p.25

1.6K 355 14
                                    

کیتسونه با تنبلی چشم هاشو بخاطر روشن بودن اتاق جمع میکنه: نمیخوام بیدار شم.
بوسه ای روی پشت دستش میشینه:بیدار شو باهم صبحانه بخوریم... باید برم شرکت.
سهون دست هاشو میکشه:این ی هفته رو نرفتی که...نرو دیگه...
شیطان لبخندی به بهانه گیری نارسیس میزنه:این چند وقت خیلی پراکنده کار کردم...همه ی کارها رو نمیشه توی خونه انجام داد که...
(ی هفته از روزی که پشت در اتاقم شکستی میگذره...ی هفته ی بهشتی...)

سهون به حالت نشسته در میاد و دست هاشو برای بغل شدن دراز میکنه...
مرد،معشوقش رو بغل میزنه:از امروز مثل گذشته توی غذاخوری طبقه پائین غذا میخوریم.
کیتسونه فقط سری به نشونه تائید تکون میده و انگشتاش با شیطنت با یقه و گردن شیطان بازی میکنن...
-:شیطنت نکن...وقت ندارم...

کیمونوی لیمویی توی تن سهون...
-:میگم یوچون کجاست؟نمیاد دیگه؟
-:نه  فعلا...همسرش بیمار شده...بهش مرخصی دادم تا با همسر و بچه ش باشه...
ابروهای سهون بالا میرن:زن داره؟!
کای سهون رو روی صندلی مینشونه:تو که فکر نکردی ی مرد سینگل که ممکنه تمایلات همجنس خواهانه داشته باشه رو برای محافظت از تو بذارم و طرف مدام بهت دست بزنه!
سهون فقط شونه ای بالا میندازه و به سوپ میسو روی میز لبخند میزنه.
قطعه ی بی کلامی توی اتاق پخش میشد و خب...زیاد مطابق طبع سهون نبود...
شیطان به غذا خوردن بدون مشکل و با اشتهای کیتسونه لبخند میزد و جو بینشون صلح آمیز بود...

ییشینگ همراه مردی که جعبه ی نقش دارِ کنده کاری شده ی نسبتا باریک ولی بلندی رو حمل میکرد، اجازه ی حضور میخواد.
با تائید شیطان، منشی و مرد سر میز حاضر میشن و سهون بدون توجه گوجه ی گیلاسی رسیده ای رو توی دهانش میذاره.
مرد ناشناس جلو میاد: سفارشتون آماده ست ارباب کیم...
جونگین با سر اشاره ای میزنه: نشونمون بده.
در جعبه باز میشه و چشمای سهون به محض بالا اومدن، مبهوت و پر بغض روی عصای سفید رنگ بین مخمل های قرمز خشک میشن...

کای به نشونه ی تائید سری تکون میده:کارتون رو خوب انجام دادین.
و چنگال توی دست سهون فشرده میشه...
انگار تمام راه های فرار بسته شده بودن...عشق راه گریز رو تبدیل به بن بست میکنه؟

هفته ی شیرینش تموم شده بود و حالا حقیقت نیشخندزنان تکیه شو از دیوار بر می داشت و قدم زنان سمت سهون میومد و روی شونه هاش می نشست...
(این آخر خط فرارهامه...)
سر روباه از درون جعبه به سهون پوزخند میزنه:گرفتمت...بالاخره گرفتمت...
دست سهون پائین میره و ناخن هاش زیر میز به زانوهاش چنگ میزنن...
زمزمه ی توهمِ سهون بلندتر میشه:گرفتمت...تو بازنده ای سهونی... گرفتمت... سهونیِ همیشه مقصر...

چشمای شیطان به دست پنهان محبوبش زیر میز دوخته میشه و علامت هشدار به زنگ زدن میوفته...
انگشتاش از همون زیر دست سهون رو می گیرن و مانع نقش جدیدی میشن که قرار بود روی زانوها ایجاد بشه...

ولی پوزخند توهم محو نمیشه...غلیظ تر میشه و توی گوش سهون زمزمه می پیچه:گرفتمت...پاهات به درد نخور شدن و دیگه نمیتونی از پنجره ها فرار کنی.
حبابای صورتی صابون توی فکرش میترکن و توهم با تباهی دقیقا وسط هر حباب می رقصه...
حباب ها بیشتر میشن...
رقص تندتر میشه...
توهمش فاحشه گونه توی اغوش تباهی می رقصید و صدا بلندتر میشد: گرفتمت...گرفتمت و میدمت دست معشوق خودم...فکر کردی عشق حقیرت مانع میشه؟...تو زیر طلسم مایی... و عشق فقط ی گریز کوتاه بود...ی گریز کوتاه که آخرش بازم تو رو به معشوق من رسوند...گرفتیمت...به تباهی خوش برگشتی سهونی...

کیتسونه چشماشو روی هم فشار میده...داشت توی وانی پر از حباب های صورتی غرق میشد...
با بیچارگی دهانش رو باز میکنه و انگار کف توی دهنش میره...
(کی فکرشو میکرد حبابای صورتی تلخ باشن؟!...رفتن توی چشمم...چشمام میسوزن...دهنم میسوزه...معده م میسوزه...نکنه قلبم باشه؟)

دستی،دست سردشو فشار میده و سهون بالاخره چشماشو باز میکنه... ذهنش از حبابا،توهم فاحشه ش و نیشخند تباهی خالی میشه...
چشمای دردناکش رو به شیطان میده و جونگین چشماشو برای اطمینان دادن باز و بسته میکنه...

ییشینگ به محبوب اربابش نگاه میکنه که چند لحظه قبل خشک شده،به درون جعبه چشم دوخته بود و همچنان از صورتش درد چکه میکرد...

جونگین با بی حوصلگی دستی تکون میده:ممنون میشم تنهامون بذارید.

با رفتنشون،دست جونگین نوازش وار روی دست نارسیس کشیده میشه:
از فردا برای تمرین به باغ میریم...
سهون،مغموم سری تکون میده و شیطان برای بغل زدن نارسیس خم میشه تا به اتاق خواب برشگردونه...
با راست کردن کمرش،سهون مردد به عصا نگاه میکنه و قبل از راه افتادن جونگین،به عصا چنگ میزنه و برمیداردش...
-:میگفتم بعدا برات بیارنش.
-:نمیخواد...بریم...

*

کیتسونه با کیمونوی لیمویی رنگ وسط تخت نشسته بود و عصایی که با خودش آورده بود،روی تخت بود و چشمای سهونو روی خودش قفل کرده بود...
رو به عصا زمزمه میکنه:نمیتونم برقصم...نمیتونم پارکور برم...نمیتونم و تو قراره این نتونستن منو جبران کنی؟!
حالا همه چیز قراره توی تو خلاصه بشه نه؟
بخاطر تو باید از کای انتقام بگیرم نه؟
انتقام بگیرم همونجوری که خدا از داود انتقام گرفت؟
روی عصا خم میشه:وقتی توی خفا اون کارو کرد...وقتی منو داشت و خُردم کرد...باید توی جمع آبروش رو ببرم...جلوی تمام اونایی که به لبخندش تعظیم میکنن...باید انتقام بگیرم؟
عقب میکشه و به روباه زل میزنه: نه! اصلا!...من خیلی دیوونه م... چرا ازم انتظار داری عاقلانه رفتار کنم؟ واکنشای منطقی برای آدمای سالمه نه من!
و بعد بی توجه به عصا پشت میکنه و به پهلو میخوابه...
(خونه ی عروسکی خراب شد و گربه بیرون پرید... )
چشماشو می بنده:ولی واسه ما گربه نیست...روباهه...
(چشمامو می بندم و همه جا تاریک میشه...مثل داستانای بچگی،اتفاقای بد توی تاریکی میوفتن...)
دست تاریک دراز میشه و شونه ی سهون رو فشار میده...
اون فاحشه ی توی مغزش برگشته بود و حرفاش توی گوش سهون می پیچید:
تلاشای بیهوده سهونی...تلاشای بیهوده...چرا سعی داری عروسک قوی و دلخواه جونگین بمونی؟ تو لایق اینجا نبودی...لایق کنارش بودن نبودی....درد کشیدنت بود که صیقلت داد و برای اینجا بودن تطهیرت کرد...
انتقام؟ به مسیح خودت پشت میکنی؟!
کلمه ها توی دهان سهون قُل میزنن...
(نه...اون...دوستم داره...)
عصا به حرف میاد:دوست داشتن یا ترحم؟ نمیتونی راه بری...نمیتونی... من فقط دلخوشی ابلهانتم...
سهون توی خودش جمع میشه:خفه شو...
فاحشه ی تاریک دستشو روی لاله ی گوش کیتسونه میکشه:" زیرا خدا بقدری مردم جهان را دوست دارد که یگانه فرزند خود را فرستاده‌است، تا هر که به او ایمان آورد، هلاک نشود بلکه زندگی جاوید بیابد. " فکر کردی وقتی به جونگین ایمان بیاری،نجاتت میده سهونی؟

سهون با خشم برمیگرده و عصا رو هل میده تا روی زمین بیوفته:منو زمین گیر کرده و خودشم بلندم میکنه.
و این بار چشماشو نمی بنده تا هیچ فاحشه ی تاریک و روباهی محاصره ش نکنه...
بعد از چند دقیقه با خشم مشتی روی تخت میکوبه و یاد هفته ی پیش میوفته که کای چند بار در روز پاهاشو ماساژ میداد و مجبورش می کرد فعالیتای جزئی انجام بده...انگار که داشت آماده ش میکرد...

(گذاشتی زمین بخورم تا دستمو برای کمکت دراز کنم....تا مطمئن شی تنها کسی هستی که بهش پناه میبرم...تا به رخم بکشی کسی جز تو برام نمونده...)

با تعلل نیم خیز میشه و به عصای افتاده نگاه میکنه...انگشتای پاهای خشکش رو چند بار خم و راست میکنه و با شک به تصمیمش فکر میکنه...
و بعد با عصبانیت به سر روباه چنگ میزنه و پاهاش رو از روی تخت پائین میکشه...
سعی میکنه بدنشو با دستاش بالا بکشه و وزنش رو روی عصا بنداز...
بند انگشتاش از فشار سفید میشن و کیتسونه،بدن سنگین شده ش رو بالا میکشه...ولی نیروی جاذبه از قبل قوی تر عمل میکنه و از پشت روی تخت میوفته...
-:فاک بهش...اونهمه ماساژ لعنتی کجا رفت؟
دوباره خودش رو جلو میکشه و سعی میکنه...
ولی انگار همه ی انرژیش از پاهاش کشیده شدن و دوتا چوب بی مصرف جای پا براش گذاشتن...
(من که فلج نشدم...این دیگه چه گهیه؟!)
با بی صبری کیمونو رو روی تخت پرت میکنه...
دست چپش رو به عصا میگیره...و دست راستش رو به تاج تخت...
به کندی و تمرکز زیاد، کم کم وزنشو روی بازوهاش میندازه تا پاهاش فرصت به هوش اومدن داشته باشن...
چنگ زده به تاج تخت و حقیر، می ایسته و نفسشو فوت میکنه...
بند بند انگشتاش تیر می کشیدن و نفسش از اونهمه تقلا بالا نمیومد...
(بعد از این قراره برای ی حرکت ساده انقدر جون بکَنم؟)
قدمی جلو میذاره ولی عصای خائنش سر میخوره...
ته دلش خالی میشه و کیتسونه با از دست دادن تکیه گاهش،با بیچارگی چنگش دور تاج تخت رو محکم تر میکنه ولی بی ثمر بود...
می افته و بازوهاش کش میان...
درد؟
نه!
این حقارت بود که داشت ذره ذره صبر سهون رو میخورد...
خودشو روی زمین میکشه و تلاش میکنه از اون وضعیت خارج شه...

چقدر گذشته بود؟ چند بار زمین خورده بود؟ چند قدم برداشته بود؟
به پشت سرش نگاه میکنه...نهایتا تونسته بود بیست قدم از تخت دور بشه...
در حالیکه بدنش از درد افتادن های مداوم کم آورده بود...

ی لحظه بی حواسی،لغزش مجددش رو در پی داره...
زانوش به زق زق میوفته و مشتش از این درد فشرده تر میشه...
شدت افتادنش که همون بود پس چرا نمی تونست از جاش تکون بخوره؟
(بدن به درد نخورم کم آورده...)
روی زمین سخت دراز میکشه و به سقف زل میزنه...از هر تلاش...اراده یا ممارستی متنفر بود...
به خودش تکونی میده...
( چرا تا اینجا اومدم؟ چرا به برگشت فکر نکردم؟ )
برگشتن...
دستشو دراز میکنه تا بتونه به پایه صندلی برسه و با کمک اون بلند شه ولی صندلی خیلی دور بود و دست همیشه بلند سهون این بار کوتاه...
دستشو با آهِ کوتاه و فحش غلیظی عقب میکشه و غلت میزنه...
سهون حاضر بود بمیره ولی هیچکدوم از اون خدمه رو احضار نکنه تا شاهد این وضعیت باشن...
پیشونیش رو روی زمین فشار میده...
(به حرمت گوهی که خوردی و تا اینجا اومدی، حالا هم خودت برگرد به تخت...)
آرنج هاشو خم میکنه و ساعد دستاش محکم روی زمین میذاره...بدن شلش رو میلی متری تکون میده و اندکی سمت تخت میخزه...
خزیدن...چقدر پست...
فشار بعدی رو به دستش وارد میکنه و اینبار مقدار بیشتری جلو میره...
ولی مگه دستای ضعیفش تا کجا میتونستن کمکش کنن؟
میانه ی مسیر، ساعدهاش از شدت فشار به تیر کشیدن و بی حسی میوفتن و کیتسونه بیحال کف زمین دراز میشه...
(چیکار کنم؟ چیکار کنم؟)
قفسه سینه ی دردناکش رو می ماله و با عجز به تخت نگاه میکنه...
و دوباره روی ساعدهاش میره... باید می رسید... به هر نحوی که شده...

با فلاکت و نفس نفس زنان به تخت میرسه...
ولی مشکل بعدی بهش تعظیم میکنه...
چطور باید از تخت بالا می رفت؟!

(کاش میتونستم بگم که همینجا و همین لحظه بمیرم ولی اگه جسدم توی این حالت باشه خیلی احمقانه و ترحم برانگیزه...فاک بهش...)

بعد از چند دقیقه خودشو جمع و جور میکنه و  نیم خیز میشه و میشینه... به زانوهای نسبتا کبود و قرمز شده ش زل میزنه و با تاسف مشغول مالیدنشون میشه...
خودشو راضی میکنه و با مشت کردن ملافه توی دستاش روی زانوهاش می ایسته و با نفس های عمیق جون می کنه تا لاشه ای که بقیه بهش بدن میگفتن رو روی تخت بندازه...
ی فشار روی نوک انگشتای پا...ی دنیا تلاش برای انجام کاری که آدمای سالم به راحتی و بدن فکر انجامش میدن...
و بالاخره نفس نفس زنان روی تخت بود...
دهانش خشک شده بود و ریه هاش از تقلای پر زحمتش می سوختن...
چشماشو روی هم میذاره و صورتشو به سمت عصایی که بیست قدم اون طرف تر افتاده بود، میچرخونه:تو منو گرفتی...خیلی جدی...خیلی واقعی... من باختم...
به پرستار زنگ میزنه و زن با هول خودشو می رسونه...نمی دونست چرا بعد از یک هفته احصار شده...
-:جناب سهون؟
نارسیس بیحال چشماشو باز میکنه:بیا اینجا...
زن بی حرف جلو میره.
-:اون عصا رو بیار روی پاتختی بذار...بعدشم ی پمادی چیزی بیار...
حرفشو نصفه میذاره.
پرستار مردد نگاهش میکنه:ی پماد بیارم که...؟
سهون چشماشو می بنده:فراموشش کن... فقط عصا رو بیار.
زن سری تکون میده و بعد از گذاشتن عصا منتظر به سهون نگاه میکنه.
-:میخوام بخوابم...برو.
زن میره و سهون می مونه و بدن دردمندش و عصای سفید رنگ...

*

سهون زیر چشمی به شیطان نگاه میکنه که با آرامش چاییش رو میخوره و از آهنگ آرومی که پخش میشد لذت میبرد...
در حالیکه سهون توی انتظار وقت تمرین در حال وا رفتن بود... نمیدونست چه زمانی قراره برن و قصد داشت سفت و محکم با این قضیه مخالفت کنه...
جونگین فنجون چائیش رو روی میز میذاره: هماهنگ کردم که ی نفر برای تمرین باهات بیاد.
سهون تند میگه:نمیخوام برم.
ابروهای مرد بالا میرن:نمیخوای؟!
-:پاهام خودشون خوب میشن...نمیخوام از عصا استفاده کنم.
شیطان کمی به سمت محبوبش خم میشه: باید تمرین کنی...دکتر دستور داده...منم که ی عصا مخصوص خودت سفارش دادم...نمیخواستم از اون عصاهای فلزی استفاده کنی...
اخمی روی صورت سهون میشینه:نمیخوام تمرین کنم...نِــمـیــخوام...
شیطان جلوی محبوبش زانو میزنه: چرا مقاومت میکنی سهونی؟ این برای صلاح خودته...
-:نمیخوام...برم که هربار جلوی ی غریبه بیوفتم و غرورم خرد شه؟
کای مکث میکنه...انگار سرکشی و غرور سهون در برابر بقیه رو فراموش کرده بود.
-:فقط امروز باهاش برو...جلسه دارم وگرنه خودم میومدم...فقط امروز...از فردا خودم کنارت می مونم...
سهون،راضی از عقب نشینی شیطان دستاشو توی هم می پیچه:نمیشه امروزم نباشه از فردا خودت باشی؟هوم؟ امروز یا فردا چه فرقی میکنه؟
جونگین بلند میشه:نه...امروز به هر ترتیبی که شده،میری.
سهون تابی به بدنش میده و خودشو به پشتی نرم کاناپه می کوبه:فاک به این زندگی تخمی.
-:بد دهنی؟!
-:مگه میذاری خوش اخلاق بمونم؟هی میریـ.. ینی گند می زنی به حالم...
جونگین بی توجه به غرغر های کیتسونه کج خندی میزنه:تمرین خوبی داشته باشی سهونی.

*

یوچون با احتیاط معشوق اربابش رو همراه عصاش وسط تخت میذاره.
-:چیزی...
سهون سری به نشونه ی نه تکون میده و با حرکت دست محافظ رو مرخص میکنه...
با صدای بسته شدن در، نفسشو با آه عمیقی بیرون میده و موهاشو توی دستاش چنگ میکنه...
تمرین؟!
بهتر نبود اسمشو میذاشتن نمایش عمومی تحقیر سهون علیل؟!
(من...من جلوی اون پرستار احمق بارها زمین خوردم...من...)
نفسش تیکه تیکه میشد و حبابای صورتی تداعی می شدن...
سهون دیده بودشون...
صحنه ی زیر بغل گرفتنای اون پرستار...
(این...این من نیستم...من نیستم...)
زمزمه ی تاریک توی گوشش می پیچه:این خود واقعی و پنهانته سهونی... خود حقیر و شکسته ت...
چنگ سهون به موهاش بیشتر میشه و چشماشو روی هم فشار میده...
( این من نیستم...من...خیلی بیشترم...)
-:مخصوصا وقتی با فلاکت دستتو به عصا می گیری...
(تقصیر من نیست...پاهام بهم خیانت کردن...)
فاحشه از توی آینه با عصا بازی میکنه:آره...خودتو گول بزن...این...
سهون با جنون عصا رو برمیداره و سمت آینه پرت میکنه...
صدای مهیب شکستن اتاق رو پر میکنه و دستای سهون دوباره توی موهاش چنگ میشن...
(دوباره کف صابون خوردم که چشمام می سوزن...من که گریه نمیکنم...)

با صدای شکستن،کای از تلفن دست میکشه و سمت اتاق میدوئه...
با شدت در اتاق رو باز میکنه و جثه ی نارسیس رو می بینه که خودشو روی تخت تاب میده و برای گریه نکردن با خشونت چشم هاشو فشار میده...
-:سهون...
انگار توی خلاء صحبت کرده باشه و صداش به محبوب رنجورش نرسیده باشه...
دستای رنگ پریده ی سهون به فشار آوردن روی چشماش ادامه میدن، اونقدر که اون حبابای لعنتی از توی چشماش برن...
(چرا هنوز می سوزه؟... انگار توی وان کف غرق شدم...)

هاله ی آبی رنگِ  یأس معشوق رو بلعیده بود و گرد ستاره های مرده روش پاشیده بود...
تمام خوشی هایی که خاکستر شده بودن و انعکاس عشق توی آینه های شکسته...
شعله ها و حباب ها توی هر تیکه ی شکسته اوج میگرفتن...

شیطان خلاء رو کنار میزنه و روی تخت میشینه...
دستای مشت شده ی سهون رو پائین میاره و رو به چشم های بسته و فشرده ی سهون لب میزنه:چشماتو باز کن...
صدا توی همون خلاء میشکنه و شیطان خم میشه و بوسه ی داغی روی پلک های قرمز نارسیس میذاره...
داغ لب هاش پوست نازک پلک های سهون رو می سوزونه...
کی گفته جهنم بَده؟!
زمزمه ش توی گوش سهون می پیچه:حالا بازشون کن...
قرمز غلیظ با مرکز قیری رنگ نمایان میشه و شست گرم جونگین روی پشت دست کیتسونه کشیده میشه:همه چیز درست میشه...با هم درستش می کنیم...
بازدم لرزون سهون و قطره اشکی که سقوط نمیکرد...
توی آغوش جونگین بود و به چیزای عجیبی فکر میکرد....
به جهنمی که شیطان درست کرده بود و سیلی که خدا فرستاده بود...
به اینکه هیچ کدوم نفعی براش نداشتن...

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

در نهایت این پارت و چالش های جدید...
جمله ی داخل"" از انجیله...

شرط ووت:۴۵
و لطفا لطفا...بخاطر نرسیدن به حد نصاب سر من غر نزنید...من به عنوان نویسنده خیلی بیشتر ناراحت میشم که تند تند سین میخوه ولی برای رسیدن به شرط ووت روزها طول میکشه...

ممنون از همراهیتون...منتظر پارت بعدی llp هم باشید

Castaway|مطرودTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang