ماشین روبروی کلینیک پزشکی متوقف میشه...
شیطان از ماشین پیاده میشه و دست چپش رو داخل جیب شلوارش می بره...
در مشکی رنگ کلینیک خصوصی کنار میره و پسر جوونی از پشت میز بلند میشه:خوش اومدید جناب کیم.
شیطان بهش نگاه کوتاهی میندازه و سر تکون میده.
-:بفرمائید داخل...منتظرتون هستن.
جونگین وارد اتاق مرد میشه:عصر بخیر.
و بعد روی مبل چرم با تکیه گاه کوتاه جاگیر میشه...
پزشک لب هاشو روی هم فشار میده...تمام مقدمه ای که توی ذهنش بود با دیدن چشمای جدی جونگین و احتمال عصبانیتش،از بین رفته بود...
شیطان متوجه تعلل مرد میشه...
-:نتیجه ی آزمایش چی شد؟
همینکه مرد دهن باز می کنه...چشمای جونگین پر از اخطار میشن:رُک و بدون حاشیه بگو...
-:اعتیاد جناب سهون به کوکائین تائید شده...
مرد میگه و اتاق توی سکوت فرو میره...
جونگین چشماشو روی هم فشار میده و دکتر متاسف بهش خیره میشه...
کناره ی کاناپه توی دست راست جونگین فشرده میشه...
سرش رو پائین میندازه و بعد از دم عمیقی که می گیره سرش رو بالا میاره و به حرف میاد:الان باید براش چیکار کنم؟
صورتش داد میزد که مصممه...که قراره اوضاع رو هر جوری که شده کنترل کنه...
دکتر روی صندلش جابجا میشه...حالا که جونگین انقدر به خودش مسلط بود،حقش بود که همه چیز رو بدون شبهه بدونه...
-:احتمال میدیم که وابستگی شدید باشه...البته با توجه به علائمی که منشی شما و محافظ ایشون توضیح دادن...
شیطان با تعلل پلک میزنه:چه...علائمی؟
-:خستگی مزمن...درد...رفتارهای تهاجمی...و عدم تمرکز...علائمی هستن که به من گزارش دادن...وضعیت جناب سهون خیلی ریسکیه...
جونگین به مرد نگاه میکنه و راز کوچیک بین خودش و محوبش رو فاش میکنه:سهون...افسردگی داره...این همه چیزرو سخت تر میکنه....نه؟
آه عمیقی از سینه ی پزشک خارج میشه و با حرکت سر، حرف جونگین رو تائید میکنه...
شیطان به حکاکی طلایی اسم دکتر روی شیشه نگاه میکنه:چطور باید کمکش کنم؟
مرد میانسال خودکار توی دستش رو بازی میده:ترک کوکائین...بیش از عوارض جسمی،عوارض روحی روانی رو همراه خودش داره...مغز به دوپامین و سرخوشی زیادی که در اثر مصرف ایجاد می شدن کاملا وابسته میشه... و وقتی دراگی مثل کوکائین رو از مغز می گیریم... ناگهان خلاء حضور اون هورمون شادی بخش و احساساتی که همراه خودش داره،مغز و روان رو از پا درمیاره... بیمار افسرده میشه...مغز با جای خالی بزرگی می جنگه که نمیتونه جبرانش کنه...و همینا اختلالات روانی رو ایجاد میکنن.
کلمه های خونسرد تسلط کای رو به رخ میکشن: پیشنهادت...برای این روند ترک چیه؟باید با متخصص خاصی صحبت کنم؟
دکتر خودکار رو روی میز میذاره...مرد روبروش چطور میتونست تمام احتمالات بد رو بشنوه و همچنان خم به ابرو نیاره؟
کای منتظر نگاهش میکنه...
دکتر لب هاشو رو هم فشار میده و به حرف میاد:قبل از ملاقتمون... با همکارام مشورت کردم...پیشنهادشون قطع کامل و ناگهانی دراگه...نمیدونیم فاصله ی بین هر مصرف جناب سهون چقدر بوده... و نمیدونیم هر بار چقدر عوارض رو تحمل کردن...ولی باتوجه به اینکه دراگ توی نمونه ی خون وجود داشته...بدون شک بیست و چهار ساعت قبل از آزمایش،حداقل یکبار مصرف داشتن...عوارض جسمی ترک حدود هفت تا ده روز طول میکشه...و تمرکز ما باید روی عوارض روانی باشه...مخصوصا با وجود افسردگیشون.
شیطان تذکر میده:عوارضی که میگی...ی چیز کلی و مبهمه...من ازت جزئیات شفاف میخوام... میخوام تمام چیزایی که سهون ممکنه تجربه کنه رو بدونم...
-:لرزش...درد...درد عصبی...درد عضلانی...عوارض جسمین...عوارض روانی به مراتب بیشترن...از دست دادن توانایی توی تمرکز کردن...کابوس های ناخوشایند توی خواب و بیداری...پارانویا و افکار پر از شَک...تفکر کُند... کسالت...تشدید افسردگیشون...و متعاقبا افکار و یا اقدام به خودکشی...
کلمه توی ذهن جونگین پررنگ میشه...خودکشی...دادن سهون به مرگ و تباهی...
کلمه هاش رنگ دستور میگیرن:میخوام تمرکزتو بذاری روی سهون...میخوام این قضیه رو به بهترین شکل ممکن حل کنی...
مرد میانسال سمت میز خم میشه و دستاش رو توی هم قفل میکنه:تخصص من نیست جناب کیم...برای اینکه به نتیجه ی موردنظرتون برسید و بتونید عوراض روانی رو کنترل کنید باید با ی روانپزشک یا روانشناس همکاری کنید...شاید نیاز به تجویز داروهای ضد افسردگی باشه...
شیطان نفس عمیقی میکشه و سری تکون میده:بررسیش میکنم... ممنون...
بدون توجه به چیز دیگه ای قدم های آرومش سمت در میرن و چند لحظه بعد،راننده با دیدنش توی پیاده رو از ماشین پیاده میشه:ارباب...
-:شماها برگردید به عمارت...
مرد با مکث میپرسه:ماشین رو براتون بذاریم؟
-:نه...خودم برمیگردم...
راننده تعظیم کوتاهی میکنه و چند لحظه بعد ماشین با استارت سبکی راه میوفته و از شیطان و تمام افکارش دور میشه...
جونگین با دم عمیقی هوای نیمه سبک اوایل غروب رو داخل ریه هاش میکشه...
با چشمایی که به آسمون رنگی خیره بودن...
و ذهنی که مشوش بود...
دستاشو توی جیب هاش میبره...
جوشیدن فکر توی سرش...مثل جوشیدن اسید و ذره ذره خورده شدن مغزش...
حس اینکه تمام امید و ایمانتو توی ی لحظه از دست بدی ولی مجبور باشی قوی بمونی...
(چرا...چرا این بلا رو سر زندگیمون آوردی؟چی کم داریم که هر بار...هر بار پرت میشیم ته جهنم و آخرش...دوتایی به زندگی برمیگردیم...چرا همه ش ی الگو اتفاق میوفته؟)
صدای پیچیدن باد بین برگ درختا...
هوا بوی آفتابی رو میداد که رفته بود...
ریه های کای از کشیدن نفسای عمیق خسته بودن...
ولی فکرای پراکنده و اسیدی توی مغزش نمیذاشتن پاهاش از قدم زدن دست بکشن...
(چرا همیشه ی راز لعنتی داری که همون راز یهو برملا میشه و بلیط ی طرفه مون میشه برای ته جهنم؟
چرا انقد به علاقه م شک داری که مدام ی بلایی سر خودت میاری تا توجهمو جلب کنی؟از چی میترسی...)
درد مثل خنجر توی نای شیطان بود...
ولی هیچ اشکی نمی تونست شیطان رو آروم کنه...
و آدم وقتی نتونه گریه کنه ینی همه چیز خیلی بیشتر از گریه کردن و آروم شدنه...
صدای ماشینا...
نور چراغا...
مشت شدن دست جونگین توی جیب شلوارش...
قلبش تیر می کشید...
(بیشتر از دو سال...
تو بیشتر از دو سال توی بغل من بودی...عشقمو داشتی...
برای نجات دادنت کافی نبود؟
عشق لعنتیمون برات کافی نیست؟!
چقدر دیگه میخوای تا راضی شی...راضی شی که از تمام این آسیب زدنا به خودت دست برداری؟)
زنجیر تشویش دور گردن شیطان...
آشوب توی ذهنش...
کسی اسم سهون رو به رنگ قرمز روی کاغذ نوشته بود*
نشونه های شوم...
به نرده ی کنار پیاده رو چنگ میزنه...
(مردم نمی تونن تو رو از من بگیرن...ولی خودت...چرا خودت داری اینکارو میکنی؟
من...من که کفشی بهت هدیه ندادم*...پس چرا انقدر با سرعت داری ازم دور میشی؟)
مارش غم از جایی نامعلوم...
ترحم برانگیزترین سرنوشت برای ی رابطه عاشقانه...
کدوم همدردی میتونست برای مرد تسلی بخش باشه؟
(اولین باریه که آرزو میکنم کاش همه ش نمایشی بود که خودت راه انداختی...از این چیزا خسته م...دلم ی معجزه میخواد...ی لطف...فقط ی استثنا...ولی...گداها حق انتخاب ندارن...گدای عشق آروم و بی دغدغه تم... ولی هیچ وقت چیزی رو به دست نیاوردم که میخواستم...)
آسمون تاریک شده بود...
شیطان درکش از زمان رو از دست داده بود و با امید تباه ته قلبش به راه رفتن ادامه می داد...
فقط برای اینکه قسمتی از دردش رو با هر قدمی که برمیداره روی زمین و پشت سرش بذاره...
ولی هر چقدر که میگذشت انگار روح و فکرش برای بدنش سنگین تر می شدن...
(رقت انگیزم...نمیتونم ازت ناامید شم...معتاد تر از تو منم...معتادم به وجودت...مستم از عذاب دادن هات...نمیتونم به این فکر کنم که آینده چی میشه...نمیتونم به آینده ای فکر کنم که احتمال داره تو جزئش نباشی...)
چشماشو روی هم فشار میده و دستشو برای تاکسی بلند میکنه...
(جلوی همه چیزو می گیرم...)
تمام مسیر ذهنش رو روی آهنگی که از رادیو پخش میشد متمرکز کرده بود...
با دیدن چراغ های روشن عمارت و افراد یوچون که زیر پنجره ها کشیک میدادن،بازدمش رو توی سینه حبس میکنه...
وارد خونه میشه و نور براق لوسترا باعث میشن چشماش رو جمع کنه...
چند لحظه بعد صدای دویدن روی پله ها میاد و صدای محبوبش: کای...اومدی...
نگاهشو روی نارسیسی قفل میکنه که بدن قشنگشو توی کیمونوی شرابی پنهان کرده بود و پاهای برهنه ش تند تند پله ها رو پشت سر میذاشتن...
لبخند ترک خورده ای روی لب های شیطان میشینه و دستاشو از هم باز میکنه...
با قرار گرفتن سهون توی آغوشش،لب هاشو روی موهای نقره ای رنگ کیتسونه میذاره و دم سبکش،بوی محو شامپوی محبوبش رو توی سینه ش دفن میکنه...
دستش دور سهون محکم تر میشه...
(تو تنها عشق منی...حتی وقتی شکسته و فاسدی... سهون عزیز من...)
با دیدن منشیش و یوچون لب هاشو بالا میاره:میخوام تمام اتاقمون رو بگردین...از بالا تا پائین...اینچ به اینچ...
یشینگ گیج نگاهش میکنه:و دنبال چی باشیم؟
کای سهون رو بیشتر به خودش فشار میده:ی بسته ی کوچیک با محتوای سفید...
وحشت به تیغه ی کمر سهون خنجر میزنه...
(فهمیده...)
-:بریم بالا...لباسامو عوض کنم...
جونگین توی گوش کیتسونه زمزمه میکنه...
کیتسونه با گیجی سر تکون میده و شیطان به منشی و محافظ اخطار میده: فقط خودتون دوتا...سقف کشو و کمدا...زیر تشک تخت...توی پایه ی تخت... پشت آینه...توی سیفون...هر جایی که بنظرتون محاله...دقیقا همونجا رو بگردید...
منشی تعظیم کوتاهی میکنه و جونگین عادی تر از هر وقت دیگه ای همراه محبوبش از پله ها بالا میره...
سهون با فکر درهم روی تخت میشینه و مسیح آینه رو کنار میزنه تا وارد اتاق تعویض لباس بشه...
ملافه ی روی تخت توی دست نارسیس مچاله میشه...
(حالا...چی میشه؟)
هیچ وقت فکرشم نکرده بود که ممکنه ی سناریوی شکست خورده رو تجربه کنه...
تمام اون دردها و کابوسا رو تحمل کرده بود تا جونگین چیزی نفهمه...
الان...الان باید چیکار میکرد؟
بلورهای یخی ترس توی قلبش بزرگ و بزرگتر می شدن و تیزیشون به قدرت تصمیم گیری سهون نیش می زدن...
حلقه ی گوشه ی لبش رو توی دهن میکشه و سیاهی توی مغزش می ریزه ...سایه طلایی بین سیاهی سنگین...
صورتش رو بین دستاش دفن میکنه...
ی راه حل...
انگشتای نیمه گرمی پشت گردنش کشیده میشن:سهون...شام خوردی؟
صدای خشک شده ی نارسیس جمله رو ادا میکنه:نه... منتظرت بودم...
انگشتای شیطان بین موهای نارسیسش میخزن:عصبانی نیستم سهون... عصبانی نیستم...نیازی نیست بترسی...
نوازشش پر محبت تر میشه و سهون حس میکنه توی زندگیش فقط کای بوده که حس ارزشمند بودن رو بهش داده...
اونم وقتی که حتی خود سهونم خودشو لایق هیچ چیز خوبی نمیدونست...
خدمتکارا میز شام رو زیر طاق گچبری شده ی شرق عمارت می چینن...
برکه ی مصنوعی کم عمق آب روبروی طاق بود و نور آفتابی رنگ همه چیز رو صمیمی تر کرده بود...
شیطان و محبوبش به صندلی های راحتیشون تکیه میزنن و صدای سبک آب وقتی از روی سنگ های لیز میخوره و توی برکه می ریزه،سنگینی فضا رو از بین میبره...
سهون چاپستیک هاش رو بین رشته های نودل می پیچه و سس لوبیای سیاه از روی رشته ها سُر میخوره.
جونگین خیره به رقصیدن نور روی آب به حرف میاد:شرکت پارک از درون داره دچار فروپاشی میشه...
سهون دست از خوردن میکشه و با نوک زبونش گوشه ی لبش رو که به سس آغشته شده بود،تمیز میکنه...
مسیح نگاهش رو به محبوبش میده:نگاه خالیت رو دوست دارم...انگار نه انگار که تو کسی بودی که این برنامه رو پی ریزی کردی...
کیتسونه پلک آرومی میزنه:نقشه ی من بود..گرچه نه برای زمان فعلی...شاید چندماه دیگه...در هر صورت قرار نبود ببخشمش...
-:چانیول رو به بکهیون می رسونی...به شرکت چانیول حمله میکنی و کاری میکنی حکم مصادره اموال براش صادر شه...هم فرشته نجاتی هم مامور مجازات...
-:شرکت پارک...بخاطر بیرون کشیدن سهام بزرگی که ما ازش به طور ناشناس و با واسطه خریدیم، دچار مشکل میشه...تمام چیزی که پارک باهاش فخرفروشی میکرد و دلیل تمام تلاش هاشو ازش می گیریم...آدمی که انگیزه ش رو ازش بگیرن...امکان نابودیش زیاده...
-:میتونه حریص تر از قبل برگرده...
-:نمیتونه...چون خودشو با اون کار تعریف کرده بود...کارش هویتش بود... دچار بحران فکری میشه...همیشه اینجوریه...آدم باید بالاتر از چیزی باشه که انجام میده...خودش باشه که به عملش معنی میده...نه اینکه عملش تعریفش کنه و بالاتر از خود آدم قرار بگیره...
پارک برنمیگرده...چون من تمام چیزی که همیشه بوده رو ازش گرفتم...
شیطان به تکون دادن سرش اکتفا میکنه و خط طلایی توی چشمای سهون برق میزنه...
(تا حالا...هر سناریویی که برای بقیه نوشتم...جواب داده...نتیجه دقیقا همونی بوده که من برنامه ریزی کرده بودم...ولی...وقتی به زندگی خودم می رسم...هیچ نقشه و الگویی،نتیجه ای که میخوام رو نمیدن... گند میخوره توش...من هیچ وقت نتونستم خودمو نجات بدم...)
نیمکت چوبی زیر طاق...
زمانی که متوقف شده بود و رنگایی که براق تر و چشم گیرتر از هر وقت دیگه ای بودن...
درختا سیاه بودن...
همونجور که قسمت قفل شده ی ذهن سهون...
نارسیس سرش رو روی پای شیطان گذاشته بود و نیمی از صورتش از گرمای بدن مسیح گرم بود و بهش حس امنیت میداد...
خستگی توی رگ هاش حرکت میکرد و هشیاری کیتسونه رو همراه خودش میبرد...
دست جونگین با رشته های نقره ای بازی میکرد و چشماش روی حرکت آروم قفسه ی سینه ی سهون حین دم و بازدم کم عمقش متمرکز بودن...
محبوبش خواب آلود و خسته بنظر می رسید...و حالا...جونگین خوب می دونست چرا...
حرفای دکتر و هشدارهاش ته مغزش روشن و خاموش می شدن و مسیح رو به محبوبش لب میزنه:باید...زیر نظر ی روانشناس باشی...
سهون با مکث سرش رو برمیگردونه:فکر میکنی تاثیری داره؟
شیطان به عمق سیاهی چشماش زل میزنه:به هر چیزی که حتی ی ذره توی حالت تاثیری داشته باشه چنگ میزنم...
طلاییِ سیاه شده توی مغز سهون قُل میزنه و کیتسونه چشماشو می بنده: با سویونگ صحبت کن...
جونگین خیره به پلک های بسته ش زمزمه میکنه:خودت بهم نمیگی؟
لب های سهون بدون حرکت روی هم قرار می گیرن و شیطان آه عمیقی میکشه...
تصور ی دنیا بدون سهون...
اونم وقتی توی دستاش بود و ازدست رفته بود...
مردم میگفتن همه ی چیزای خوب زود از دست میرن...
سهون خوب ترین جزء زندگیش بود...
و کای میخواست سهون خط بُطلان روی اون حرفای پوچ باشه...
سهون باشه که با پوزخند به همه نشون بده حرفاشون حقیقت نداره...
ولی...
اون پودر سفید...میخواست سهونو با خودش ببره...
چشماش می سوختن و خرده شیشه ها گلوش رو آزار میدادن و جونگین حس میکرد نفس کشیدن سخت شده:قول بده...میخوام بهم قول بدی...ی قول که هر چی هم بشه...باز باید بهش وفادار بمونی...
چشمای سهون روی لبای مسیح قفل میشن...
کافی بود بخواد تا سهون انجام بده...
شیطان روی گوشش خم میشه:قول بده...خودت هیچ وقت خودتو از من نمی گیری...
سهون باید قول میداد هیچ وقت سمت این نمیره که کای و آینده ش رو از وجود خودش محروم کنه...
دست سهون بالا میره و گونه ی مسیح ترسیده رو نوازش میکنه...نیمه هشیار کلمه ها رو سمت جونگین میفرسته:قول میدم...
ی قطره ی آب روی قلب داغ شیطان میوفته و به جای تبخیر شدن شروع به حرکت و جنب و جوش میکنه*
قول سهون مثل همون قطره ی آب بود...شاید غیر موثر...ولی متفاوت از تمام گذشته...
بعد از چند لحظه تنفس سهون آروم تر از قبل میشه و جونگین میفهمه نارسیس خوابش برده...
با اشاره ی بی صداش،خدمتکار با رو انداز برمیگرده و جونگین به عنوان دستور بی صدای دوم بهش میفهمونه تا نور اطرافشون رو کم کنن...
دستاش بدون توقف با موهای نرم سهون بازی میکردن و شیطان از کنار محبوبش بودن نیمه آسوده بود...
زمان توی سکوت پیشروی میکرد و جونگین بی توجه به اطراف به روزایی که با سهون گذرونده بود،فکر میکرد...
چشماش روی ساعد نارسیس بودن که روانداز نپوشونده بودش و از بین چین های پارچه ی کیمونو معلوم بود...
مار چمبره زده ای که ابدیت رو تکرار میکرد...
(توی زندگی های قبلی و بعدی...قراره برای داشتن من همین قدر درد بکشی؟)
نگاهش با شنیدن صدای آروم خدمتکار از روی سهون برداشته میشه...
-:ارباب...جناب یشینگ میخوان ببیننتون...
مرد سرشو تکون میده و منشی و محافظ بعد از چند ساعت جست و جو جلوی جونگین می ایستن...
شیطان دستاشو بین موهای محبوبش میکشه:نتیجه؟
-:چیزی پیدا نکردیم...
یوچون زمزمه میکنه و شست جونگین صورت سهونی رو که روی پاش خواب بود، نوازش میکنه...
ییشینگ زمزمه میکنه:ارباب...میخواین به...
جونگین قبل از تموم شدن جمله ش مخالفت میکنه:نه...چیزی نیست...خود سهون گفت که جاساز نداره...
ابروهای منشی با شک بهم نزدیک میشن:بهشون اعتماد می کنید؟
مردمک های مطمئن شیطان به زیردستش کجخند میزنن:همیشه اعتماد دارم...مخصوصا وقتی ترسیده...به چشمای نگرانش بیش از هر چیزی اعتماد دارم...
یوچون با شک به واکنش غیر منتظره اربابش نگاه میکنه و جونگین نگاهشو به محافظ میده:محافظت باید شدیدتر شه...توی راهروها آدم بذار...
مرد سری تکون میده و جونگین به شکست نور روی سطح نوشیدنیش خیره میشه:فقط باید توی اتاق بمونه...نباید ی قدمم از اتاقمون خارج شه...هر چیزی که سرگرمش میکنه رو بیارید توی اتاق...ولی سهون از اتاق خارج نمیشه...در اتاق باید از بیرون قفل شه...تا وقتی خودم باشم مزاحممون نشید...ولی وقتی نیستم، حواستون باشه که بهش سر بزنید...
محافظ و منشی حتما کوتاهی زمزمه میکنن و انگشتای شیطان رو انداز رو بالاتر میکشن:یشینگ...به آشپز بگو ی جوری غذاهاشو جذاب تر کنه...ی جوری که سهون رغبت کنه و بیشتر غذا بخوره...چند وقته کم غذا شده...
-:بهش اطلاع میدم...
جونگین دست آزادش رو توی هوا تکون میده:می تونید برید...
یوچون بعد از تعظیم آرومی سمت در میره ولی یشینگ به شیطان زیر نور زرد رنگ نگاه میکنه:عجیب شدی جونگین...
-:چرا؟...چون عصبانی نیستم؟
منشی با دقت کلمه هاشو انتخاب میکنه:انتظار ی رفتار تندتر رو داشتم...
شیطان با مکث به پلک های بسته سهون نگاه میکنه: واکنش تندم چه سودی داره وقتی باعث میشه سهون ازم دور بشه؟ به جای عصبانی شدن... فقط میخوام این قضیه رو جمع کنم...
و بعد ناراضی غرولند میکنه:انقدر لفتش دادید که همینجا روی نیمکت خوابش برد...بیا جلو...وقتی بلند میشم مواظب باش سرش به کف نیمکت نخوره...
و چند دقیقه بعد،یشینگ به شیطان نگاه میکنه که همراه محبوب خوابیده ش سمت عمارت میره...
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎آپ خیلی طولانی من!
تا سه شنبه ۱۰۵ تا ووت برای ی آپ دیگه(شایدم دوتا🤔) چطوره؟
بعد از ی مدت طولانی برام کامنت بذارین که خیلی دلم براتون تنگ شده☹پانوشت ها:
توی کره نوشتن با رنگ قرمز شومه و نوشتن اسم کسی با قرمز ارزوی مرگ.
ی اعتقاد دیگه شون اینه که اگه عاشق به معشوق کفش هدیه بده، معشوق ازش جدا میشه...
در مورد قطره آبی که روی سطح داغ بیوفته، قطره به جای تبخیر آنی شروع به جشت و خیز و پرش میکنه... بهش میگن اثر لیدن فراست...یکی از مباحث قدیمی مورد علاقه م...و در آخر اینکه خودم اون صحنه ی بیرون زدن کای از مطب و حیرون شدنشو خیلی دوست دارم...
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...