-:سهون...جدیدا...
شیطان نمی تونست ی جمله ی مناسب برای توضیح وضعیت به منشیش پیدا کنه.
یشینگ به کمک اربابش میره:ضعیف شدن...رنگ پریده و بیحال...
آه از بین لب های عاجز جونگین فرار میکنه:خوب غذا نمیخوره...همون مقدار کم رو هم مدام بالا میاره...انگار...بدنش همه چیزو پس میزنه...
-:شاید...بیمار شده باشن...یا کمبود مواد معدنی توی بدنشون باشه...
جونگین کف دستش رو روی صورت خودش میکشه:شاید...با آزمایشگاه هماهنگ کن بیان...به خدمتکارا هم بگو ی چیزی آماده کنن که خواب آور باشه...خوابش کم عمق و کوتاه شده...نمیتونه خوب بخوابه.
منشی چک لیستش رو با یادداشت کردن پُر میکنه:شاید لازم باشه بیشتر فعالیت کنن تا خسته شن...نگرانیتون باعث شده خیلی محدود بشن...قبلا ...خیلی آزادتر و سرگرم تر بودن...
-:خودم باهاش صحبت میکنم...میتونی بری.
(همین مونده بذارم برگرده سر تتو...برگشتن به اون منطقه مساوی از دست دادن کنترلم روی رفتاراشه...سهون جوهره ی دیوونه بازی رو داره...اونجا دقیقا جائیه که تموم اون دیوونگی یهو بیرون میاد...)
*
اتاق لباس ها...
بدون هیچ پنجره ای...
کمد خاکستری رنگ...
کیتسونه ای که پشت لباس های شیطان پنهان شده بود...
تمام فضای کوچیک مملو از بوی مرد بود و مثل آرام بخش ذهن مشوش سهون رو آروم می کرد...
لیست بلند بالای تماسای از دست رفته...
سهون نمیخواست به کسی جواب بده...
صندوق پیامای نخونده...
از آدمای تکراری...
روانشناسش...سویونگ...شیوون...جونگده...و رفقای دوروبرش...
با ی درخواست مشترک...
هر وقت پیاممو دیدی بهم زنگ بزن...
کسی به در کمد تکیه میده...
-:با قایم شدن نمیتونی گناهتو بپوشونی سهون...
زن زمزمه میکنه.
نارسیس سرش رو به زانوهاش تکیه میده.
(نه...من حالم خوبه...خوبم...اگه...اگه ی ذره مصرف کنم این شکل های ترسناک از توی سرم میرن...اون بسته...اون بسته که جونگده برام آورده بود...تهشو نگه داشتم...اون...اون این چیزا رو غیب میکنه...)
کیتسونه ای که از کمد بیرون میخزه...
لمس کف پاهای لاغرش روی سطح چوبی زمین...
گرمای محو زمین...
شیطان اجازه نداده بود سیستم گرمایشی رو خاموش کنن...
فقط به خاطر محبوبش و کف پاهای برهنه ش...
نور نارنجی رنگ خورشید بی رمق از شیشه ی پنجره گذشته بود و سرامیک های بدون لک رو رنگ زده بود...
در رو پشت سرش قفل می کنه.
برق طلایی توی مغزش و سیاهی رسوب کرده توی اعماق ذهنش به مراتب خیلی قوی تر از اون نور کم جون آفتاب بودن...
چشماش از سرامیکای رنگ شده میگذرن و روی روشویی قفل میشن...
بسته ی جاسازی شده توی سقف کمد زیر روشویی...
دستای ماهر سهون که با حافظه ی قویشون مستقیم بسته رو از زیر روشویی خارج میکنن...
پودر سفید با تمام تلاش سهون فقط توی ی خط باریک نظم میگیره...
مقدارش کم بود...ولی نارسیس به همین هم راضی بود...
رو به تصویرش توی آینه لب میزنه:همینم کافیه.
دم عمیقش،ماده ی مخدر رو با خودش همراه میکنه و انگشتای سهون به لبه ی سنگ چنگ میزنن...درحالیکه چشماش بسته میشن...
(الان خوب میشم...این آخرین شانسم بود...خوب میشم...)
پلکاشو روی هم فشار میده و وقتی مردمکاش رو به آینه باز میشن... توی چشمای ییبویی قفل میشن که بهش نیشخند میزد...
بدنش از شوک به عقب میپره و به کسی برخورد میکنه...
فاحشه با نور خورشید روی صورت بدون لکش...
-:خبرهای بد...یکی از ما قراره ببازه...و اون تویی سهون...تاسف برانگیزه که هیچ وقت یاد نمی گیری...
زن زمزمه میکنه...
چشمای گیج و ترسیده ی سهون بین زن و تصویر مرده توی آینه می چرخن...
فاحشه روی سنگ روشویی میشینه:دارن میان دنبالت...نمی تونی ازشون فرار کنی...و کسی نجاتت نمیده...چون این بار مسیح بود که همه چیز رو شروع کرده...
نارسیس نفسشو حبس میکنه...
چرا کوکائین عمل نمیکرد؟!کِی همه چیز تموم میشد؟
ییبو جلو میاد:قرار نیست تموم بشه سهون... با هزارتا خط سفید هم نمیتونی منو از بین ببری...کابوس ها اتفاق میوفتن...
-:این...این دقیقا...و...تو...همه ش...الکیه...
زن با سرگرمی پاهاشو توی هوا تکون میده:انکار پوچ...دارن میان... لباس شخصی پوشیدن...دونفرن... خدمتکار بهت میگه با ی لباس مناسب بری دیدنشون... اوه...چقدر زود رسیدن...بیا خودت ببین...
سهون زن رو کنار میزنه...و با دیدن مردای میانسال خشک میشه...
-:بازنده همیشه تویی...
انگشتای عجولش تیغ رو داخل سطل پرت می کنن و دست خیسش اثر کوکائین رو از روی سنگ روشویی پاک میکنه...
مردمک های گشاد شده ش تصویرش رو توی آینه برانداز میکنن و بلوز تمیزش رو چک...
سم توی قلب و و مغزش می پیچه و وحشت سمت در هُلش میده...
دستگیره ی در توی دستش فشرده میشه...
قبل...قبل از اینکه اونا خودشونو ب کای برسونن...
سهون باید می رفت پیشش...
کای...کای مسیح اون بود...میتونست نجاتش بده...نه؟
صدای دویدنش توی راهرو...
خودشو داخل اتاق کار مسیح پرت میکنه:کای...
دست شیطان بالای کیبرد لپ تاپش خشک میشه:سهون...چیزی شده؟
-:اونا....اونا...دارن میان...نذار منو ببرن...دروغ میگن...کار من نیست...
شک به ذهن مسیح چنگ میزنه...حالت سهون...
دم عمیقی می گیره که شک رو بی اثر کنه...
کلمه ها از دهن کیتسونه سر میرن: من نکشتمش... تقصیر من نیست.
-:سهون...
کسی روی در میزنه:ارباب...مهمان دارید...
سهون ترس زده سمت شیطان یورش می بره و دستشو محکم می گیره: بگو...بگو نمیخوای ببینیشون. بگو برن...برای من اومدن.
-:اونا بخاطر تو اینجان سهون...چطور بگم که برن؟
زن قهقهه میزنه: رهات کرد...وقتی از ترس بهش پناه بردی.
قلاب انگشتای نارسیس محکم تر میشه:نه...نه...داری دروغ میگی... تو نمیدونستی... بگو ولم نمیکنی...تو قول داده بودی.
سایه ی دو نفر روی در...
اشک از سیاهی های لرزون کیتسونه جوونه میزنه: نرو... اینا...اینا حرفامو باور نمیکنن...تقصیر من نیست...
تردید و بدبینی غلیظ تر از هر وفتی توی مغز شیطان جولان میدن...
شرایط عادی نبود نه؟سهون...سهون داشت ی چیزی رو نصفه و نیمه تحویلش میداد...
چیزی که جونگین ازش متنفر بود...
پرخاش میکنه:سهون بس کن...
فاحشه می رقصه:میدونه تو مظنونی...شایدم محکومت کرده.
گریه ی نارسیس شدیدتر میشه:کای...کای... چرا...چرا داری حرفای اون هرزه رو باور میکنی؟مگه من...
یشینگ اربابش رو از بیرون اتاق صدا میزنه...
شیطان دست کیتسونه رو کنار میزنه:چیزی نیست..شلوغش نکن...
کنار زدنش شبیه زدن ی سیلی محکم عمل میکنه...
سهونِ شکسته سمت عقب هل میخوره...
زمان برای عشقشون تموم شده بود؟
-:آخه...آخه چرا صبر و حوصله ت کمه؟نرو...تو رو خدا...من...
جونگین سمت در میره:نمایش راه ننداز سهون...
-:منو میکُشن...اونا می کشنم...تو...تو قول دادی توی دستای تو بمیرم...چرا ...چرا منو میدی به اونا؟چرا همونی شدی که اون هرزه و معشوقش میگن؟
شیطان توی خارج شدن از اتاق تعلل نمیکنه...
رو به مردهای میانسال سر تکون میده و به سختی لب میزنه:خواب بد دیده ...بخاطر همون بی قراره.
-:بهتر نیست...خودتون حضور داشته باشید و آرومش کنید؟
منشی قبل از اربابش مخالفت میکنه: اگه پیششون بمونن سرکشی جناب سهون بیشتر میشه...چون پشتشون به ارباب گرم میشه...
کای بی توجه به بحث زمزمه میکنه: صبحانه نخورده هنوز...
مرد عینکی تائید میکنه:برای آزمایش بهتره معده شون خالی باشه.
صدای ضجه های سهون از در می گذشت و روی قلب شیطان خط مینداخت...
-:کای...کای آخه چرا داری با من اینکارو میکنی؟!
من...من که بخاطر تو اینهمه خفت کشیدم...
من...من سهون ناقص تو بودم...نباید بذاری اینا ببرنم...
ازم...ازم متنفری نه؟
ولی...
من نبودم...
من...من فقط تمام کارایی که کرده بودو با ی حرکت تلافی کردم...
خودش...خودش باید میدونست...
کارما...تقصیر کارما بود...
نذار...
شیطان سرش رو به دیوار فشار میده...
(ی شانس دیگه...ی شانس برای کشتن تردید و شک توی سرم...ی شانس برای اعتمادم به سهون و نمایشش...)
تمام امید و ایمانش داشت ذره ذره می سوخت و جونگین نمیخواست باور کنه...
گریه ی سهون توی راهرو می پیچید و کای از خودش متنفر بود...
از اینکه اونجا وایستاده بود... به جای رفتن پیش سهون...
از شنیدن صدای گریه ای که خودش دلیلش بود...
از کنترلی که از دستش در رفته بود...
زندگی بازی کامپیوتری نیست که همه چیزو از اول شروع کنیم...
و کای حتی به تصحیح و ادامه ی درست و پایان خوب شک داشت...
سهون بالای تَلِ خاکستر اعتقادهای جونگین پوزخند می زد...فقط چون خودش تمام تعاریف جدید بود...
ولی حالا...این سهون همون سهونی نبود که شیطان رو به زانو در آورده بود...
صدای باز شدن در میاد...
-:جناب کیم...کارمون تموم شد...نتیجه رو طی چند روز آینده برای پزشک معتمدتون می فرستیم...
کای سری تکون میده و راهروی خالی با صدای هق هق های محبوبش در آغوشش می گیره...
(نمیخوام بهت صدمه بزنم...ولی انگار تنها کاریه که روتین رابطه مون شده... من انقد خودخواهم که نمی تونم بذارم بری...و تو انقدر دیوونه و بی پروایی که نمیخوای بری...)
انگشتایی که مشت میشن...
ی نفر باید قوی می موند...
توی چندتا پلک زدن،شیطان معشوقش رو بغل کرده بود...
روی موهای نقره ای رنگش زمزمه میکنه:متاسفم... متاسفم سهون...
-:تو...تو...نباید...
هق هق جمله رو نصفه میذاره...
شرمندگی توی کلمه های جونگین رد میندازه:مجبور بودم...
کیتسونه با لحن پر از بغضی زمزمه میکنه:تقصیر...من...نبود...
انگشتای مرد موهاش رو نوازش میکنن:میدونم عزیزم. میدونم...تموم شد...
ولی هر پایانی...ی شروع جدید محسوب میشه...چیزی که جونگین ازش غافل بود...
چشمای قرمز و ملتمس سهون به جونگین خیره میشن و ترسیده تر از قبل میگه:منو باور کن... بکهیون... بکهیون میگه من... من ییبو رو کشتم... من...من نبودم...میخوان بیان ببرنم نه؟بعدش...بعدش...
دستای کای صورت رنگ پریده ی نارسیس رو بین خودشون می گیرن:تو نبودی...خودکشی کرده...ضعف خودش بود... هیچ کس دنبالت نیست... بیون نذاشته پرونده تشکیل بشه...همه دارن چرند می بافن...چون یکی از بازیگراشون توی درامای خانواده ی بیون مرده،کفرین...
-:اگه...اگه...
شیطان رد اشک رو از روی صورت کیتسونه پاک میکنه:هیچ اگه و امایی نیست...خودتو عذاب نده...منو عذاب نده...بریم توی سالن غذاخوری...صبحانه که خوردی...میریم بیرون...
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎Best and worst that I've ever had...
دیروز که چک کردم به ووت نرسیده بودیم...تصمیم داشتم همون دیشب آپ کنم ولی مشکلی پیش اومد و نتونستم.
در هر صورت...آپ زود هنگام بعدیمون با ۱۰۰ تا ووت تا دوشنبه چطوره؟ اگه نرسیدیم آپ بعدی دیرتر میوفته چون ی مقدار درگیر دانشگاهم.
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...