p.38

1.2K 338 103
                                    

نسیم خنکی پوست کیتسونه رو نوازش میکنه و سهون پلکی رو به آسمون تیره رنگ میزنه...

(نمیتونم توی اتاق خودم بخوابم...هر بار که روی تخت دراز میکشم و چراغ ها رو خاموش میکنم...احساس میکنم دیوارا پائین و پائین تر میان و میخوان روی من سقوط کنن...سیاهی غلیظ و غلیظ تر میشه...و انگار نفسمو می بُره...)

نوک انگشتاشو روی کف سیمانی سقف خونه میکشه...
(دنبالم بیا...بذار مطمئن شم جای تمام آدما...جای خودم...تو منو دوست داری...
دنبالم بیا...بغلم کن...بهم نشون بده چقدر همه چیز تموم و کاملی...)

فاحشه موهای نرم نارسیس رو نوازش میکنه:عزیز بی قرار...دعوت مسیحت رو رد کردی...در حالیکه خودش میگه "خوشا بحال رحم کنندگان زیرا بر ایشان رحم کرده خواهد شد...و خوشا به حال صلح کنندگان زیرا ایشان پسران خدا خوانده خواهند شد... "ولی تو هیچ کدومشون نیستی سهون...نه رحم داری نه صلح پذیری...چه انتظاری داری؟!

سهون غلتی روی سطح سرد میزنه:از عادل بودن خدا انتظار دارم...انتظار دارم در حالیکه روی تخت پادشاهیش نشسته بگه به این بنده م رحم میکنم...نه چون سزاوار رحمته...بلکه دلیلش اینه که خوهانش نبوده و نیست. خواهانش نیست...نیازمندشه...رحم میکنم و جهنمی که میخواد رو بهش می بخشم...خدا این چیزا رو باید درک کنه....چون راز همه ی دیوونه های روی زمین رو میدونه و سر درد نمی گیره...خودش میگه:"و پدرِ نهان بینِ تو، تو را آشکارا جزا خواهد داد..."
حالا اگه بخواد بهم رحم کنه،به نظرت کایو بهم میده؟

زن روی سهونی که به پهلو توی خودش جمع شده بود،خم میشه:چرا پسش زدی وقتی اونقدر عاجزانه خواهانت بود؟
کیتسونه انگشتشو به زانوی برهنه فاحشه میکشه:جواب مشخصه... من لیاقتشو ندارم...من نباید قبول کنم که باهاش باشم...اون باید باشه که تسخیرم میکنه.

نسیم با موهای سهون بازی میکنه و صدای فاحشه موزون و سبک با نسیم می رقصه:تو نابودش میکنی.تو عذاب زندگیشی...تو خنجر کاشته توی قلبشی...نه میتونه کامل کنارت بذاره...نه میتونه تحملت کنه...درد مداومی برای اون.

شیشه ی زهر توی صدای سهون ترک میخوره و تلخیش توی کلمه ها می لغزه:نمیتونم جلوی خودمو بگیرم که دنبالش نرم...و وقتی بهش نزدیک میشم...تازه اون موقع واقعیت بهم دهن کجی میکنه...اینکه در هر صورت دارم عذابش میدم.

-:با کلمه ها بازی نکن سهون...انقدر جرات نداری که حتی توی خلوت به قصد پنهانت اعتراف کنی؟

نارسیس چشم هاشو روی هم فشار میده...باید از توی مخلوط فکرهای داخل سرش،قصد اصلیش رو پیش می کشید...
و بالاخره بعد از اون همه گشتن،چشم هاشو باز میکنه و سیاهی،درون مردمک چشم هاشو و حرفاش برق میزنه:اون شب آخرین شانس جونگین بود...آخرین شانسش برای دل کندن از من و ادامه دادن زندگیِ عادیش...من اونقد منصف بودم که بهش شانس رها کردنم و آزادی از نفرینمو بدم...و اگه برگرده...به مسیحی که خودشه برای من،قسم...که حتی لحظه ای نذارم نفرین،زندگیمونو ترک کنه...

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now