p.53

1K 286 43
                                    

با حس تشنگی،سر جاش غلت میزنه...
با چشمای بسته خودشو سمت لبه ی تخت میکشه و نی بلند داخل لیوان آب رو بین لباش می گیره...
چندتا مک کوچیک...
با خستگی خودشو روی تخت رها میکنه...
و وقتی خودشو به سمت خالی تخت میکشه،خالی بودنش توی ذوق میزنه...

چشماشو به آرومی باز میکنه و مردمکاش به محض گشتن دور اتاق روی فاحشه ی کنج اتاق با اون لبخند عجیبش خشک میشن...
زن توی سکوت...با دستایی که پشت سرش پنهان شده بودن به اسیرش خیره بود...
سهون گیر کردن بازدمش توی ریه هاش رو حس میکنه...

با لحنی آغشته به مخلوط احساساتش رو به زن لب میزنه:برگشتی...؟
لبخند زن غلیظ تر میشه:امشب خیلی خوشگل تر شدی هونی...راسته میگن آدما قبل از مرگ چند برابر زیباتر میشن...

ی چنگ روی ستون فقرات کیتسونه...
گیج رو به فاحشه ای که عجیب تر از هر وقت دیگه بنظر میرسه،پلک میزنه: منظـ....منظورت چیه؟
ابروهای زن کمی به بالا میرن...حالت صورتش پر از تسلی دادن میشه: منظورم الان اصلا اهمیتی نداره...

چند قدم جلوتر میاد...
لبخند دلهره آورش دوباره برمیگرده:میخواستم وقتی بیداری این کار رو بکنم تا برای آخرین بار چشمای تیره ی قشنگتو ببینم...اما انقدر ناز خوابیده بودی که دلم نیومد...با این لباس خواب نیمه بلند شیری رنگت...با اون دوختای قرمز رنگ...ولی انگار شانس باهام یار شد و خودت بیدار شدی...

میانه راه می ایسته...و با حالت هیجان زده ای بشکن میزنه...در حالیکه دست دیگه اش پشتش پنهانه:شاید بگی چرا اون پسره کنارت نیست... میدونی...قرمز شیاطینو دور میکنه...بخاطر همینه مردی که عاشقشی کنارت نیست...

نارسیس خودشو روی تخت عقب میکشه:چه گهی داری میخوری؟مدام هذیون میگی...
دست زن از پشت سرش بیرون میاد و تیغه ی چاقو برق میزنه...
فاحشه با چشمایی کمی گشاد شده از لذت و هیجان کوتاه میخنده و با مهربونی توضیح میده:وقت خداحافظیه...

هشدار توی مغز سهون روشن و خاموش میشه...
لبه ی پتو رو توی دست زخمیش فشار میده...
زن جلو میاد و سهون بی توجه به زخم پاهاش و منع حرکت با وحشت تشدید شده ای توی تیغه ی کمرش از روی تخت بلند میشه و با درد سمت در میدوئه...
صدای خنده ی سرگرم شده ی زن از پشت سرش...
سُر خوردن پاش لحظه ی بیرون رفتن...
نقش زمین میشه و آرنجش به چهارچوب در میخوره و درد جدیدی بهش نیش میزنه...

بازدم خیس زن رو توی فاصله ی کمی با کتفش حس میکنه:به خودت صدمه نزن هونی...نه وقتی من میخوام تمومت کنم...

ناخن هاش به چهارچوب در و پارکت کف زمین چنگ میزنن و وحشت پاهای دردناکش رو مجبور میکنه تا بدن ترسیده ش رو از اونجا دور کنه...
دویدن اجباری و انرژی بَرش توی راهرو...
اسم مسیح رو فریاد میزنه...
بخاطر نفس کشیدن با دهنش،گلوش می سوخت و سهون سرگردون دنبال مسیح میگشت...

قدم های دردناکش سمت اتاق کار شیطان...
جونگین نجاتش میداد...
مشتاش روی در اتاق کار...
کسی جواب نمیده...
انگشتاش یخ زده از ترس به دستگیره چنگ میزنن...
اتاق خالی بهش دهن کجی میکنه و کیتسونه از گوشه ی چشم جنبش لباس زن رو توی راهرو می بینه...
وهم دست میشه و بدنش رو توی اتاق کار پرت میکنن...
دست لرزون و مضطربش کلید رو توی قفل میچرخونه...

صدای زن از پشت در میاد:چرا داری فرار میکنی؟مگه قرار نبود من کارتو راحت تموم کنم؟
سهون با هول خودش عقب میکشه...
قدماش عقب عقب میرن...
فاحشه مقابل چشمای پر از تشویشش توی اتاق ظاهر میشه:مگه من آدمم که در رو روم قفل میکنی؟
و با ناراحتی دستش رو روی سینه ی خودش میذاره:اینکارت قلبمو شکست ...حتی قبل از مرگتم بی رحمی هونی...

منگنه رو پرت میکنه:خفه شو...
زن ماهرانه میچرخه:خودتو خسته نکن...میخوام توی آروم ترین حالتت باشی وقتی چشماتو می بندی...
سهون بی توجه به نیش درد توی دستاش،پایه ی سنگین چسب نواری رو کف اتاق میندازه:خفه شو....نمیخوام صدای نحستو بشنوم...
زن دستاشو از هم باز میکنه:آخه چرا انقدر ناراحتی؟ دارم کمکت میکنم که کار نیمه تمومت رو تموم کنی...
نارسیس عصبانی تر از قبل پانچ رو به زمین میکوبه:نمیخوام...نمیخوام چیزیو تموم کنم...گمشو...

فاحشه با خیرخواهی توی صورتش میگه:ناخودآگاهت ازم خواسته...تو متوجه نیستی...
با چهره  و ذهنی آشفته تر از قبل داد میزنه و جاسوزنی رو سمت صورت زن پرت میکنه:گه نخور...هرزه...

یشینگ و یوچون با اولین فریاد سهون توی راهرو بیدار شده بودن...
با دومین فریاد مطمئن شده بودن...
و چند لحظه بعد توی راهرو بودن...
منشی در حال دکمه کردن پیراهنش رو به محافظ میپرسه:تو هم شنیدی؟
مرد سری تکون میده...
-:افرادتو بیار....ارباب اینجا نیست...پرستارو بیدار کنین...احتمالا درد داره...
رو به خدمه ای که از بین در سرک می کشیدن داد میزنه:برید توی اتاقاتون ...اینجا چیکار می کنید؟...تا نگفتم کسی از اتاقش بیرون نمیاد...

یکی از افرار یوچون از بالای پله ها منشی و محافظ رو خطاب قرار میده: توی اتاقشون نیستن.
یشینگ جمعیت رو کنار میزنه و لعنتی به غیبت کای و مرخص کردن محافظا میفرسته...

محبوب مجنون رئیسش با اون پاهای زخمی کجا رفته بود؟
یوچون از پشت سر رو به افرادش دستور میده:دوربینا رو چک کنین...توی گروه های دوتایی تقسیم شید و داخل عمارت و توی باغ رو بگردید...
یشینگ به حفاظ پله ها دست میبره:ارباب نباید در اتاقو باز میذاشت...نباید محافظای حرومی توی راهرو رو مرخص میکرد...
یوچون ازش جلو میزنه:پاهاش زخمی بودن...نمی تونست حرکت کنه...
-:فعلا که حرکت کرده و غیب شده...

در اتاق خواب رو کنار میزنن...
تخت بهم ریخته بود...
فقط همین...
کسی از توی راهرو بلند میگه:توی اتاق کار هستن...
منشی به سرعت از اتاق خارج میشه:باز کن درو.
-:قفله.
یوچون چندبار دستگیره رو تکون میده...
صداهای محو افتادن اشیاء...
منشی رو در مشت میزنه:جناب سهون...
سهون هول خورده به در نگاه میکنه...
زن نیشخندی میزنه و چاقو رو توی دستش بازی میده:مثل اینکه تماشاچی داریم!
سهون با عجز کازیه فلزی کاغذها رو از روی میز هل میده:بهم نزدیک نشو.

دست فاحشه چاقو رو بالا میاره و نور رو روی تیغه می رقصونه: اصلا کاش بیدار نمی شدی.آرامش صورت خوابت خوشایندتر از این حالت گارد گرفته ت بود.

انگشتای هراسون نارسیس دور تیغ مخصوص برش پاکت نامه می پیچن: برو...برو عقب...اگه جلو بیای میکُشمت!
زن قهقهه میزنه...
سهون توی کنج دیوار قرار میگیره...
کمرش چسبیده به دیوار...
فاحشه ی قدم جلوتر میذاره...
صدای سهون بالا میره:میکشمت...بهم نزدیک نشو...

یوچون رو در میکوبه:کی رو میخواد بکشه؟
منشی،شتاب زده کلید یدکو سمت قفل میبره...
کلید توی قفل....نمیچرخه...
یشینگ بیشتر سعی میکنه...
صدای فریاد های سهون بلندتر شده بودن...
محافظ به تنگ اومده از لجاجت یشینگ داد میزنه:نمی بینی در از پشت قفله؟...کلیدو از اونور روی قفل گذاشته...بیا کنار در رو بشکنیم...
یشینگ عصبی تر از قبل برمیگرده:اجازه نداریم...
یوچون کفری از غیر منطقی بودن جمله ی منشی،به یقه ش چنگ میزنه: داره تلف میشه...اگه خودشو بکشه چی؟
چشمای یشینگ سمت پله ها میچرخه و بعد از چند لحظه تغییر سایز میدن...

-:اینجا چه خبره؟
شیطان با تشر و خشم میپرسه.

صدای شیون محبوبش توی راهرو می پیچه:همین امشب می کشمت...
جونگین بهت زده به در اتاق نگاه میکنه...صدای سهون بود...شک نداشت... ولی...مغزش نمیخواست ضجه های دردمند محبوبش رو باور کنه...
صدای بلند تهدید مجدد سهون به مغز شیطان تلنگر میزنه...
-:سهون...سهون اونجاست؟شما احمقا دارین چیکار میکنین؟
کسی مِن مِن کنان میگه:در قفله.
نعره ی جونگین توی راهرو می پیچه:بشکن لعنتی رو...

چند لحظه ی جهنمی...
برخورد محافظا با در...
لرزه ی چهارچوب...
صدای رد شدن زبونه ی قفل.
شیطان افرادش رو کنار میزنه...
منشی به آستین اربابش چنگ میزنه:نرو جونگین... معلومه توی حالت عادی نیست...

مرد دست خودش رو آزاد میکنه...
اتاق تاریک با نوری که از بین پرده ها میگذشت روشن شده بود..
از بین لاشه در میگذره...
از روی کاغذای کف زمین...
سوزن های پخش شده روی فرش...
و منگنه های تیکه تیکه شده...
چشماش دنبال محبوبش دو دو میزنن و صدای کوبیدن قلبش توی گوشش می پیچه...
با شک و نا امیدی زمزمه میکنه:سهون...
آوای سرد جوابش رو میده:نیا...
سرشو سمت کنج دیوار پنهان شده پشت میز میچرخونه:عزیز من...

چشماشو روی هم فشار میده...
انگار بخواد خودشو آماده کنه...
میز رو دور میزنه...
و محبوب لرزونش...
با چشمای اشکی گشاد شده از ترس...
دست هایی که لجوجانه تیغ رو بین خودشون گرفته بودن...
زانوهای جمع شده توی شکمش...
و بانداژهایی شل و خونی شده بودن...
توی بی پناه ترین حالت خودش به کنج دیوار پناه برده بود...
رعشه توی قلب شیطان...
کسی از جایی دور، آرشه رو روی سیم های ویولن میکشه و غم چکه میکنه...
نخ ظریف زمان به درد ناهموارِ تیز گیر میکنه و کش میاد...
تمام کابوس های بچگی جونگین بهش هجوم میارن...
توی یک قدمی از دست دادن بود و دستش به هیچ عنوان حاضر نبود محبوبش رو رها کنه...
کابوس بچگیش توی گلوش سنگینی میکرد و ویولن قطعه های پراکنده ی درد رو بهم می دوخت و یکپارچه و سنگین تحویل شیطان میداد...
مرد از سنگینی درد چِگال شده به زانو میوفته...

نخ زمان از گوشه ی تیز رها میشه و شیطان به حرف میاد:تیغو بده به من... ببین اینجا جز خودمون دوتا کسی نیست...من مواظبتم...
لب های سهون میلرزن:اگه...اگه بیاد چی؟اگه...نباشی چی؟
انگشتای مرد سمتش میخزن:من همینجام...بده ش به من...
نارسیس خودشو عقب میکشه:نبودی...وقتی بیدار شدم نبودی...میخواست منو بکشه...
-:سهون...
سهون با همون دستایی که زخماشون سر باز کرده بودن و از بین بانداژ شل شده اعلام حضور میکردن،تیغ رو توی هوا تکون میده:می فهمی؟ می خواست من نفرین شده رو بکشه...

تیغ توی دستای متزلزلش سُر میخوره و سایه ی قرمز خون روش خودنمایی میکنه...
چشماش لحظه ای از واقعیت مقاومتش برق میزنن:ولی نذاشتم...
اما سیاهی توی مغزش با اون رگه های طلایی دونه ی شک رو توی ذهنش میکاره:میتونستم تمومش کنم... میتونستم همه چیزو تموم کنم...

کابوس از دست دادن قوی تر از قبل سمت جونگین برمیگرده و صدای شیطان بالا میره:خفه شو...حرف از تموم کردن نزن...
دستای خونی کیتسونه لباس شیطانو بین خودشون مچاله میکنن:امروز رسیدی...بعد از این چی؟تا کِی میتونی برسی؟تا چه حد میشه روی شانس حساب کرد؟

بچه ی هراسون ذهن جونگین،ترس توی دلش رو هل میده و جونگین به یقه نارسیس چنگی میزنه و جلو می کشدش:تا هر وقتی که شب میشه و فرداش دوباره آفتاب در میاد...
لباشو روی لبای لرزون سهون میکوبه و آرزو میکنه با همین اتصال تمام حسای بد محبوبش بپرن...

*

صحنه های تکراری...

سهون،بی حس روی تخت به بالش ها تکیه داده بود و به چرخه ی مایوس کننده اتفاقات فکر میکرد...
پرستار میومد...
آرام بخش تزریق میکرد...
زخما رو تمیز میکرد...
باندها رو می بست...
کای می بوسیدش...
دلداریش میداد...
همه چیز آروم می موند...
تا وقتی که کابوس بعدی از راه برسه...
و چه کسی می تونست تضمین بده که سهون تا کِی دووم میاره؟
چشماشو می بنده و سرش رو روی بالش میذاره...

پرستار با بلوز شلوار خوابش توی اتاق حاضر شده بود و موهای کوتاهش بهم ریخته بودن...
یشینگ،جونگین رو از اتاق بیرون کشیده بود و به زن گفته بود اگه نیاز به کمک داره صداشون کنه...
نیشِ آرومی از درد نشونه ی تزریق آرام بخش بود...
سر و صدای بحث یشینگ و جونگین از داخل راهرو...
منشی از نقص های وحشتناک و بنیادی رابطه شون آگاه بود...

ماه پشت پرده ها...
(چرا نذاشتم تمومش کنه؟)
افکارش تیکه تیکه بودن...مثل ی نوار قدیمی فیلم که بعضی جاهاش سوخته و خالیه...
با هشیاری کمی رو به زن لب میزنه:لباس خوابمو در بیار...
-:بعد از رسیدگی به زخماتون...
دست زخمیشو توی هوا تکون میده:الان...
پرستار روش خم میشه و سهون با بیحالی خودشو بالا میکشه تا لباس از تنش جدا شه...

نارسیس خسته بود...میخواست بخوابه...هر چقدرم پر کابوس...احتمالا از بیداریش بهتر بود...ولی تیکه های فیلم توی سرش پیچ می خوردن...
سعی میکنه حرف بزنه...تیکه های سالم فیلمو به زبون بیاره و بعد بخوابه...
نجوا میکنه:میگن همه ی آدما برای اینکه صبحا بیدار شن نیاز به ی دلیل دارن...ژاپنیا ی اصطلاح خاصی براش دارن...
زن با لبخند کوچیکی چشم از زخم کف پاش میگیره:شما اون دلیلو دارید...

تیکه ی فیلم، لبخند رو میگزه:دارم...ولی این اواخر خیلی عذابش دادم...
پرستار،متمرکز روی کارش جوابشو میده:تقصیر شما نیست...فقط اتفاقای بد پشت سر هم افتادن...

صدای جونگین بلندتر شده بود...
میگفت لازم نیست بابت کاراش به کسی توضیح بده...
طلایی نفرینی توی ذهن کیتسونه سَر میره...
چشماشو از شدت برق طلایی سیاه شده،روی هم میذاره:اتفاقای بدی که خودم منشا و دلیل شروعشون بودم...
-:همه چیز بهتر میشه...
هشیاریش به سمت خواب میره و نوار فیلم توی رنگ نفرین شده فرو میره: شک دارم...خیلی شک دارم...

اون طرف دیوار...
توی راهرو با کف پوش های خونی شده...
نور از پنجره ها گذشته بود و نقش زمین شده بود...
یشینگ با ابروهای بالا رفته ساعدش رو زیر گردن جونگین گذاشته بود...
با کجخند ناباوری زمزمه میکنه:قرار نیست جواب پس بدی؟ باید جواب پس بدی...تو در برابر همه ی ما مسئولی...و بیشتر از همه...در برابر اون بچه...
-:میدونم...هیچی از سهون مهم تر نیست...

یشینگ تمسخر رو توی صورت شیطان تُف میکنه:آره...الان اینو میگی... کدوم کار لعنتیت بود که از جون سهون مهم تر بود؟ اگه داشتی می رفتی چرا به ما نگفتی؟ چی میشد اگه خودشو می کشت؟
جونگین دلیل کوتاهشو توضیح میده:مجبور شدم...
صدای منشی بالاتر میره خفه شو جونگین...برای من بهونه نیار...حماقت کردی عوضی احمق... چرا ی لحظه به خودت زحمت ندادی که بیای و به ما بگی که حواسمون به سهون باشه؟ من باید از دهن دربان بشنوم که رفتی؟
می فهمی چقد ترسیده بود که با اون حال از اتاقتون بیرون زده بود؟

شیطان منشی رو با هل از خودش جدا میکنه:ی جوری رفتار نکن که انگار از عذاب کشیدنش لذت میبرم...
یشینگ نوک انگشتش رو به قفسه ی سینه ی شیطان می کوبه: تو... تو از صدای فریادش بیدار نشدی...ما بودیم...تو نبودی که از اضطراب گم شدن امانتی دوستت یخ بزنی و همه رو برای پیدا کردنش به خط کنی...نباید می رفتی...نباید تنهاش میذاشتی...
شیطان منشی رو کنار میزنه:من فقط میخواستم واس ی ساعت برم و برگردم...

-:جونگین...
فریاد جونگین فضا رو به رعشه میندازه:بس کن...بس کن یشینگ...
مگه برای من آسونه؟
خودت چند بار توی زندگیت مرگ رو توی ی قدمی کسی دیدی که حاضری همه چیزو به خاطر آرامشش قربانی کنی؟
اونی که هر بار عزیزشو توی مرزِ از دست دادن می بینه منم...
منم که هر بار بدن یخ زده از ترس و لرزون از گریه ش رو توی آغوش می گیرم... مگه آدم چقد میتونه ببینه و دیوونه نشه؟ مگه تحمل این شرایط برای من آسونه؟

یشینگ به جونگین نزدیک میشه...
ذهن شیطان قدم به قدم به درک هولناکی قضیه نزدیک میشد و طناب ترس و شوک و شرمندگی دور گردنش تنگ تر...
هوا به مغزش نمی رسید و هر لحظه بیشتر وخامت اوضاع رو درک میکرد...
تیغ نامه بُر توی دستای سهون...اگه دیر رسیده بود...
طعم گس توی دهنش...

زبون سِر شده ش از آگاهی ناخودآگاه هشیارش می جنبه:من...من چه اشتباهی کردم...!
طناب شل میشه...هوا به مغزش می ریزه...حلقش شروع به سوختن میکنه و صداش ترک میخوره:نزدیک بود بمیره...
یشینگ بهش نزدیک میشه:جونگین....
از ناباوریِ حقیقت زشت به لرزه میوفته:اونم...اونم فقط بخاطر اشتباه من...
منشی، بدون تعلل، اربابش رو به آغوش میکشه و پیشونیش رو به شونه ی خودش تکیه میده:آروم باش...
صورتش رو به شونه ی منشی فشار میده و چشماش سوزن سوزن میشن... در حالیکه صداش می شکنه: یشینگ... نزدیک بود بمیره...نزدیک بود... صورتش... چشماش....خدایا...

یشینگ آغوشش رو تنگ تر میکنه:آروم باش...شانس آوردیم...بعد از این بیشتر حواسمونو جمع می کنیم...
-:اگه...اگه خودشو بکشه...من...
صورت جونگین بین دستای خودش می گیره و به چشماش زل میزنه: نمیذاریم...خودتو نباز...
شیطان سرشو تکون میده...

در اتاق باز میشه...پرستار با چهره ی خسته ای از اتاق بیرون میاد...
جونگین قدمی عقب میکشه و با ماسک بی حالتش سمت زن برمیگرده: کارت تموم شد؟ سهون چطوره؟ چرا صدامون نکردی؟
زن تعظیم نصفه ای میکنه:بله...خوابشون برده...فکر میکردم زود برمیگردید... ولی خب...جناب سهون بخاطر تاثیر آرام بخش خوابشون برد...منم مزاحمتون نشدم...
-:جراحتش...
-:با اتفاق امشب...به زمان بیشتری برای ترمیم زخم ها نیازه.
منشی تائید میکنه و با حرکت دستش پرستار رو مرخص میکنه.

جونگین رو سمت اتاق هل میده:برو بخواب...شب بدی بود...بذار زودتر تموم شه...به یوچون میگم چند نفر رو توی راهرو بذاره...
-:باشه...
-:چیزی نمیخوای؟
جونگین در اتاق رو باز میکنه:نه...هیچی غیر از خودش...
-:برو...توی تخت منتظرته...

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

شرط ووت: ۱۱۰ تا

این پارتم یکی از صحنه های موردعلاقه مه...

همیشه از اینکه بخوام شرایطمو توضیح بدم فرار کردم...ولی فکر کنم این بار باید بالاخره باهاتون در میونش بذارم...الان توی یکی از پر از استرس دوران زندگیمم...نمی تونم تمرکزمو روی چک کردن همه چیز بذارم...
داستان مطرود و چند صد صفحه از llp آماده ن و می تونن آپ شن...
من به این فکر کردم همه رو باهم بذارم...ولی فکر فلاپ شدن تمام زحمتم و ناراحتی بعدش، منصرفم کرد...
مثل قبل شرط ووت میذارم و فضایی هم نه... فقط چند نفرتون لطف کنن وقتی حدودا ده تا یا کمتر به شرط مونده، کامنت بذارن که آپ یادآوری بشه...
مشکلی هم با هفته ای چندبار آپ کردن ندارم...پس همه ش بستگی به خودتون داره...

کم کم به همه ی کامنتای پارت قبل جواب میدم... اگه نکته یا مسئله ی فوری ای هست می تونید همینجا بهم مسیج بدین...

امیدوارم حداقل ی نفرم شده اون لطف یاداوری رو در حقم انجام بده.

مواظب خودتون باشید❤

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now