جونگده،از پله های طلایی رنگ مغازه ش بالا میره و سهون رو توی طبقه ی سوم که مخصوص استراحت خودش بود می بینه.
در حالیکه روی کاناپه ی پشت کوتاه سرمه ای لم داده بود و پاهای بلندش، باز از هم از زانو خم شده بودن و روی میز بودن.
سهون نیم نگاهی بهش میندازه و دوباه به اسکرول کردن صفحه ای که توی گوشیش باز بود،برمیگرده.
-:پورن می بینی؟
سهون در حالیکه ی برگه ی چیپس از بسته ی توی بغلش برمیداره،جواب میده:پورن دیدن چه فایده ای داره وقتی اینجا شق کنم و تو نذاری بکنمت؟
جونگده دستی بین موهای خودش میکشه:منو بکنی؟تو باتمی حرومی... اگه شق کنی خودم می کنمت...
-:داشتم از حمله ی مطبوعات به اون زنِ هرجاییِ پارک چانیول لذت میبردم...
جونگده،ی قوطی آبجو از داخل یخچال کوچیکش بیرون میاره:کار تو بود نه؟ تو بودی که موضوعو پیش کشیدی...
-:آره...
-:به تو چی میرسه سهون؟
-:لذت جنون و نابود کردنشون...اونم وقتی بازی های حقیرشونو پیش میکشن و فخرفروشی میکنن...همه شون به خودشون و نقشه های کوچولوشون مغرور بودن...من فقط ی بازی واقعی رو نشونشون دادم.
-:این بازیا...بی معنین سهون...نه تو...نه بکهیون...هیچ کدومتون نباید وارد این قضایا می شدید...
سهون سرشو کج میکنه:همه میگن نباید جواب کارای آدمای حقیر رو بدی و خودتو پائین بیاری...ولی دلیلی که من جواب میدم این نیست که اهمیت میدم...فقط برای اینه که نشون بدم انقدر بالا هستم که فکر نکنه میتونه بهم برسه...برای اینه که هلش بدم همون پائین...جایی که بهش تعلق داره...
جونگده در قوطی رو با حالت سرگرم شده ای باز میکنه:چیکار کردی که اینجوری به لجن کشیدیشون؟ همه توی شوکن...
سهون گوشی رو روی کفی کاناپه میذاره:اولش چنتا شایعه انداختم....ی چیزایی مثل اگه بچه ی هردوشونه پس چرا پارک چانیول خوشحال نیست؟
چرا به محض اومدن بیون زی بکهیون،این مسئله علنی شد؟در حالیکه طبق ادعای دختره،بچه دوماهه س...
بعد ی سری عکسای بی محلی های چانیول توی مراسما و این حرفا...
بعد بولد کردن این نکته که ییبو ی زمانی با این دختره می پرید...
بعد مردم گفتن ی حرومزاده قراره وارث پارک بشه...
بعدم چانیول اعاده ی حیثیت کرد...
نتیجه ی آزمایشا اومد که بچه واس آقا نیست و جناب عقیمن!
و بنگ بنگ... I shot her down!
و در آخر...عکس ها و فیلم قشنگم از هتلی که اون هرزه توی بغل ییبو لم داده بود و داشتن عشق بازی میکردن.
-:کدوم هتلیه که ریسک کنه و توی اتاقاش دوربین بذاره؟!
جونگده با چشمای ریز شده میپرسه.
سهون،پاهاشو دراز میکنه و نیخشند تاریکی صورتش رو می پوشونه:هیچ کدوم...به عنوان کارگر رفتم توی هتل بابای دختره که اون آشغالا توش ی اتاق ثابت رزرو داشتن...توی اتاقشون،قبل از اینکه بیان، دوربین و میکروفون کار گذاشتم.
-:دیوونه ای سهون...دیوونه ای.
تتو آرتیست سری تکون میده:اگه نبودم اینهمه نقشه نمی چیدم.
جونگده قوطی خالی رو روی زمین میذاره: من تو رو خیلی وقته می شناسم و میدونم تو هیچ کار خیری در حق هیچ کس انجام نمیدی...
در صورتی که خودت اومدی به من پیشنهاد ی ویدیو تبلیغاتی رو دادی... ویدیویی که از اول تا آخرشو خودت با هزینه ی خودت و داستان خودت جلو بردی...و در عرض سه ساعت...بوم....تمام کره آرایشگاه منو شناختن و در مورد تو حرف زدن...
مطمئنم هدفت فقط روی زبون افتادن نبود...اگه این بود،راه های آسونتری بود که تو بهشون بیشتر علاقه داشتی...پس چرا سهون؟ بهم بگو...
سهون نیم خیز میشه و ساعد دست هاشو روی زانوهاش میذاره:هدفم... هدفم...هدفم؟...هدفی نداشتم...همینجوری چیزی که توی ذهنم بود و انجامش دادم.
(دارم دروغ میگم جونگده...
روانشناسم بهم گفت که افسردگیم و تمایلم به سلف هارم روز به روز داره حادتر میشه...و اینا همه بعد بهم زدنم با جونگین بودن...
احساس گناه توی عمق مغزم می جوشه و این فکر که من بودم که همه چیزو خراب کردم،داره مغزمو میخوره...
من بودم که ضربه ی اخرو زد...در صورتی که نمی خواستم...
اگه اون روز سماجت میکردم و می موندم چی؟
مَرده بهم گفت باید ی تلاشی کنم....اون ویدیو تلاش من بود!
آدمی مثل من قرار ملاقات نمیذاره و پیشنهاد دوباره "شروع کردن" نمیده.. آدمی مثل من در کمال وقاحت و سیاست،نقطه ضعف شریکشو تحریک میکنه...
آدمی مثل من شیطان درون جونگین رو احضار میکنه و بعد نقش قربانی و تسخیر شده رو در میاره...
آدمی مثل من نقشه هاشو می چینه و افرادی که میخواد رو وارد بازی میکنه...و در انتها جوری رفتار میکنه که از چیزی خبر نداشته...
آدمی مثل من عادلانه بازی نمیکنه...میذاره بقیه فکر کنن که ازش بُردن و رد شدن...در حالیکه همه شون بازیکنا و مُهره های خودمن....
آدمی مثل من واقعا دیوانه ست...)
جونگده خودشو جلو میکشه:حالا به هر دلیلی...هر چی که بود...بدجوری به نفعم بود و دارم توی پول غلت میزنم...ی شام مهمون منی.
سهون بلند میشه:شام نمیخوام...کوکائین و وید برام جور کن...ی چیز خوب میخوام.
-:میتونی روم حساب کنی!بهترینا رو برای اوه سهونِ دیوونه میارم.
سهون انگشت وسطش رو سمت جونگده میگیره و توی پله ها گم میشه.
وسط پله ها چیزی به مغزش تلنگر میزنه...
(نمایش باشکوهم نصفه مونده...آدم باید امضای خودشو پای کار بذاره...ییبو هم باید بفهمه از کجا خورده...)
به حفاظ پله تکیه میده و تایپ میکنه:از درامای هیجان انگیزم که خودت و معشوقه ت نقش های اصلیش بودین،خوشت اومد؟
به دقیقه نکشیده،گوشیش زنگ میخوره...
(کنجکاو شدی...خیلی بامزه ست...)
با وصل شدن تماس فریاد عصبانی پسر توی گوشی میپیچه: اوه سهون!
-:شماره م رو داشتی!فکر کردم میتونم ی بازی کوچیک سر گفتن اسمم داشته باشیم...
ییبو کلمه ها رو پشت هم ردیف میکنه:منظورت چی بود از اون حرف...اینا زیر سر توئه؟
سهون با لحن خونسردی میپرسه:خودت چی فکر میکنی؟
مرد بیشتر از قبل آشفته میشه و میغره:فکر کردی زندگی مسخره بازیه؟من که با تو کاری نداشتم...سریع ی بیانیه بده و بگو دیوونه بازیت بود و حوصله ت سر رفته بود...
پوزخند توی صدای نارسیس نشت میکنه:با من کاری نداشتی...ولی باید از من می ترسیدی...اونم وقتی که بکهیون رو اذیت کردی... و خواهرمو تحت فشار گذاشتی تا وارد بازی حقیرت بشه و با پارک چانیول ازدواج کنه...تو که فکر نمیکنی دیوونه ای مثل من از این گوه خوریا بگذره؟ اشتباه کردی...خیلی اشتباه کردی که خودتو در حد ما دونستی و ژست پادشاهی گرفتی...
-:حرومزاده...پیدات میکنم...پشیمونت میکنم....
نارسیس دلسوزی ظاهری و تمسخر واقعیش رو به ییبو هدیه میده:انقد عصبانی نباش عزیزم...میترسم سکته کنی و نتونی بیای سراغم... اما... راستشو بگو...فکر نمی کردی از من بازی بخوری نه؟از این داری می سوزی...بهتره به این توجه کنی که من زمینت نزدم عزیزم...خودت بودی که زیر پای خودتو خالی کردی...من فقط اون هُل آخر رو دادم...
-:می کشمت سهون...بخدا قسم...هر قبرستونی باشی پیدات میکنم و می کشمت...
-:اوه حتما...هر وقت تونستی از دست خبرنگارا در بری بیا دنبالم...منتظرت می مونم...
و بعد،سرخوش گوشی رو قطع میکنه...
(ازت میگذرم؟
نه عزیزم...
اگه ساکت می مونم معنیش این نیست که بخشیدم یا فراموش کردم...فقط دارم تمرکز میکنم تا ی نقشه ی خوب بکشم...که یادت بمونه اگه خدا یادش بره تو رو به سزای کارت برسونه...من یادم نمیره...)
در شیشه ای مغازه به طور اتوماتیک باز میشه و به محض بیرون اومدن کیتسونه از مغازه،کسی جلو میاد.
-:جناب سهون.
همون بپایی بود که تمام اون دو سال،از طرف جونگین مراقبش بود.
سهون دستاشو توی جیب شلوارکش میبره:چی شده؟
-:ارباب جونگین مایلن که شما رو توی عمارت ملاقات کنن.
سهون شونه ای بالا میندازه:میتونه مایل بمونه...ینی میتونه بخواد...نمیتونه داشته باشه!نمیخوام ببینمش.
و بعد به سمت راست می پیچه.
مرد جلوش رو میگیره:خودتون معنی جمله رو می دونید...دستور دارم در صورت مقاومتتون،با اجبار شما رو ببرم...ارباب بخاطر شما از ژاپن برگشتن...
کیتسونه ابرویی بالا میندازه و سمت ماشین میره:واس تعطیلات رفته بود نه؟ شرکتشون به گا رفت...بیکار مونده...
یوچون در رو براش باز میکنه:خیر...برای بررسی شرکت پدر مرحومشون رفته بودن...
سهون بی خیال هومی میکشه و به محض نشستن توی ماشین، جاسیگاریِ تزئینیش رو از جیبش بیرون میاره:فندک داری؟
بادیگارد از صندلی کمک راننده برمیگرده و توی نزدیک کردن شعله به سیگار نارسیس تعلل میکنه.
-:چرا پاز شدی؟نمیدونم دکمه ی پلی داری یا نه.
-:وقتی رسیدیم...با ارباب مدارا کنید...
-:مدارا؟واقعا بنظرت من از این تیپ آدمام؟
-:فقط همین قدر میدونم که هیچ چیز بین شما و ارباب،ساده و سطحی نبود...
و بعد شعله ی فندک رو نزدیک سیگار سهون میبره.
با گیرونده شدن سیگار مشکی رنگ،سهون بی توجه به مکالمه هاشون عقب میکشه:رادیو رو روشن کن آهنگ بخونه.
مرد دستورش رو اجرا میکنه و ماشین مشکی رنگ توی خیابون های شلوغ راهش رو باز میکنه.
*
یوچون در عمارت رو باز میکنه و سهون به جایی نگاه میکنه که خودشو اونجا جا گذاشته بود...
چیزی تغییر نکرده بود...انگار هیچ وقت سهون وجود نداشت...
و نبودش هم خللی توی روال همیشگی و مداوم ایجاد نکرده...
(بهش فکر نکن...بهش فکر نکن...)
صدای زن توی گوشش می پیچه و بازدم سرد تباهی لاله گوشش رو لمس میکنه:دلت میخواست ی خط پر رنگ روی تمام زندگیش بذاری...ولی همه چیز برعکسه... این زندگی توئه که به قبل و بعد از اون تقسیم شده.
نارسیس روی پله متوقف میشه...چشماش سیاهی می رفتن و حس میکرد قدم بعدی توی گودال پرتش میکنه...
زن دستاشو گردنش حلقه میکنه:برای کسی مهم نیستی...
(من همینجوری راحتم...همینجوری ترجیحش میدم...)
معشوق فاحشه دستای کیتسونه رو میگیره و به بالا می کشدش:به خودت دروغ نگو عزیزم...آدم نباید خودشو گول بزنه...
کسی از دور صداش میکنه...سهون می شنید...ولی همه چیز گنگ بود...
گودال هنوز اونجا بود...
بازوش توی دستی فشرده میشه:جناب سهون.
چشمای خالیش رو میچرخونه و یوچون رو می بینه.
-:سرتون گیج میره؟
نارسیس دهان خشک شده ش رو تکون میده:چی؟
-:چند دقیقه ست وسط پلکان متوقف شدین و به ی نقطه خیره اید...فکر کردم احتمالا سرگیجه گرفتین...
نفس عمیقی میکشه:خوبم.
قبل از ضربه زدن روی در اتاق کار تعلل میکنه...
نوک انگشتشو روی در میکشه...و با ی پلک زدن،تمام اون سهون های متفاوت و فکرهای مختلفشون رو کنار میذاره...
تقه ای روی در میذاره و به محض وارد شدن به اتاق،دستی توی موهاش مشت میشه و بدنش به دیوار کوبیده میشه.
چشماشو روی هم فشار میده:خوشامدگویی فوق العاده ای بود جونگین...
-:خفه شو...ی دم اضافه ازت نشنوم چه برسه ب کلمه.
جونگین با عصبانیت میغره.
-:اون چه گوهی بود که خوردی؟میری زیرخواب اینو اون میشی که ی عنی رو تبلیغ کنی؟
ضربه ی محکمش روی رون چپ نارسیس میشینه:مگه نگفته بودم دور سونگری و مینهو رو خط بکش؟ بعد میری زیرشون؟!
سهون تقلا میکنه:ولم کن تخمی...به تو چه...زیر هر کی بخوام میرم...هر کیو بخوام میکنم...تو چیکارمی مگه؟
مشت توی موهاش محکمتر میشه:الان حالیت میکنم چیکارتم...زبونت دراز شده.
بدن سهون با ی هل به میز برخورد میکنه.
سهون روی میز غلت میزنه و به کمر روی میز دراز میکشه:بدنِ خودمه...هر کاری بخوام باهاش میکنم...
نور دیوار کوب های اتاق روی بدنش سایه مینداختن و چشم های نارسیس بیش از هر وقت دیگه ای شیطان رو به چالش دیوونگی دعوت میکنن...
دام با لحن گزنده ای رو به کیتسونه لب میزنه:هر کاری هان؟!از کِی تا حالا اینجوری هرزه شدی؟
چشمای کیتسونه خمار تر میشن و با لبخند کجش دستاشو روی میز باز میکنه:بودم...من هیچ وقت هیچ محدودیتی نداشتم...هر کی بیشتر سرگرمم کنه...بیشتر باهاش میپرم...تو هم رکورد دو سال رو زدی...
لبخندش تبدیل به زهرخند میشه و ادامه میده:باید ببینم سونگری و مینهو میتونن رکورد تو رو بشکنن؟...دونفرن...همه چیز دوبل میشه.
دست قدرتمند جونگین دور گردنش حلقه میشه و نفسشو میبره:این دهنو وا نکن و لجن بیرون نده... خودت میخوای به گا بدمت و آدمت کنم.
-:تــ....تـــو...بـ....به......تتتو....ر....ربطــی...ن...داره...حد...و...انــد...اندازه...ی... خــ...و...خودتو...بدون...
چشمای به خون نشسته ی جونگین توی چشمای بی پرواش خیره میشن:
نداره؟وقتی ربطشو داخلت کردم،می فهمی اندازه ش چقدره...
چنگی به پائین تنه ی سهون میزنه و ادامه میده:اندازه ش یادت رفته... وگرنه انقدر گه خوری نمی کردی.
دستشو از دور گردن سهون شل میکنه و همچنان که سهون از عمق وجودش سرفه میکنه،همون دست شلوارک قرمز رنگ رو پائین میکشه.
سهون لگدی توی هوا میندازه:دست بردار...ما بهم زدیم...می فهمی...بهم زدیم...حق نداری بهم دست بزنی...
خودشو عقبتر میکشه:وگرنه به جرم تجاوز ازت شکایت میکنم!
واقعیت مشتی به گیجگاه دام درون جونگین میزنه و شیطان با مکث پلک میزنه...بهم زده بودن...
پس اون دامِ درونش چرا بیرون پریده بود و افسار رو به دست گرفته بود؟!
به سهون نگاه میکنه که روی میز میشینه و با همون چشمای مطمئنِ دعوتگر بهش خیره میشه...بعد سرش رو جوری تکون میده که انگار میخواد فکری رو از خودش دور کنه...
و قبل از اینکه شیطان حرکتی کنه،نارسیس بهش نزدیک میشه و دستی که مُهر مرد روش بود،روی صورت شیطان میذاره:این بدن منه...این زندگی منه...
صداش خالی تر و سمی تر میشه،در حالیکه پوزخندش توی چشم هاش هم سایه میندازه:خودمو به هر کسی بخوام پیشنهاد میکنم و تو نمیتونی کاری کنی....چون هیچی بین ما نیست!
لب های جونگین به جنبش میوفتن و انگشت سبابه ی نارسیس روی لبش میشینه:چیزی نگو...من همیشه کاری رو کردم که تو خواستی...الان حق اعتراض نداری...
و در لحظه غیب میشه...در حالیکه باد با پرده می رقصه و بوی شکوفه ها، قوی تر از هر وقت دیگه ای توی اتاق می پیچه...
(لمسم میکنی و نفرین عشقم روی قلب و روحت حک میشه...زهر عشقم توی منطق سیالت و ذهنت نشت میکنه و دیگه از طلسم من رهایی نداری...)▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
شروع برخوردهای جدی کایهون😎
آپ سورپرایزی بریم؟ ۸۵ تا پنج شنبه؟
اگه نه ۱۵۰ ووت برای پارت بعد.کم کم به تمام نظراتتون جواب میدم❤
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...