p.42

1.1K 305 38
                                    

موهای نقره ایش توی دستاش مشت میشن و کیتسونه به گلوی خودش چنگ میزنه...

زن روی پای معشوقش لمیده بود و هر دو با پوزخند به اسیرِ بی قرارشون نگاه می کردن...

-:لباسای اون روزم....لباسام...

فاحشه سرشو روی شونه ی تباهی میذاره:عدم مصرف داره تاثیر خودشو نشون میده...خیلی شدید!

سهون بی توجه از تخت بلند میشه و سمت اتاقک لباس ها سکندری میخوره...
درد توی ستون فقراتش ضربه میزد و درد شدیدی توی ماهیچه های ساق پاش پیچیده بود...
کسی روی پوستش خنج میکشید و سهون، با شدت در کمد سفید رنگ رو باز میکنه...
(باید اینجا باشه...توی لباسام...لباسای اون روزم...)

چشمای گشاد شده ش توی کمد دو دو میزنن و دنبال ی شلوار چرم میگردن...
دستای رعشه دار از بی صبریش به لباسا چنگ میزنن و پارچه های تا خورده ی منظم رو روی زمین میندازن...

(باید اینجا باشه...اون زنه شلوارا رو ی جا میذاره...)

جستجوی بی نتیجه ش،ترس رو به مغزش تزریق میکنه....
(اگه...اگه نباشه...)
مغزش احتمال ترسناک رو کنار میزنه و کیتسونه، بی تمرکز کمد سفیدرنگ رو بیش از پیش بهم می ریزه...
هر لحظه نبود اون شلوار بیشتر بهش دهن کجی میکنه و صبر سهون کم و کمتر میشه...
ی قدم به عقب لق میخوره...
(نیست؟!)

روی زمین زانو میزنه و دستاش عصبانی از پیدا نکردن،مجنون تر به حجم لباسا روی زمین چنگ میزنن...
(باید باشه....باید همینجا باشه...)

بوی توتون توی اتاق می پیچه...
بازدم تباهی لاله ی گوشش رو لمس میکنه:چه حسی داره توی حالت نامطمئن بودن؟ وقتی مطمئنی و واقعیت دقیقا خلاف ایمانته...

ساعد نارسیس از درد تیر میکشه و لباس توی دستش مچاله میشه...
کیمونوی حریر سمت مرد و پیپش پرت میشن و پاهای دردناک سهون از اتاق،بیرون میدوئن...

صدای بلندش خدمتکار رو احضار میکنه...
یشینگ با احتیاط دنبال زن میره...هیچ اعتمادی به محبوب اربابش نبود...

زن به پوست رنگ پریده ی سهون که از یقه ی شل پیراهن سفید رنگ بیرون افتاده نگاه میکنه و با دیدن پاهای برهنه ی کیتسونه،چشماشو روی زمین میندازه.

-:شلوار چرمم...وقتی کای منو آورد اینجا تنم بود...
-:شلوار چرمی تحویل من ندادن.
سهون با صورت در هم و چشمای ریز شده به زن نگاه میکنه:لخت که نبودم...لباسای لعنتیم کجان؟

یشینگ قدمی به جلو میذاره:ارباب...
نارسیس داد میکشه:مگه دارم با تو حرف میزنم؟

رو به زن برمیگرده و با صدای بلند پرخاش میکنه:لباسای تخمیمو چیکار کردین؟
-:من...من فقط مسئول مرتب کردن لباسام...شستشو با من نیست...
-:کدوم مادرخرابی مسئولشه؟من لباسامو میخوام...برو بگو پیداش کنن...

زن در لحظه غیب میشه و یشینگ نفس عمیقی میکشه:ارباب دستور دادن پیراهن حریرتون...شلوار چرمتون...و کفش هاتونو همون شب بندازیم دور...
-:بندازین دور؟مگه آشغال بودن؟اون لعنتیا لباسام بودن...عقل خودتون چی میگه؟مگه من مرده بودم که سر خود انداختینشون دور؟!
یشینگ ابرویی بالا میندازه:فکر کنم بعد از دو سال و نیم معشوق ارباب بودن به اخلاقشون عادت کرده باشین...
-:ولی به تخمی بودن اخلاق منشیش نه.

در اتاق رو پشت سر خودش میکوبه و یشینگ آهی میکشه...
محافظ همراه گوشی سهون از پله ها بالا میاد:از چی انقدر عصبانیه؟!
-:نمیدونم...گوشیش دست تو چیکار میکنه؟
یوچون شونه ای بالا میندازه:ارباب صبح بهم دادش تا وقتی بیدار شد بدم بهش...
-:از وقتی بیدار شده همینجوریه...
گوشی توی دست محافظ ویبره میره.
-:ببر بده بهش...شاید سرش گرم شد...
یوچون سری تکون میده و چند لحظه بعد تقه هاش رو در اتاق میشینن: جناب سهون...گوشیتون رو آوردم...
-:بیارش...

در اتاق رو باز میکنه و خط بین ابروهای سهون خبر عصبی بودنش رو میدن...
اتاق بوی تند سیگار میداد و نیمه تاریک بود...

-:به دو نفر بگو بیان اتاقک لباسو تمیز کنن...
مرد به تکون دادن سرش اکتفا میکنه و چشمای سهون با دیدن اسم روی صفحه برق میزنن...برق طلایی...
حرکت سریع انگشتش تماس رو وصل میکنه...

-:سهون کونی...
-:حرومی...
جونگده با لحن یکنواختی زمزمه میکنه:طرفت بسته های کوکتو مرتب میاره...کدوم قبرستونی مشغولی که نمیای دنبالشون؟
-:به تو ربطی نداره...چند بسته س؟
شک توی صدای جونگده نشت میکنه:بیشتر از ده تا...حجم مصرفت بالاس بدبخت...حالیته چه گوهی داری میخوری؟

-:بیارش...
-:وات د هل...مگه مسئول حمل و نقلم؟کون گشادتو تکون بده بیا دنبالش...
عصبانیت سهون،فریاد میشه:مادرخراب میگم ی بسته بهم برسون دارم می میرم...
جونگده به وضوح جا میخوره:نگو...نگو که چند روزه مصرف نکردی...کونی میخوای بمیری؟

نارسیس به دست آزاد دردناکش نگاه میکنه...چرا درد حس میشد ولی دیده نمیشد؟

چشماشو روی هم فشار میده تا تمرکز کنه:بیارش....فقط ی بسته...خونه ی کایم...
-:میدونه؟
حرفش روی اعصاب متشنج سهون خط میندازه و نارسیس تذکر میده:سرت به کار خودت باشه...کِی بهم می رسونی؟
-:الان که سرم شلوغه...بعد از ناهار...حدود ساعت دو...
-:به یکی دیگه بده بیاره...
جوکر از تصمیم بی پروای سهون بهش هشدار میده:عقلتو با هر بار ارضا خالی میکنی؟همین مونده توی این اوضاع خبر اعتیاد و رابطه ت باهم دربیاد.

سهون چشماشو روی هم فشار میده...توانایی تفکر منطقی...اینو داشت از دست میداد...
بدون حرف تماس رو قطع میکنه...

روی تخت به شکم دراز میکشه و سرش رو توی بالش فشار میده...
تخت بوی سیگار و عطر میداد و ذهن مشوش سهون رو آروم میکرد...
ساق پاش تیر میکشه...
نارسیس بالش رو توی آغوش خودش مچاله میکنه...

دست سرد فاحشه روی مچ پاش میشینه و سهون خوشو عقب میکشه...
زن به نرمی سرزنشش میکنه:ازم فرار میکنی؟
-:مگه فراری از تو هست؟
تباهی کنار تخت می ایسته:ی مسکّن بخور...بذار درد از صورتت بره...
-:بهم ترحم نکن...
مرد به شیار تصویر باغ از بین پرده های نیمه بسته نگاه میکنه:وضعیتت نامتعادله...
کیتسونه روی بالش توی بغلش،نفس عمیقی میکشه :فقط میخوام ادامه بدم...

زنی از پشت در سهون رو مخاطب قرار میده:برای مرتب کردن اتاقک لباس اومدیم.
-:بیاید داخل.
در اتاقک پشت سر خدمتکارا بسته میشه و کیتسونه با ریموت کنترل پرده ها رو کامل می بنده...اتاق تاریک میشه و سهون چشم هاشو روی هم میذاره...

(تا اومدن جونگده باید بخوابم...بعدش بسته بهم می رسه...بعدش خوب میشم...)

*

ویبره ی گوشی روی پهلوش خوابش رو بهم میزنه...
با چشمای بسته،گوشی رو برمیداره:بله؟
-:رسیدم...
-:بیا بالا...بگو دوست منی...

چند لحظه بعد یشینگ وارد اتاق میشه:دوستتون،جناب کیم،اومدن.
-:بیارش همینجا....حوصله ی بیرونو ندارم.

(اینجا تنها اتاقیه که دوربین نداره...)

در اتاق کنار میره و جونگده با موهای مشکی بهم ریخته ش ظاهر میشه:کونی...
سهون از روی تخت لق میخوره:بالاخره...رد کن بیاد.

جوکر بسته رو از جیب شلوارش خارج میکنه:پولو پیش به طرف دادی نه؟
سهون بسته رو بین انگشتای بلندش می گیره و رو به نور نگهش میداره: آره...ی فرقی بین منو و بقیه خریداراش باید باشه...اونم باید بدونه خودشه که باید بیاد دنبالم و به عنوان مشتری نگهم داره...من نیازمند نیستم.

جونگده زبونشو روی لب پائینش میکشه:داری شبیه کونیا حرف میزنی و همشم چرنده...گمشو مرگتو سق بزن...و دیگه انقدر بین مصرفات فاصله ننداز...اگه بمیری بکهیون دست تنها می مونه.

سهون شونه ای بالا میندازه و دوستش رو سمت در هل میده:زر نزن...باز بهت زنگ میزنم...در دسترسم باش...
جوکر چنگی به پائین تنه ی نارسیس میزنه:همینکه از در برم بیرون توی بلک لیست تماسام میذارمت.
با هل آخر کیتسونه از اتاق خارج میشه و سهون قبل از بستن در انگشت فاکش رو به جونگده نشون میده.

در با چهارچوب جفت میشه و کف دست و کمر سهون بهش می چسبن...
گوشی و بسته توی دست راستش فشرده میشن و به ساعت روی میز نگاه میکنه...

(قبل از اومدن کای...نمیذارم بفهمه...)

پاهای برهنه ش سمت سرویس داخل اتاق میرن و دستای بی صبرش پلمپ بسته ی کوکائین رو پاره میکنن...

پودر سفید روی سنگ عریض بین دو روشویی ریخته میشه و گوشیش روی لبه ی یکی از روشویی ها رها...
روی زمین خم میشه و داخل کشوها دنبال تیغ میگرده...

با پیدا کردن تیغ فلزی بلند میشه و انگشتاش با دقت لفاف کاغذی رو بدون پارگی باز میکنن...
تیغ نقره ای رنگ،حجم سفید رنگ رو توی خط های موازی نظم میده و لفاف کاغذی با انگشتای سریع سهون تبدیل به رول میشه...

کیتسونه روی سنگ خم میشه و نفس عمیقش یکی از خط های سفید رو محو میکنه...
در حالیکه جثه ی سیاه توی مغزش راضی از به زانو در اومدن سهون،رنگ طلایی رو توی همون مغز نشت میده...

*

شیطان به عمارتش نگاهی میندازه...همینکه میدونست محبوبش توی همین عمارت روی تختش منتظره به مقدار زیادی آرومش میکرد...

راننده در ماشین رو باز میکنه و جونگین از فکر بغل کردن سهون اونم تا چند لحظه ی بعد،لبخند کوچیکی میزنه...

پله ها پشت سر گذاشته میشن و جونگین دستگیره در رو فشار میده...
اتاق با پرده های بسته و تخت خالی روبروش آشکار میشه...
شیطان با شک پلک میزنه و به باریکه ی نور کف زمین نگاه میکنه...
کتش رو درمیاره و منتظر سهون می مونه...
ولی شک بد شدن حال سهون،به دلش چنگ میزنه و سمت سرویس میره...

جثه ی خم شده ی سهون روی سنگ عریض...
خط های سفید روی سنگ...
تیغ روی زمین...
و رول کاغذی بین انگشتاش...
کای آرزو میکرد هیچ وقت این صحنه رو نبینه...
صحنه ی دم عمیق محبوبش و غیب شدن اون پودر سفید...

بی صدا از اتاق خارج میشه و سرشو توی دستاش می گیره...
نفس عمیقی میکشه و از پله ها پائین میره...
پاهاش کف زمین رو لمس میکنن و ذهن شکسته ش تلاش میکنه زمام امور رو توی چنگ داشته باشه...
نفس عمیق بعدی،شیطان رو از به زانو در اومدن نجات میده...

لب هاش به جنبش درمیان و صدای غریبه ای از دهانش خارج میشه: یشینگ...
منشی چند لحظه ی بعد حاضر میشه و به اربابی نگاه میکنه که پشت به اون ایستاده بود...
-:میخوام از استخر استفاده کنم...سهون نیمه خوابه... ی ساعت دیگه یوچون رو بفرست بیدارش کنه و بیاد پیش من...
منشی "حتما "کوتاهی زمزمه میکنه و قدم های جونگین به سنگینی سمت پله ها میرن...

سقف مشکی رنگ و چراغ های ال ای دی ریز و سفید...ی مسیر شبیه کهکشان روی سقف...

چشماشو روی هم فشار میده...
چیزی از درون به لرزه در اورده بودش و شیطان پشت دست مشت شده ش رو بین دندون هاش فشار می داد...
نفس عمیق بعدی...
پائین آوردن دستش...
رد کمرنگ دندوناش روی دستش...

نفس عمیق...
تغییر مسیر شیطان سمت رختکن و دوش...
اهرم شیر آب رو سمت پائین هل میده...
آب با فشار از دوش خارج میشه و پیراهن سفید با خط های ریز خاکستری رو خیس میکنه...
پارچه به تن شیطان می چسبه و جونگین حس میکنه توان ایستادن روی پاهاش رو نداره...
کمرش رو به دیوار تکیه میده و سرمای کاشی ها به عمق استخون هاش نیش میزنه...
(مغزمو از کار بنداز...)

صورتش رو بین دستاش پنهان میکنه و قطره های شور و گرم با قطره های بی طعم مخلوط میشن...

نفس عمیق...
نفس عمیق...
نفس عمیق...

انداختن لباسای خیس روی زمین...
گذاشتن ساعت روی نیمکت سنگی...
حجم ی دست و شفاف آب...
با ی دم عمیق خودشو توی آب رها میکنه...
سرش زیر آب...
فکرای شوم توی مغزش...

(چقدر هول و بی حواس بود که صدای در رو نشنید؟
کی بهش مواد رسونده؟
تا امروز چیکار میکرد؟
بخاطر همین بود که با آزمایش دادن مخالفت کرد؟
دارم...از...دستش...میدم؟)

شوک احتمال آخر انقدر سنگین بود که تحمل شیطان رو میکُشه و مرد با دم عمیقی سر از آب بیرون میاره...

نفس های عمیق هیچ کمکی بهش نمیکنن...
و جونگین میخواست از ته دل هق بزنه...

توی آب شناور... لب هاشو توی دهنش میکشه و دندوناش لب هاشو پرس میکنن...
اشک های سیاه از چشم هاش پائین میان و ماتم روح شیطان رو تسخیر میکنه...

دم سبک و لرزونش...
بوی وانیلی که توی آب حل شده...
تلخی توی سر جونگین می پیچه...
پلک هاش روی هم قرار میگیرن و تصویرهای درهم جلوی چشماش رژه میرن...
خط های سفید...
اشک های سیاه...
کبودی های بنفش رنگ جونگین روی بدن محبوبش...
سایه تتوی کتف سهون از زیر پارچه نازک پیراهنش...
درد توی تمام بدن جونگین...

پلک هاش باز میشن...
قلبش توی مشت کسی فشرده میشد و مرد تقلا میکرد تا فکر نکنه...

حبس کردن نفسش و رفتن زیر آب...
جنبش دستاش دوطرفش...
نمیشد فقط سهون رو برداره و از همه ی این ماجراها فرار کنه؟
ی زندگی آروم...
محال ترینی که ممکن بود براشون اتفاق بیوفته...

توی خودش جمع میشه...
مار ساعدش بالا میره...دور گردن شیطان می پیچه و راه نفس مرد رو تنگ میکنه...
پنجه ی پاش کف استخر رو لمس میکنن و با ی فشار،هوا صورتش رو لمس میکنه...
در حالیکه چشماش روی محبوبش قفل میشن که با پاهای برهنه از پله ها پائین میاد...

قدم های آروم سهون روی سرامیک های کرم رنگ دور استخر...
دستای آرومش که به کندی پیراهن رو بدون باز کردن دکمه ها از سرش میکشن...
سهون زمان رو کند میکرد...انگار همه چیز بره روی دور کند...
لب هاش با صبر به حرکت درمیان و اجازه میدن کای قوه ی شنواییش رو به مرور به دست بیاره...
-:دلم برات تنگ شده بود...امروز صبح بوسم نکردی.

جونگین با تعلل پلک میزنه و دستاشو از هم باز میکنه...
سهون بدون مکث وارد آب میشه و شیطان بدن محبوبش رو جلو میکشه...
با تمام اندوه سنگینش بغلش میکنه و نوک ترسیده ی انگشتاش پشت گردن کیتسونه کشیده میشن:مال منی...مال منی سهون...تو فقط برای منی.
دستای موعود و بخشنده ی نارسیس دور بدن شیطان می پیچن.

مشتی که قلب کای رو فشار میداد باز میشه و لب های مرد زیر گوش سهون میشینن...
بوسه های پشت سر هم روی صورتش...
چهره ی راضی سهون جلوی چشماش...
شیطان به خودش نهیب میزنه:حتما اشتباه دیدم...تو عزیز منی...حتی با وجود تمام اماها.

کیتسونه به جونگین نزدیک تر میشه...
شیطان پیشونیش رو روی شونه ی نارسیس میذاره.

(من درسمو خوب یاد گرفتم...خیلی وقت پیش...وقتی نمیخوای جواب ناراحت کننده بشنوی...بهتره سوال نپرسی...)

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

من و پارت جدید!

جمله ی مورد علاقه م توی این پارت پاراف آخره... وقتی نمیخوای جواب ناراحت کننده بشنوی بهتره سوال نپرسی...
میخواستم بیشتر در موردش حرف بزنم ولی...

در هر صورت...
آپ خفن بعدیمون با ۹۵ تا ووت تا شنبه چطوره؟

Castaway|مطرودWo Geschichten leben. Entdecke jetzt