رد شلاق میناله...با ی حرکت موجی خودمو واردش میکنم.
چشماشو محکم روی هم فشار میده...همزمان با حرکتم رد های روی بالاتنه ش رو میبوسم...زبونمو روشون میکشم...تنگ تر میشه...خوشش اومده...
زبونمو بیشتر حرکت میدم و یکی از انگشتام روی رد های شلاق پاهاش کشیده میشه...
-:تو به من نیاز داری سهون....ببین چطور برای بیشتر دست و پا میزنی...
محکم تر ضربه میزنم...ناخن هامو جایگزین انگشتام میکنم... نمی تونه جلوی ناله هاشو بگیره...
گگ رو پائین میکشم...سرمو جلو میبرم تا با لب هاش بازی کنم...نمیخواد.
لبشو بین دندونام میگیرم....ناله ش بلندتر میشه:جونگی...آآآه.
دندونامو توی لباش فرو میکنم:کای...من اینجا کایم.
سعی میکنم دهن گرمشو بیشتر فتح کنم...کوتاه نمیاد...زبونش منو به مبارزه می طلبه....بهم کشیده میشن...جدا میشن...می مکمش...نفس های کوتاهش یاریش نمیکنن و عقب میکشه...
به بهشت میبرمش...بهشتِ جهنمیِ خودم...صورتش درهم میره...ناله هاش بلندتر و بی شرمانه صاحبشون رو رسوا میکنن...
ضربه ی آخرم،آه غلیظی از طرف اون بهم میده.
همین قیافه رو میخوام...همین حال...وقتی تموم سعیشو میکنه تا کوتاه نیاد ولی بازم موفق نمیشه.
همون بچه ای که با سماجت پشت پرده قایم میشه ولی پاهاش بیرون می مونن...میخواست از من پنهان شه؟...به خیال خودش آره...ولی من نمیذارم دیگه بره.
*
سرش به جلو خم شده بود...بزاق و خونی که مطمئن بود روی گوشه ی لب و گردنش خط انداختن...سوزش جای ضربه ها...کامی که ازش خارج میشد... و زمان که انگار دچار وقفه شده بود...
جمله های مرد رو به یاد می آورد...صدای وسوسه کننده ش...لحنش... مغز خسته ش سعی میکنه همه چیزو پاک کنه ولی چیزی مدام جمله ها رو تکرار میکرد...
"با خودت نجنگ... تو به همین دستا تعلق داری.... تو به من نیاز داری سهون....ببین چطور برای بیشتر دست و پا میزنی..."
(صدای لعنتیش،مطمئنا صدای خود شیطان بود....وسوسه کننده و مشوّق...
شیطانم همینجوری آدم رو فریب داد ،نه؟...صداش مجابم میکنه...
بازی جدیدش...من تا حالا اینجوری بازی نکردم...چشمام دارن سنگین میشن...مغزم میگه ازش متنفره...بدنم داد میزنه که لذت...لذت بردم...)
بیخبری سهون رو در آغوش میگیره...در حالیکه ی سوال باقی مونده بود...
چالش قبول شده؟
****
"چانیول"
از پله ها پائین میرم:پسره کجاست لیتوک؟
-:حمام.
متعجب نگاهش میکنم:چقدر مگه خودشو میشوره؟
شونه ای بالا میندازه:سرگرمی خاصی نداره...حوصله ش که سر میره،آب بازی میکنه.
جلوی کمدم قرار می گیرم:مگه بچه ست که آب بازی میکنه؟
چیزی نمیگه.
در کمد رو باز میکنم و با حجم لباس های مچاله شده م مواجه میشم.
این دیگه چی بود؟
پیراهنی رو بیرون میکشم...ی لکه ی قرمز قسمت سینه و آستین چپش رو رنگی کرده...بقیه لباسا رو بیرون میکشم...هیچکدوم وضع بهتری نداشتن.
پیراهن رو به بینیم نزدیک میکنم...بوردو بود...قرمز.
-:دیشب براش بوردو آوردی؟
لیتوک لبشو بین دندوناش میگیره و سری تکون میده.
لباسا رو روی زمین میندازم:اینا دیگه به درد نمیخورن...برو چند دست لباس برام آماده کن.
از روی زمین جمعشون میکنه:تقصیر من بود...متاسفم.
کراواتم رو روی تخت میندازم:نه...چند شب پیش باهاش بحث کردم... احتمالا به انتقام اون بوده.
ابرویی بالا میندازه.
روبدوشامبرم رو به تن میکشم:اصلا اون بچه ی آرومی که به نظر میرسه نیست.
سمت در میره:بحث سر چی بود؟
روی تخت لم میدم:گرفتن گوشیش.
-:بخاطر امنیت خودش بود.
سری تکون میدم و چشم هام رو میبندم...شاید باید بیشتر به بکهیون توضیح میدادم...در مورد برادرهای حرومزاده ش...گروهی که دنبالش بودن...نقشه ی ماشین جایگزین...حمله ی اون گروه به ماشین قلابی...و تصور برادراش که فکر میکردن موفق شدن و بکهیون رو کشتن.
اتاق بوی مشروب میده...کجخندی میزنم...انتقام هاش هم مثل خودش،ریزه و بیخطر بودن...من اگه بودم وسط اتاق،لباسا رو آتیش میزدم.
*
یک ساعت میگذره ولی خبری از بکهیون نمیشه...چانیول مردد از دیر کردن چیتا به سمت حمام میره...
صدای ناله با شفافیت توی حموم اکو میشه و پوزخندی به لب های چانیول میده. بلد بود تنهایی خودشو ارضا کنه؟
خیلی خوب یادش بود که سهون چی گفته بود.
"اینجوری نمیشه بکهیون...تا کی من باید بهت برسم؟"
حقیقت این بود که چانیول فهمیده بود... میدونست چیتا بنا به دلایل نامعلومی برای ارضا شدن به ی نفر دیگه نیاز داشت.
*
بعد از گذشت نیم ساعت،چند تقه ی کوتاه به در حمام میزنه:بکهیون؟کمک میخوای؟
"آره" ی کوتاه پسر مجوز ورود چانیول رو صادر میکنه.
بکهیون تا شونه داخل آب بود.
مرد به ارومی روی چهارپایه می شینه:آب بازی تموم نشد؟
پسر بدون حرف سری به نشونه ی تائید بالا پائین میکنه.
جانشین با حوصله شامپو رو روی موهای چیتا پخش میکنه:چرا به لیتوک نگفتی کمکت کنه؟
بکهیون همچنان که به سطح آب خیره ست،جواب میده:من لمس هراسم* ... نمیتونم لمس شدن توسط بقیه رو تحمل کنم...اگه دقت کرده باشی، نمیذارم کسی بهم دست بزنه...به خاطر همین بود که سالها توی جشن ها یا مراسم ها ظاهر نمی شدم.
چانیول ابرویی بالا میندازه:بخاطر چی؟
پسر چشماشو میبنده:ی جور تلقین ذهنی دارم...ی چیزی که مدام همراهمه و حتی وحشتش توی خواب هم باهامه.
چانیول درک نمیکرد...گیج شده میپرسه:ولی نزدیک شدن پیشکارت بهت... خوابیدنت کنار من...سهون بوسیدت...اینا چی؟
بکهیون آهی میکشه:مسلما مادرم نذاشته من کل این هفده سال زندگیم رو توی محیط عاری از آدما بگذرونم!...تحت درمانم... دارو مصرف میکنم...و خب...کم کم دارم باهاش کنار میام... هر چند کُند...
-:چرا اینجوری شدی؟
-:نمیدونم...میگن ژنتیکیه...
چانیول با احتیاط موهای بکهیون رو آب میکشه:لمس های من که اذیتت نمیکنه؟
-:نه خوبم.
-:چهره ی درهمت اینو نمیگه.
بکهیون صورتشو با دستاش میپوشونه...باید چی میگفت؟...تحریک شدم ولی نمیتونم کاری کنم؟
مرد نگاه عمیقی به پسر میندازه:بخاطر همینه که سهون اون روز داشت به ارگاسم می رسوندت؟
بکهیون شوکه به شمن خیره میشه:تو...چی؟
-:اون روز توی حموم...روزی که بسکتبال بازی کردیم...همون شب بود که میخواستیم راه بیوفتیم...تو و سهون قبلش به حموم رفتین...اونجا صداتونو شنیدم.
(خب که چی؟ حالا که اینو فهمیدی چیکار میخوای بکنی؟...باکره ی بدبختی هستم که نمیتونم خودشو ارضا کنه...)
نیشخند مرگ تاریک تر میشه...انگار داره از موقعیت لذت میبره.
حرکت دستش مثل صاعقه ناگهانیه...انقدر که چشمای چیتا گرد میشن.
پارک چانیول با حالتی سرگرم شده دستشو روی پائین تنه ی پسر میکشه:ارضات میکنم... تو که بلد نیستی به خودت دست بزنی...من که میتونم.
بکهیون تقلا میکنه...از این فاجعه تر نمیشد.
-:ول...ولم کن...
دست آزاد مرد از پشت شونه ی پسرو مهار میکنه:اروم باش و کارو بسپار دست من.
بکهیون میلرزه...اقرارش سخت بود ولی به این لمس نیاز داشت.
حس عجیبش شدت گرفته بود...نه میتونست مردو کنار بزنه نه میتونست قبول کنه انقدر به چانیول نزدیک شده..
ینی بعد از این مدت انقدر صمیمی شدن ک مرد اینجوری ارومش کنه؟
چانیول ناراضی از حواسپرتی بکهیون،حلقه ی دستش رو تنگتر میکنه و ناله ی کوتاه پسر رو فراری میده.
انگشتای لاغر چیتا به وان و دست مشغول چانیول چنگ میزنن.
مرد راضی از دیدن همچین صحنه ای،با رغبت، آرامش بی حد رو به بکهیون هدیه میده.
قلب بکهیون در یک لحظه منفجر میشه و اوج خودشو به اطراف می پاشونه.
چانیول با حفظ ظاهر بدن بکهیون رو زیر دوش میبره و کف و کام رو از تن پسر میشوره.
بکهیون لب هاشو به نرمه ی گوش مرد میچسبونه: خودتو ارضا نمیکنی؟
پوزخند با لب چانیول بازی میکنه:من با چیزی ارضا میشم که حتی توی کثیف ترین تصوراتتم وجود نداره.
بکهیون گیج به چانیول خیره میشه...منظورش چی بود؟ی توضیح میخواست ولی صورت جدی و پوزخند مغرور شمن جلوی هر سوالی رو سد میکرد.
چانیول به آرومی بکهیونی حوله پیچ شده رو روی تخت میذاره...سشوار رو از کشوی میز آرایش بیرون میکشه.
چیتا تکونی میخوره و حوله سفید از روی شونه هاش سر میخوره و روی تخت میوفته.
خودشو جلو میکشه:موهام حساسن...اون اسپری صورتیه رو بیار...باید قبل از سشوار به موهام بزنم.
چانیول صورت بکهیون رو به عقب هل میده:حوله رو دور خودت بپیچ،زیاد توی آب موندی ممکنه سرما بخوری.
بکهیون دستی روی رون بیرون افتاده ی خودش میکشه:تحریکت میکنه؟
چانیول بالای سرش می ایسته...از پائین شبیه مجسمه ی زئوس بود.
-:اگه بگم آره...چیکار میکنی؟
کلمه ها از دهان بکهیون پر میزنن...ناوارد بود... نمیدونست چی بگه...تا همین جای شیطنتشم از سهون یاد گرفته بود.
مرد دستی بین موهای مرطوب چیتا میکشه: چیزی رو به زبون میاری که هیچ تصوری ازش نداری...نابلدی بکهیون.
سرشو بالا میگیره:از کجا معلوم؟
چشم های مرد عمیق میشن:من آدم خودمو میشناسم.
چیتا اشتباه میکرد یا واقعا چشم های روبروش دری به ی بُعد دیگه بودن؟▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪
پی نوشت ها ^-^
1. شینتو یعنی راه خدایان، آئین باستانی ژاپنه. این آئین ایزدبانوی خورشید به نام اماتراسو رو نگهبان سرزمین اجدادی میدونه و خاندان امپراتوری رو از نسل این خدا و تجسم اون به حساب میاره.(البته بعد از شکست ژاپن توی جنگ جهانی دوم،امپراطور هیروهیتو جنبه خدایی رو لغو کرد و حاکمیت ملی اعلام کرد)
2. کیتسونِه ی کلمه ژاپنیه که در مورد روباه استفاده میشه.داستانها اونها رو به عنوان موجودات باهوش و دارای تواناییهای جادویی به تصویر میکشن که با بالا رفتنِ سن و عقلشون، این تواناییها نیز در اونها افزایش پیدا میکنه. قبل از هر چیز این موجودات دارای یک توانایی خاص هستن: شکل انسانی به خود گرفتن
توی کره به این اسطوره،گومیهو(کومیهو) میگن...ولی تفاوت اصلی توی ذاتشونه...چون مردم ژاپن به خیر و خوب بودن کیتسونه اعتقاد دارن...درحالیکه گومیهو به اعتقاد مردم کره،یکی از نمونه های شره و از جگر انسان تغذیه میکنه...و کلا فریب هاش در جهت مرگ انسانه.3.هفه فوبیا…ی جور اختلال روانیه که توش فرد از لمس فیزیکی توسط دیگران وحشت داره...این ترس میتونه هم نسبت به لمس جنس مخالف باشه هم نسبت به لمس توسط هر آدمی...دلایل رخداد این ترس بیمارگونه هم ژنتیکی هستن هم ناشی از تجربیات ناخوشایند در کودکی.
4. ماجراي رانده شدن آدم و حوّا از بهشت و علّتش در سه دين اسلام و مسيحيت و يهود مورد قبوله.هر دوتا کاپ دارن استارت رابطه رو میزنن... نه؟ 😉
کامنتاتون هر بار کلی خوشحالم میکنن... ی جورایی این حسو میدن ک روح نیستم*-*
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...