p.19

1.7K 341 28
                                    

-:باید برم چین.
سهون رو به پدرش میگه.
شیوون سرشو بالا میاره:باید؟
سهون سری تکون میده:باید...اجازه نمیخوام...دارم اطلاع میدم... ممکنه دو هفته نباشم.
-:جونگین میدونه؟
کیتسونه بد خلق میغره:من بابت کارام به کسی جواب پس نمیدم.
شیوون دستاشو بالا میبره:باشه سهون...دو هفته دیگه می بینمت...به دستت زیاد فشار نیار.
سهون فقط به تکون دادن سرش اکتفا میکنه و چند لحظه بعد از رفتنش، سویونگ عصبانی وارد اتاق پدرش میشه:چرا گذاشتی دو هفته همه چی رو به تخمش بگیره و بره؟
شیوون شونه ای بالا میندازه:اجازه نخواست که ندم...میخواد بره...کسی هم نمیتونه جلوشو بگیره.
-:میخواد بره چین چیکار کنه آخه؟اونم دقیقا وقتی کیم جونگین رفته هلند.
شیوون به دخترش نگاه میکنه:بیا انقدر نگران سهون نباشیم...اون میدونه داره چیکار میکنه... البته امیدوارم.

****

کیتسونه موهای بکهیون رو مرتب میکنه:چیزی به بهار نمونده.
-:میخوای توی بهار بکشیشون؟
سهون زیپ کاپشن رو بالاتر میکشه:فعلا کسی رو نمی کشیم...انقدر عجله نکن.
بکهیون پاشو روی زمین میکوبه:پس کی؟
چیتا رو توی ماشین می نشونه:بهترین فرصتای زندگی ممکنه بخاطر بی دقتی عجله از بین برن...مهمترین چیز اینه که صبور باشی تا وقتش برسه.
بکهیون سری تکون میده و سهون کنارش میشینه:همه فکر میکنن بهترین انتقام بعد از بهم زدن اینه که وارد ی رل جدید بشی و به اکست نشون بدی چقد بدون اون خوشبختی...یا نه انقد دپ شی که طرف عذاب وجدان بگیره...کاری که تو کردی رابطه های کوتاه مدت احمقانه بود...
کاری به روابطت ندارم...با هر کی میخوای بپر ولی هدفو فراموش نکن...تو باید خودتو جمع کنی...اون تو رو از دست داده...کسی که میتونست بهترینا رو باهاش تجربه کنه...می تونستیم کره بمونیم....ولی میخوام دور و برت رو از ادمای چرت و ماجراهای درام خلوت کنم... حالا وقتشه به خودت برسی... درساتو بخونی... ورزش کنی...از دنیای مجازی فاصله بگیری... هیچ خبر یا عکسی رو راجع به چانیول چک نکنی و انتظار نداشته باش یهو حالت خوب شه...دردای بزرگ زمان زیادی برای ترمیم میخوان...به خودت وقت بده و بدون که قرار نیست تا ابد اینجا بمونی...نمیذارم بمونی...
اشکای بکهیون شروع به ریختن میکنن:چرا اینجوری شده؟ از کل آدمای دنیا فقط تو برام موندی... نمیتونم به هیچکی اعتماد کنم.
-:درستش میکنیم...آروم باش...
بکهیون سرشو به بازوی دوستش فشار میده و میذاره سکوت فضای ماشین رو در بر بگیره.


تتوآرتیست با پدربزرگ بکهیون دست میده و تعظیم کوتاهی میکنه:خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم.
پیرمرد دست سهونو اروم فشار میده:و بعد از اینهمه مدت تو ظاهر میشی اونم همراه نوه ام.
-:واضحه که شرایط بحرانی شده؟
-:میخوای چیکار کنی؟
سهون بدون تردید ب مرد نگاه میکنه:بکهیون رو از تله ای که براش گذاشتن دور نگه دارم.
-:و اون تله چیه؟
بیون با چشمای ریز شده میپرسه.
-:عشق...نقطه ضعف هر آدمی.
نگاه بیون عمیق تر میشه و آهی از بین لب هاش فرار میکنه.
-:میخوای برات چیکار کنم؟
-:تا نوزده سالگی بکهیون...یعنی حدودا دو سال دیگه...پیش خودتون نگهش دارید...از رسانه ها آدما مهمونی ها و اخبار دور نگهش دارید و کمکش کنید بطور فشرده درس های مدیریتی رو یاد بگیره...شبیه همون کاری که برای من انجام دادید.
مرد سری تکون میده و موهای سهون رو بهم می ریزه:تو خیلی باهوش بودی...توی چندماه همه چیزو یاد گرفتی....با اینکه حالت از همه ی این چیزا بهم میخوره...
سهون کجخندی میزنه:حالا به همه ی اون آموخته هام نیاز دارم...حوالی تابستون بهتون زنگ میزنم...
-:منتظرتم سهون.
****

انگشتای شیطان روی پهلوی برهنه ی کیتسونه کشیده میشن:داری ی کارایی میکنی هونی...حسش میکنم.
سهون انگشتاش رو بین انگشتای مرد قفل میکنه:باید توضیح بدم نه؟
-:ی عالمه چیز هست که باید توضیح بدی...ولی هیچ وقت اعتنایی بهشون نمیکنی.
-:مثلا چی؟
مرد نیم خیز میشه:توی زمستون...وقتی اوایل بهم زدن بکهیون با چانیول ازت پرسیدم بکهیون کجاست و تو گفتی نمیدونی...اواخر زمستون وقتی رفتم هلند دو هفته ی تمام غیبت زد و وقتی دیرتر از من برگشتی،توضیح ندادی...و تمام این بهاری که گذشت رو توی سفر های کوتاه بودی و غیب میشدی... بدون اینکه حتی بهم بگی کجا میری...
باد توی پرده می پیچه و سهون با اغواگری به بدنش پیچ و تاب میده و میذاره نور ماه روی تنش برقصه و ذهن آشفته ی جونگین رو از موضوع منحرف کنه.
-:توضیح نمیدم ولی این تضمینو میدم که هیچ خیانتی در کار نیست!
جثه ی مرد روش خیمه میزنه:چرا انقدر پنهان کاری میکنی؟
سیاهچاله های سهون بهش خیره میشن:بعضی چیزا اگه پنهان بمونن بهتره.
دست جونگین روی دهانش میشینه:ولی این به این معنی نیست که من قراره ببخشمت!
باد گرم توی اتاق می پیچه و آشوب اون شب کلید میخوره...

****

کیتسونه با بی حواسی گوشی رو بین شونه و گوشش می گیره و رو به منشی میگه:پنج دقیقه وقت آزاد کن...باید ی زنگ بزنم...اون فلشم بردار ببر اتاق کنفرانس،بسپر تا من میام سیستم رو راه بندازن.
زن سری تکون میده و بطری شیشه ایِ آبجو رو روی میز میذاره...البته که هنوز با عادت الکل نوشیدن رئیسش توی تایم کاری کنار نیومده بود... نمی فهمید چطور اون همه الکل میخوره و همچنان هشیار به کاراش ادامه میده؟!
سهون اشاره میزنه تا زن زودتر از اتاق خارج شه و به محض تنها شدن، شروع به صحبت با مخاطب تلفنیش میکنه:میخواستم امشب بیام دیدنت... ولی برنامه ی تخمیم تا دو هفته دیگه به گه کشیده شده...میخوام کارای ثبت ی شرکتو انجام بدی...
-:شرکت سهامی خاص یا شرکت با مسئولیت محدود؟
-:فقط دو نفریم....ولی نمیخوام مسئولیت محدود باشه....میتونی ی اطلاعات فیک برای نفر سوم جور کنی؟
-:هزینه میزنه بالا...مشکلی که نیست؟
-:نه...ولی میخوام ناشناس بمونیم...هر چی پول میخواد میدم....ولی پیگیرترین نهاد هم نباید به اطلاعات سهامدارا که خودم و ی نفر دیگه س، دسترسی داشته باشه.
-:ی نفر دیگه ت کیه؟
-:بکهیون.
مخاطب میخنده:توله دندون در آورده پس؟خب...تودیع سرمایه با کیه؟ تابعیت شرکتو کجا بزنم؟
-:تودیع با منو بکهیون...تابعیتو بزن چین...سرمایه اولیه رو بالا بزن توی اظهارنامه که دهن بقیه رو ببنده...زمینه ی فعالیت هم بزن صادرات و واردات...
-:حله سهون...بسپرش به خودم.

****

قطره های عرق از تیغه ی کمر پسر لیز میخورن و پسر فحش رکیکی به گرمای هوا میده.
ماشین قرمز رنگی با آرم "فاو" ظاهر میشه و جثه ی ظریفی از ماشین پیاده میشه و داد میزنه:سهون!
-:اوه فاک بکهیون...بالاخره اومدی...دیگه کم کم داشتم از گرما به تخم گذاشتن می رسیدم.
چیتا به بازوی برهنه ی دوستش آویزون میشه:بالاخره اومدی...خیلی دلم برات تنگ شده بود.
سهون کوله ش رو سمت راننده میگیره و رو به بکهیون میگه:آره؟چطوره با جونگین کات کنم و دوست پسر تو بشم؟
چیتا لبخند بزرگی میزنه:بدم نمیشه...
سهون،بی حوصله توی ماشین میشینه و خودش رو باد میزنه:از تابستون متنفرم.
بکهیون قوطی خنک آبجوی بدون الکل رو سمت دوستش میگیره:فقط برای دیدن من نیومدی نه؟
-:نه...اومدم شرکت ثبت کنم.
-:ها؟
بکهیون گیج میشه.
سهون با آرامش سرشو تکون میده:تو که فکر نکردی من بی خیال اون کونی های کره شدم؟!تا تک تکشونو به گه خوری نندازیم،بی خیال نمیشم.
-:اسم شرکتو چی میذاریم؟
آهی از بین لبای نارسیس فرار میکنه: تمام گرفتاری های ثبت شرکتو ول کردی و به اسم تخمیش چسبیدی؟!
لبای بکهیون جمع میشن:خب اسم خیلی مهمه.
-:خب دکتر...پیشنهادت چیه؟
-:نفلکس!
سهون،با تاسف نگاهش میکنه:احساس نمیکنی زیادی شبیه اسم شبکه ی نتفلیکسه؟
-:دقیقا...اسمش گمراهی میاره...البته شبکه ی موردعلاقمم هست.
سهون نچی میکنه:زیون(ziyon)...ترکیب زی و سهون...
چشمای بکهیون برق میزنن:خیلی خوبه...ولی زیاد ضایع نیست که زی رو توش آوردیم؟
-:راست میگی...ریدم...
-:شونهو چطوره؟ترکیب "شون" که اسم چینیته با "هو" از اول بیون.
سهون چشماشو روی هم فشار میده:نه...ی چیز بهتر میخوایم...اَمبر...کهربا... شبیه طلاست...ولی طلا نیست...می فهمی؟...شبیه بودن لزوما به معنی یکسان بودن نیست...یا zero...
بکهیون هومی میکشه:لینگ...به چینی یعنی صفر یا عدم...خوبه نه؟
سهون روی بکهیون خم میشه:همیشه انقدر باهوش بودی بکهیون بیبی؟

****

پیرمرد،دستمال پارچه ای رو روی گوشه ی لب هاش میکشه:نیم ساعت بعد از تمام شدن شامت توی اتاقم می بینمت سهون.
بکهیون با لب های قرمز شده از سس میپرسه:چیکارش داری؟
آقای زی به نوه ش چشم غره میره:گفتم سهون...تو سهونی؟ مادرت یادت نداده توی کاری که بهت مربوط نیست،دخالت نکنی؟
صورت بکهیون وا میره و نیشخند عریضی روی صورت سهون میشینه.
خانم زی اخم غلیظی از تندی شوهرش میکنه و با چشماش برای مرد اُلتیماتم صادر میکنه.
خدمتکارها غذاهای اصلی رو روی میز می چینن و پیرزن رو به بکهیون میگه: خوب غذا بخور....پائیز نزدیکه....نمیخوام سرما بخوری.
بکهیون سری تکون میده و سهون چنگالش رو سمت مارچوبه ی سرخ شده میبره.
-:به دوست پسرت زنگ زدی سهون؟
زن میپرسه.
چشمای کشیده ی کیتسونه بالا میان:باید جواب پس بدم؟
-:اگه جواب نمیخواستم که نمی پرسیدم.
مارچوبه توسط چنگال شکار میشه:نه...نزدم...آخرین بار دو شب پیش بود.
زن جام رو بالا میاره:اگه چند روز بعد فهمیدی بهت خیانت کرده،تعجب نکن.
سهون،بی خیال مارچوبه رو توی دهانش میبره:کسی که بخاطر دو روز زنگ نزدن هوا برش میداره همون بهتر که کلا باهام کات کنه.
ابروهای بکهیون بالا میرن و آقای زی قهقهه میزنه.
بقیه ی تایم شام سهون با مارچوبه هاش و سس مورد علاقه ش همراه گوشت مشغول میشه تا اینکه آقای زی بلند میشه و میز رو ترک میکنه.
کیتسونه صندلیش رو عقب میده و سری برای خدمتکار تکون میده:خسته نباشی.
بعد از رفتنش خانوم زی نگاه عمیقی به بکهیون میندازه:خیلی مودب نشده؟
بکهیون شونه ای بالا میندازه:دوست پسرش روی بد دهنی سخت گیره...از پائیز سال قبل که رابطه شونو شروع کردن تا الان تلاش کرده بد دهنی رو از سهون بگیره.
-:خیلی موفق نبوده....ولی خب همینم بد نیس.

*

آقای زی پشت میزش میشینه: توی دو هفته ی گذشته سه بار از کره به اینجا اومدی... حالا بهم بگو کارای مناقصه چطور پیش رفت؟
سهون توی مبل تک نفره ی حجیم لم میده:اولش بازی در آوردن که چون شرکت تازه ثبته نمیتونه توی مناقصه شرکت کنه....منم سپردم چند برگ اسکناس نشونشون بدن تا دیگه شرکت تازه ثبت محسوب نشه.
-:دقیقا چیکار کردی؟
نیشخند سهون تاریک میشه:با تاریخ بازی کردم...ی شرکت با سابقه ی کم ولی تجربیات موفق...و البته بی حاشیه...
-:تند داری میری.
-:مجبورم...با شروع پائیز تازه کارای اصلیمون شروع میشه.
گوشیش توی جیب شلوارش ویبره میره:کایه....فعلا میرم.

-:کای.
-:بالاخره سهون...کجا بودی؟
-:شام میخوردم.
-:کی برمیگردی؟
زبون نارسیس با حلقه ی سرد گوشه ی لبش بازی میکنه:نمیدونم...شاید آخر هفته.
-:رفت و آمدهات خیلی زیاد شدن سهون...اصلا نیستی...
سهون تعلل میکنه:شاید....شاید تا ی مدت نتونم برگردم.
بازدم کلافه ی کای از اونور میاد:حتی نمیگی کجایی....الانم میگی قراره ی مدت جایی بمونی که من هیچ اطلاعی ازش ندارم....
-:مجبورم...
-:مجبوری....آره....ولی حتی دلیل این اجبار رو هم نمیدونم....
جونگین گله میکنه و سهون سکوت...میدونست حق با شیطانه...ولی کاری نمی تونست بکنه...
بعد از چند دقیقه صدای کای،خلسه رو میشکنه:داری ازم پنهان میشی...و متوجه نیستی نمیتونم به آدمی که از همه قایم میشه،کمک کنم.
و بدون حرف اضافه گوشی رو قطع میکنه.
کیتسونه گوشی رو توی جیبش میبره و انگشتای لاغرش با  کش دور مچش بازی میکنن...(کاش میدونست تنها دلیل ادامه دادنم،اجباره...)
****

جونگین پوشه ی کاغذ رو روی میز پرت میکنه:محض رضای خدا تمرکز کن چانیول...خبر رد پیشنهاد همکاریمون به شرکت جدیده مثل بمب ترکیده و وجه مون به لجن کشیده شده....وارداتمون از چین هم که به مشکل خورده...سهون لعنت شده توی زندگیم کم بود که تو هم به مشکلاتم اضافه شدی؟
سر شمن بالا میاد:سهون کجاست مگه؟
-:اگه بدونم!...نمیدونم....از تابستون گم و گور شده...پائیزم که رو به آخراشه.
-:پس خبر تحقیر شدنمون همه جا رو پر کرده که بیون از هند برگشته.
چانیول بدون توجه به بحث زمزمه میکنه.
شایعه ی موثق این روزا توی سر کای پررنگ میشه....شخص مجهولی با ریسک پذیری بالا که توی شرکت تازه تاسیسش تمام تلاشش رو میکنه تا بیون و پارک رو زمین بزنه...حتی به قیمت نابودی شرکتش...شرکتی که به تمام شهرت و ثروتی که میتونست از همکاری با پارک در بیاره،پشت پا زده بود و ی بی آبرویی بزرگ برای اسم "پارک" به وجود آورده بود....
و این مشکل جدید هر دو خانواده بود...جنگیدن برابر حریفی که اصلا تاکتیک ثابتی نداشت...
پروژه های سبک شرکت چانیول دونه دونه از دستشون خارج میشدن و غارتگر اصلی شرکت خارجی ای بود که هیچ اطلاعاتی از مدیر یا اعضای هیئت مدیره ش پیدا نبود.

****

-:فردا برمیگردی خونه سهون.
کای به محض وصل شدن تماس میگه.
-:چــ...چی؟!
-:هیچ بهانه ای قبول نیست...تا الان به استقلالت احترام گذاشتم...دیگه نمیتونم تضمین بدم که آدمامو دنبالت نفرستم....
سهون چشماشو روی هم فشار میده:بهم وقت بده...جمعه میام...
-:نه...
-:فقط دو روز...سه شنبه خونه م...قول میدم.
تماس طبق روال اخیرشون بدون حرف اضافه ای،از طرف کای قطع میشه و سهون با خشم داد میزنه:فااااااک....فاک....فاک....
گوشیش رو به طرف دیوار پرت میکنه:گه بگیرن این زندگی تخمی رو...گه...

سر بکهیون با احتیاط به داخل اتاق سرک میکشه:صدای داد شنیدم سهون.
-:زنگ بزن به جه جونگ.
-:چی؟
-:میگم زنگ بزن به جه جونگ کونی.

با جواب دادن جه جونگ،بکهیون تند میگه:سهون کارت داره...عصبیه.
-:چته حرومی؟افسار پاره کردی؟
-:جمع کن بیا اینجا.
صدای پوزخند جه میاد:چشم قربان...دیگه چی؟
-:کونتو تکون بده بیا پیش بکهیون....من باید برگردم کره...نباید جام خالی باشه.
-:من بیام چه گهی بخورم؟چیزی از اون مسخره بازیای تو سرم نمیشه.
سهون به موهای خودش چنگی میزنه:اصلا نباید کاری کنی مادر خراب...فقط صبح به صبح کونتو جمع کن برو توی اتاق رئیس بشین... کارمندا طبق برنامه میاندوره و طولانی مدتی که ازقبل بهشون دادم،کار میکنن....بکهیون هم که هست...قیافه ی تخمیتو عوض کن و نعشتو بیار اینجا.
-:آرایشگاهو چیکار کنم؟
سهون عصبی تر میشه:تا الان مگه چیکار میکردی؟جونگده شریکته....میگم تا برگشتت اونجا رو داشته باشه...وقتی برگشتی سهمشو بخرکه خودش ی مغازه بزنه.
-:منتظرم باشین سهون...دلم واسه بکهیون و کون خوشگلش ی ذره شده.

****

کش دور مچش رو سمت بدنش میکشه...کش کشیده میشه و وقتی رها میشه درد سبک اما تیزی به مچ کیتسونه نیش میزنه.
چند وقت بود این کش دستش بود؟ ذهن خسته ش شروع به محاسبه میکنه...از چانیولمس سال قبل...جونگین کش رو دور دستش انداخته بود و گفته بود هر وقت سلف هارم بهش غلبه کرد و خواست خودشو زخمی کنه، با این کش بازی کنه...درد داشت ولی آسیبش به مراتب کمتر بود...
چانیولمس...چانیولمس...(تمام چیزی که برای چانیولمس میخوام تویی)
لانا دل ری توی گوشش میخونه:
Your soul is haunting me And telling me
روحت داره منو شکار میکنه و بهم میگه
That everything is fine But I wish I was dead
که همه چیز خوبه...اما آرزو میکنم کاش مرده بودم
I'm scared that you Won't be waiting on the other side
میترسم که تو توی طرف دیگه منتظرم نباشی...

(دارم تحلیل میرم...کاش میشد زندگی رو نگه دارم و هیچ وقت بهش برنگردم...کاش میدونستم چه مرگمه...چند شب پیش خواب دیدم توی دریا غرق شدم...در حالیکه کای بالای سرم بود...و اون لحظه بجای اینکه ناراحت باشم که چرا نجاتم نمیده،خوشحال بودم که همه چیز داره تموم میشه... بالای آب واستاده بود و من انگار داشتم باهاش وداع میکردم...حالم خوب بود...در حالیکه دلیل تمام خوبی های زندگیم بالای آب بود....نه کنارم...)

****
در اتاق رو باز میکنه و روی تختی که با نور کم چراغای محوطه روشن شده بود،کیتسونه ی فراری رو می بینه....بالاخره!
روی تخت دراز کشیده بود...جوری که انگار سال هاست نخوابیده...مغز جونگین حالت خودکار رو روشن میکنه و بدن سنگینشو روی جثه ی ناهشیار میندازه.
صدای نامفهوم و خشدار سهو اسمشو زمزمه میکنه:کـ....ـای...
و بعد دستای خسته ش بالا میان:کنار گردنم نفس بکش...بذا حس کنم واقعا برگشتم.
مرد عقب میکشه و به حالت نشسته درمیاد:از کجا؟
سکوت سمج سهون،اخم غلیظ شیطان رو در پی داره.وقتی بلند میشه دست نارسیس بازوش رو چنگ میزنه:ولم نکن...
-:خسته م هون...باید استراحت کنم...کارم خیلی سنگین شده...
دست سهون پائین میاد:میخواستم بگم "You can be my daddy tonight"...
-:او...او...فعلا چیزی گیرت نمیاد هونی بد...خیلی منتظرم گذاشتی...

ولی...کی میتونه جلوی کیتسونه ی مجنونی رو بگیره که دیوانه وار خواهان جهنم شیطانه؟

▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪

دارم به این فکر میکنم شرط ووت بذارم؟

منتظر اواخر دی و بعدش باشید...ی سورپرایز توی راهه!

ووت(☆) یادتون نره...
مواظب خودتون باشید و اگه توی دوران امتحاناتید...امیدوارم زود و خوب بگذره...
ال عاشقتونه♡

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now