پیشکار نام،سینی صبحانه رو روی میز داخل اتاق میذاره.
ارباب جوانش با لباس خوابی که عوض نشده بود، از سرویس برمیگرده و روی کاناپه میشینه: پرده های اتاقو باز کن و پنجره هارو.
نام،پرده ها رو طبق دستور حاکم مطرودش،کنار میزنه ولی توی باز کردن پنجره تعلل میکنه.
بکهیون با شست و اشاره اش چشمای دردناکش رو میماله:چرا دست دست میکنی نام؟
-:هوای بیرون سرده...نگرانم که موجب رنجشتون بشه.
بکهیون بی حوصله فنجون چایش رو برمیداره:بازش کن...هوا سنگینه.
-:اطلاع بدم که تهویه ی اتاقتون رو روشن کنن؟
-:نام...بهت میگم پنجره باز کن...نگفتم جای من فکر کن...بازش کن و تنهام بذار.
پیشکار تعظیم کوتاهی بخاطر گستاخیش میکنه و بعد از انجام دستور اول،بکهیون رو تنها میذاره.
چیتا آهی میکشه...دقیقا چی شده بود؟
دیشب...دیشب...اتفاقات توی ذهنش رژه میرن...یکی بعد از اون یکی...شبیه فصل های سال...پشت سر هم...بدون ذره ای جابجایی زمانی.
حسش...گس بود.تن بی تجربه ش لذت برده بود، به اوج رسیده بود...تجربه ی بدیعی بود که به چنگ آورده بود...ولی واقعا قرار بود فراموش شه؟
پارک چانیول وقتی داشت میرفت جدی بود؟ میتونست از بکهیون دست بکشه؟
بدون عوض کردن لباس خواب یاسی رنگش با گل های ریز آبرنگی،از اتاق خارج میشه و گلدون های گل توی راهرو توجهشو جلب میکنن... گل های رز ژولیت بودن...اونم اونقدر زیاد...جوریکه نه تا نه تا توی گلدون ها جا گرفته بودن.
خانواده ی پارک جدی جدی به اصالت توجه داشتن نه؟
با رسیدنش به طبقه ی پائین،لئو خودش رو جلو میکشه و با بی توجهی از کنار صاحبش رد میشه.
بکهیون جیغی از نارضایتی میکشه:نرو!
زانو میزنه و حیوون عزیز نایابش رو بغل میکنه: متاسفم...خیلی متاسفم...خیلی غصه خوردی به خوشگلی مثل تو بیتوجهی کردم؟
*
چانیول با دقت داشت به اسکرین روبروش نگاه میکرد...البته درستش این بود که با دقت و تمرکز بالا سعی میکرد به دیشب لعنتی فکر نکنه.
موقع رفتن گفته بود فراموش کن...ولی واکنش های بکهیون رو نمیتونست فراموش کنه.
نفسشو فوت میکنه...کی مقصر بود؟
خودش؟
اون بچه و واکنش های مفتون کننده ش؟
شایدم پدرش...وقتی به بکهیون پناه داد...
سلطه گری که خواب بود بیدار شده بود...بکهیون رو میخواست...توی تختش... توی زندگیش... میخواستش برای حکمرانی...برای تقدیس... برای...
لعنت خدا بهش!نمیشد دست از سر فکر چانیول برداره؟
کار بی ثمرش رو رها میکنه و تصمیم میگیره از اتاق بیرون بره...
وقتی چیتای لعنتی رو همراه حیوونش پایین پله ها می بینه در حالیکه هنوز اون لباس خواب سبکش تنشه،میفهمه بعد از این هر کاری کنه مثل با گریه امید دادن به ادمیه که رسیده به آخر خط...همونقدر بیهوده...همونقدر تباه.
حیوون پوزه شو به گردن قشنگی میکشه که دیشب زیر دندون پارک چانیول بود...
داستان شروع شده بود؟
****
جونگین در چوبی شیشه ای مغازه رو هل میده،صدای بلند آهنگ تند و بوی سیگار ارزون توی صورتش میخوره...جو داخل مغازه بیشتر شبیه ی پارتی شلوغ بچه های اوباش بود.
کسی به کسی کاری نداشت...چندتا چندتا با ریتم آهنگی که معلوم نبود منبعش کجاست، تکون میخوردن و سیگار میکشیدن.
و سوال اصلی این بود....کیتسونه کجاست؟
دختری با موهای کوتاه پیکسی همراه ی قوطی آبجو بهش نزدیک میشه:تازه واردی؟
کای بی حوصله چشم میچرخونه:سهون کجاست؟
-:چیکارش داری؟
مستقیم به چشمای دختر خیره میشه: فضولشی؟
دختر در حالیکه ازش دور میشه غرغر میکنه: گوشت تلخ....بیا منو بخور... اه... مثل سهونه...فقط قیافه دارن،اخلاق هیچی.
جونگین روی صندلی توی نور کم میشینه... مشرف به سهون که حواسش تماما به طرح روبروش بود و زبون بازیگوشش با پیرسینگ لبش بازی میکرد.
نگاه کردن نارسیس وقتی روی چیزی غیر از اغواگری تمرکز میکرد،جذاب و دلخواه شیطان بود.
پسر قدبلندی کنار کیتسونه میشینه: از بکهیون خبر داری سهون؟
کیتسونه ش اخم کوچیکی میکنه:دو دقیقه دهنتو گل بگیر بذار تمرکز کنم.
لبای پسر خط میشن و جونگین نیشخند تیره ای میزنه،نارسیس دور از چشم کای همون سرکش بی مبالات بود.
با تموم شدن کار سهون،پسر قد بلند مصرانه سعی میکنه توجه ش رو جلب کنه:نگفتی سهون.
کیتسونه چشم های دردناکش رو میماله:حالش خوبه...از سفر برگشته....ما رو هم به کون مبارکش گرفته...حالا دیگه ازش بکش بیرون جه.
جه بیتوجه میپرسه:از کجا میدونی؟
سهون صورت دوست پیگیرش رو به عقب هل میده:از فاکرم...سرتو از کون من بکش بیرون...کار دارم.
و بلند داد میزنه:نانا....مشتری بعدیو بفرس.
جه جونگ از جاش تکون نمیخوره:تو مگه بُکُن هم داری؟ طرف چجوریاس؟ این کبودیایی که نمایش میدی هم کار فاکرته یا اونی ک رفته زیرت؟
-:خوب فاکری دارم...اگه بفهمه سرت توی کونمه،سرتو می بُره....گمشو بذار منم به کار تخمیم برسم.
جه که کاملا معلوم بود به این تندی ها سهون عادت داره،آدامسش رو باد میکنه و بدون اهمیت دادن مشغول کشیدن سیگار میشه.
سهون دستکش هاش رو توی سطل زباله میندازه و عینکش رو از روی چشماش برمیداره...بالاخره کارش تموم شده بود.
نانا دستی بین موهای کوتاه خودش میکشه و به پسر نزدیک میشه:هونا... آخر هفته با بچه ها قراره جمع شیم و پارکور بریم...میای دیگه؟
تتو آرتیست به دختر پشت میکنه و پشت میز میشینه:نه،برنامه م پره.
-:عععهههه؟چی از پارکور مهمتر؟
سهون بی حوصله به دختر نگاه میکنه:کون گنده تو بردار و گمشو....نمیخوام وز وز های مسخره ت رو بشنوم.
نانا با عصبانیت در رو بهم میکوبه.
جه نچی میکنه:آروم باش سهون...دختره روت کراش داره.
جونگین توی تاریکی،پوزخند میزنه.
سهون سیگار مشکی طلایی اهدایی شیطان رو روشن میکنه:تباهه...من گیم...پارتنر هم دارم.
به جه خیره میشه:اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟مگه یتیم خونه زدم که بیس چاری اینجا پلاسی؟ نعشتو جمع کن و شرت کم.
جه نفسشو فوت میکنه و سمت در راه میوفته:خاک بر سر من که تو رفیقمی...خاک بر سرم.
بالاخره کیتسونه تنها میشه...خودشو به عقب تاب میده و دوپایه جلویی صندلی از زمین فاصله میگیرن...چشم هاش رو میبنده و وقتی بازشون میکنه آنچنان جا میخوره که با صندلی از پشت میوفته.
جونگین میخنده:انقد از دیدنم غافلگیر شدی هونی؟
سهون سعی میکنه خودشو از روی زمین جمع و جور کنه:نفرین دنیا به ت...به من...چرا اینجوری ظاهر میشی؟!
-:اومدم دیدنت.
پسر به سمت در میره تا قفلش کنه:بیشتر شبیه اینه که بیای سکته م بدی.
جونگین نیشخندی میزنه و مشغول چرخیدن توی مغازه قدیمی میشه: کارت به راهه...خیلی شلوغ بود وقتی اومدم.
سهون روی کاناپه ولو میشه:شاید.
-:شاید؟
-:به راه بودن ی چیز نسبیه...من خلوت بودن اینجا رو ترجیح میدم...پس به راه بودن برای من وقتیه که کارم کم و مفید باشه...نه مثل امروز شبیه برده های کار بشم.
شیطان کنار کیتسونه میشینه:اینجارو عوض می کنیم...ی جای بهتر مغازه می زنیم و میای پیش من زندگی میکنی.
سهون نچی میکنه:به اندازه های زندگی من دست نزن کای...
دستای مرد دورش حلقه میشن:دست نزنم هاه؟
دستای سهون روی صورتش میشینن:به هر جایی میخوای دست بزن جز اندازه ها.
مرد سرش رو به شونه ی استخونی پسر تکیه میده و بوی تن پسرو نفس میکشه...بوی سیگار و ادکلن و بوی کم بدنش...
دستاشو توی موهای شیطانش میبره:چی شده کای؟
-:خسته م سهون...
دستای پسر دورش می پیچن.
بعد. از چند دقیقه اغواگرانه پائین تنه ش رو روی پایین تنه ی مرد حرکت میده:بریم بالا.
جونگین همونجور که بدن استخونی سهون رو توی بغلش داره بلند میشه:هونی من شام خورده؟
-:حواس تخمیم سرجاش نیس...نمیدونم.
-:حرف بد؟
سهون از بین دستاش سُر میخوره:مای هوس، مای رولز(my house,my rules)
و در کمال آرامش شروع میکنه به در اوردن لباساش وسط پذیرایی.
-:سهون.
پسر نیشخندی میزنه:خوبی تنها زندگی کردن اینه که میتونی واس خودت لخت بچرخی.
به سمت اشپزخونه میره:نودل میخوری؟
مرد تیشرت سفید رنگ خودش رو درمیاره:زنگ بزنم غذا بیارن...
سهون نفسشو فوت میکنه:جوابم بله خیر بود کای...من نودل لعنتی خودمو به غذای بیرون ترجیح میدم.
شیطان روی کاناپه دراز میکشه:معنی تتوی کتفت چیه؟
روی کتف نارسیس طرح ی شاخه شکوفه ی آلو با تمام جزئیات و رنگ ها وجود داشت...و تراژدی طرح آتیش گرفتن نیمی از شاخه بود...آتیشی که گلبرگ ها رو خاکستر کرده بود.
-:ما قبل از اینکه بالغ بشیم،سوختیم.
جونگین لب هاشو روی هم فشار میده و به پیچ خوردن سهون توی آشپزخونه خیره میشه....نگاه محبوب سرکشش به دنیا،ی تم تاریک داشت... و چشم هاش نوید تباهی و پوچی می دادن.
با صدای سهون،فکر کردن رو کنار میزنه.
رشته های ادویه دار بین چاپستیک های چوبی محصور میشن.
-:تتو رو از کی یاد گرفتی؟
سهون نگاهشو بالا میاره:مثل ادم یادم نیست...چند نفر بودن...توی راهنمایی...جسته گریخته از اونا یاد گرفتم...
بعد از انداختن ظرفا توی ظرفشویی،بی خیال مشغول گشتن توی کابینتا میشه.
جونگین نگاهی به سینک پر از ظرف میندازه:یکی رو میفرستم اینا رو بشوره و خونه رو مرتب کنه.
سهون نچی میکنه:بکش بیرون از زندگی من....من اینجوری راحتم...آها.. پیداش کردم...
کاسه رواز انتهای کابینت بیرون میاره:برو ی فیلم خوب پیدا کن.
و نیم ساعت بعد،کاسه ی پاپ کرن روی توی بغل شیطانش میذاره:چی پیدا کردی؟
مرد دستاشو روی پشتی کاناپه میذاره و سهون کنارش میشینه.
تلویزیون در حال پخش فیلم ترسناک ماما بود و سهون بیخیال مشت مشت پاپ کرن میخورد.
کای کاسه رو کنار خودش میذاره و همون لحظه سهونِ مسخ فیلم،دست دراز میکنه و به هوای برداشتن پاپ کرن چنگی به پایین تنه ی مرد میزنه.
-:اوه فاک...ببین چی جای پاپ کرن گیرم اومد.
دستشو تندتر تکون میده:هونی ی چیز خوب پیدا کرده.
جونگین دست سهون رو کنار میزنه:گفتی آخر هفته...زودتر از اون چیزی بهت نمیرسه هونی.
کیتسونه چشماشو ریز میکنه:ینی...
-:جواب منفیه.
کوسن روی سمت کای پرت میکنه:فاک یو... تخمیِ محروم کننده.
پشت در اتاق ناپدید میشه و لبخند عریضی روی صورت جونگین بازی میکنه.کسی لذت داشتن ی معشوقه ی تخس رو درک میکرد؟ اونم وقتی اینجوری با زبون بی زبونی و غیر مستقیم طالب توجه بود...
ظرف پاپ کرن رو روی میز آشپزخونه میذاره. تلویزیون رو خاموش میکنه و قفل در رو چک میکنه.
وقتی وارد اتاق میشه،سهون رو پشت به در و سر در بالش می بینه.
-:چرا اومدی اینجا...برو خونه ی خودت.
-:میخام جلوی خودمو بگیرم که همینجا اشکتو در نیارم.
سهون غلتی میزنه و تن برهنه ش رو به رخ میکشه:داری تحریکم میکنی مقاومتتو بشکنم.
جونگین نیشگونی از رون برهنه ش میگیره:نه...میگم امشب نفرین شده رو میخوام فقط کنارت باشم...بدون هیچ فعالیت جنسی.
نارسیس پاهاشو از هم باز میکنه و ورودیش نمایان میشه:چطو دلت میاد از همچین چیزی دوری کنی؟
مرد پوزخندی به پیشکش فریبکارش میزنه و روی تخت دراز میکشه: میتونی با خودت ور بری و از من محروم شی...میتونی همین الان بیای توی بغلم و باهم آروم شیم...هونی باهوش من،کدومو انتخاب میکنه؟
نارسیس بعد از چند لحظه بدن فریبکارش رو توی آغوش مرد جا میده.
جونگین بوسه ای روی موهای سهون میذاره:بچه های باهوش جذابن...هونی باهوش من،تحسین برانگیزه.
سهون خودشو جمع میکنه:گولم زدی...چرب زبونی نکن.
پاهای سهونو بین پاهای گرم خودش میگیره....
*
-:من افسردگی داشتم.
این جمله ای بود که سهون حین بهم زدن مایع کیک،توی اولین صبحی که جونگین توی خونه ش بیدار شد،گفت.
مرد منتظر به سهون نگاه میکنه.
سهون تک خندی میزنه:بهم نمیاد نه؟
جونگین سری تکون میده:دنیا به تخمت نیست... افسردگی که جای خودشو داره.
سهون پشت میز کوچیک آشپزخونه،روبروی جونگین میشینه:اواخر هفده سالگیم بود... هیجده ک شدم از خونه زدم بیرون...و الانم ک اینجام.
شیطان با فندک نقره ایش بازی میکنه: خانواده ت چطوری راضی شدن؟
کیتسونه پر فریب میخنده:راضی نشدن...هونی ی شب با کارت اعتباریش از پنجره بیرون رفت.
-:همین؟
-:نه کاملا...
مرد میخواست سهون از خودش حرف بزنه....معشوقش بی نهایت درونگرا بود تا خودش نمیخواست اجازه نمیداد بقیه بشناسنش یا نزدیکش بشن...
-:پس چی...حرفاتو بریز بیرون.
سهون پشت گردنش رو میخارونه:خب...ینی خواهر بزرگم ازم حمایت کرد.
-:خواهر بزرگتر داری!
نارسیس چشماشو توی حدقه میچرخونه:چرا اینجوری میکنی؟
جونگین موهای سهون رو بهم می ریزه:بخاطر این نیس که هونی اصلا از خودش صحبت نمیکنه و من باید به زور از زیر زبونش بکشم؟
سهون شونه ای بالا میندازه:حالا هر چی.
جونگین سیگارش رو روشن میکنه:خب...بگو ببینم اسم خواهرت چیه؟ چند سال تفاوت سنی دارید؟
سهون سیگارو از لبای مرد میگیره:سویونگ... شیش سال...بعدشم...خودتم هیچی نمیگی.
شیطان به معشوق بیخیالش نگاه میکنه:پدر مادرم ده ساله م که بود توی تصادف فوت شدن...پدر چانیول، بعنوان دوست پدرم سرپرستیم رو به عهده گرفت...الانم که اینجا جلوی کیتسونه م نشستم.
سهون سرشو کج میکنه:گفته بودی ژاپن زندگی میکردی.
-:اره...تا ده سالگی...بعدش اومدم کره.
سهون کیک رو از فر بیرون میکشه.
جونگین ناخنش رو روی میز میکشه:افسردگی چطور بود؟
سهون پشت پنجره ی کوچیک آشپزخونه می ایسته:ی تباهی خاص... نمیشه راحت گفت...هیچ چهره ای نداره که بخوام توصیفش کنم.
برمیگرده سمت جونگین:میشه الان در موردش حرف نزنیم؟
-:باشه...نظرت در مورد خوردن اون کیک چیه؟
سهون سری تکون میده و مشغول بریدن کیک میشه...شیطان متفکر به کیتسونه ش خیره میشه...ادم وقتی میگه افسردگی انتظار ی ادم دپ و افسرده رو داره...ولی سهون تا اینجای ملاقات هاشون نه دپ بود نه افسرده...برعکس تخس و پر جنب و جوش بود.
کار مهمش به محض تنها شدن،کسب اطلاعات در مورد افسردگی بود...
نفسشو فوت میکنه و دست میندازه دور کمر سهونی که برهنه در حال برش کیک بود:زود جمع و جورش کن که باید برم.
سهون دست مرد رو کنار میزنه:الان یادت افتاده باید بری؟
بدن استخونی سهونو به خودش نزدیکتر میکنه:هونی دلش میخواد بمونم؟
نارسیس پوزخندی میزنه:کی؟من؟
جونگین سریع کیک رو میخوره:دیرم شده ولی یادت باشه چه قولی دادی هونی.
سهون دستی توی هوا تکون میده:آلزایمر ندارم.
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...