p.27

1.5K 377 74
                                    

بکهیون،آخرین نگاه رو به پیراهن نازک و بدن نمای طلایی توی تنش میندازه و از اتاقش خارج میشه.
از دور سهون رو می بینه که بی توجه به جونگین، به مادرش لبخند میزنه و خیلی معمولی شروع به صحبت میکنه.
مادرش سهون رو بغل میکنه و موهای فِرِش رو بهم می ریزه.
سهون ی تاپ مشکی و شلوراکی بالای زانوش پوشیده بود و پیراهن آبی بنفش چهارخونه ش با دکمه های باز توی تنش لق میخورد...پوست رنگ پریده ش بیش از هر وقت دیگه ای توی چشم میزد ولی نگاه جونگین حتی متوجه سهون هم نبود...انگار سهون وجود نداشت...
آهی از بین لب های بکهیون فرار میکنه و به جمع نزدیک تر میشه.
جه جونگ به سمتش برمیگرده و چشمک شیطنت آمیزش با لب زدن بی صداش همراه میشه:کردنی شدی چیتا!
بکهیون کجخندی میزنه و اجازه میده،نام حضورش رو اعلام کنه...

آقای پارک جوری به بکهیون لبخند میزنه که انگار پسرش بود و از ی مسافرت طولانی برگشته بود.
-:نمیدونی چقدر از دیدنت خیلی خوشحالم بکهیون.
بکهیون لبخندی میزنه:خوشحالین نه؟به اهدافتون رسیدین در هر صورت...چرا خوشحال نباشین...منم اون زمان که قبولم کردین،خیلی خوشحال بودم... فکر میکردم چقد خوش شانسم...غافل از اینکه من فقط طبق نقشه ی شما داشتم پیش میرفتم.
صورت خانم بیون پر از شوک میشه و آقای بیون گنگ و سوالی به پسر کوچیکش نگاه میکنه.
آقای پارک با لبخند مصلحتیش اظهار بی اطلاعی میکنه:چی داری میگی؟
بکهیون پوزخندی میزنه: چیزی که در موردش کور بودم! شما با برادرم همراه بودین...پس جوری شرایطو چیدین که من آدم بده یِ داستان بشم...
هر بار ی درامای جدید...با نقشای قبلی...که توی همه شون بکهیون شکست میخوره و طرد میشه....بچه ی بی دست و پایی که بدون حمایت بقیه نمی تونه از خودش محافظت کنه...بچه ی احمقی که به هر کسی اعتماد میکنه و هر بار فکر میکنه"اوه،این دیگه نجاتم میده"...پسری که نمیتونه با هیچ کس کنار بیاد... در حالیکه اغلب آدمای توی این جمع توی دوربینا می خندیدن و به عنوان آدم خوبه ی داستانمون مورد تشویق قرار می گرفتن...
پارک سعی میکنه کتمان کنه:دچار سوتفاهم شدی...
بکهیون ابرویی بالا میندازه و حالت سرگرم شده ای به خودش میگیره: جدی؟سوتفاهم؟! توی جنایت بی نقصتون و بازی های حقیرتون همیشه آدمی بودم که ادای قربانی ها رو در میاره و خب نتیجه چی شد؟ از همه جا طرد شدم...
ییبو پوفی میکنه: داری بچه بازی جدیدتو کلید میزنی؟تمومش کن.
به برادراش نگاه میکنه:تمومش کنم؟ آره خب... اونی که تمام مدت به  سُخره ش گرفتن تو نبودی...هر جا که رفتی تقصیر رو گردن من انداختی... به همه قبولوندی که من،بکهیون، بودم که کوتاه نیومدم...من بودم که عین بچه ها قهر کردم...خودم بودم که شروع کردم...
و هیچ کس نفهمید پشت صورتک متقلبت حقیقت داره داد میزنه "هی... چندتا قاتلو فرستادیم دنبال بکهیون تا تمومش کنن"
ییبو قدمی به جلو میذاره:نمیتونی ثابتش کنی!
-:آره نمیتونم...چون کسی باور نمیکنه...کسی به من اعتماد نداره همونطور که من به کسی اعتماد ندارم.
رخ به رخ ییبو می ایسته:از جایگاهم کنارم زدی تا چیزی رو به دست بیاری که مال منه...از ژست هات موقع پادشاهی کردن خوشم نمیاد...همه شون برای من بودن و به تو ی نفر اصلا نمیان...

عقب میره و همه رو مخاطب قرار میده:ولی خب فک کنم داستان عوض شده...آدم جدیدی رو با کارهاتون ساختین...چیزی که مجبورم کردین نقششو در بیارم...جادوگر بی گناهی که با دروغ هاتون سوزندینش...
و باید مژده بدم بابانوئل برگشته!...چانیولمس تموم شده ولی لیستو چک می کنیم و این بار به بچه های بد جایزه میدیم....
به چشم تک تک آدمای توی سالن نگاهی میکنه و توی چشمای چانیول خیره میشه:چون من دیگه منتظر کارما نمی مونم...خودم انتقاممو می گیرم و بچه های بد رو به سزای کارشون می رسونم...

چند قدم به عقب میره:حالم از خودتون...و تمام بازی های حقیرانه تون بهم میخوره...دو سال مرده بودم ولی حالا...ستاره ی کابوس هاتون برگشته...

و ناگهان از نیمه ی راه برمیگرده:اوه ببین چی شد...مهمونی داشتیم ولی سرمون به حرف گرم شد و یادم رفت...دلیل اصلی جمع شدنمون اینجا...بهم تبریک بگین!توی اون دوران مرده بودنم...با جه جونگ نامزد کردم!
بازوی جه جونگ دور کمرش حلقه میشه و نیشخندی به جمع شوک زده میزنن.
چیتا با قدردانی تمسخر آمیزی به چانیول چشم میدوزه:جدا بابت تمام چیزایی که در زمینه ی سکس به صورت عملی بهم یاد دادی ممنونم...خیلی تلاش کردی بهم چیزای زیادی یاد بدی...و باید بگم تمام شب بیداری ها و عرق ریختن هات نتیجه داد...از زندگی جنسیم خیلی راضیم...

چشمای گشاد شده چانیول و قیافه ی بهت زده ی خانواده ش...دقیقا همون چیزی بود که میخواست...
پدرش روی صندلی وا میره و مادرش وقتی پارک بهش نزدیک میشه،عقب میکشه...
سهون گیلاسش رو براش بالا میبره و جه جونگ بدون اهمیت دادن به جو متشنج،گونه ی چیتا رو می بوسه و زمزمه های شهوانیش رو کلید میزنه.

عذاب وجدان؟دقیقا چیزی بود که بکهیون حتی ی ذره هم نداشت...بهترین کاری بود که انجام داده بود و اگه میتونست در آینده هم بارها انجامش میداد...
چون این چیزی بود که اونا باعثش شده بودن...

****

-:مامان می گفت بهم زدین.
بکهیون به محض تنها شدن با سهون میگه.
سهون،بی خیال سری تکون میده:اره....شیش ماهی میشه.
چیتا به نیم رخ دوستش نگاه میکنه:شما که خوب بودین...منظورم اینه... منظورم اینه...
آهی میکشه:سهون...محض رضای خدا..شما دو سال لعنتی رو باهم بودین...با هم زندگی می کردین.
سهون روی کاناپه میشینه:آره...شیش ماه پیش...توی دومین سالگردمون... توی پائیز...اون خواست که تمومش کنیم...
بکهیون،ناباور لب میزنه:اون...اون بهم زد؟!
سهون چشماشو روی هم فشار میده:حرف زدن راجع بهش برام راحت نیست...بهتره ی موقع که حالم خوب بود،صحبت کنیم.
بکهیون سری تکون میده...
و در حالیکه دکمه های پیراهن طلایی رنگش رو باز میکنه،بلند میشه: الان که اینجائیم فکر میکنم چقد خوب شد اون موقع عجله نکردیم...حق با تو بود...دیدن حقارت توی چشماشون،بعد از دو سال واقعا لذت بخش بود...
نارسیس به بالاتنه ی برهنه ی چیتا چشم میدوزه:هنوز مونده بیب...خیلی مونده...
و با چشما و لحن خمارش ادامه میده:کاش به جای جه جونگ،من نامزدت می شدم...
بکهیون،برهنه سمتش برمیگرده:اگه زودتر بهم گفته بودی...می تونستیم پادشاهی کنیم...
سهون پوزخندی میزنه و سرشو به پشتی کاناپه تکیه میده:آره...پادشاهی دوتا سابِ رهاشده...
چیتا به نرمی روی پاهای دوستش میشینه:ما رها نشدیم...رها کردیم...
سهون به سنگینی پلک میزنه و شستش با نوازش روی شونه ی بکهیون کشیده میشه: ما اگه از نظر احساسی رها نشده بودیم،محال بود ازشون دست بکشیم... اینو هردومون می دونیم...هر چقدرم که به روی خودمون نیاریم...

چشمای بکهیون می لرزن و و سهون بحث رو عوض میکنه:
خونه ای که میخواستی پیدا کردم...توی ی برجه...هر طبقه فقط ی واحد داره...همسایه و مزاحم نداری.
بکهیون با حس بدی که به خوبی توی صداش حس میشد زمزمه میکنه:میشه،امشب بریم؟
سهون با دستاش تشویقش میکنه تا بلند شه:آره...آره.

****

-:سهون...مهمونی چطور بود؟
مرد میانسال میپرسه.
سهون با بی حوصلگی نفسشو فوت میکنه،کدوم روانشناسی یازده و نیم شب به مریضش زنگ میزد؟معلوم نبود سویونگ هر هفته چقد پول توی حساب روانشناسش می ریخت که طرف اینطوریه...
-:سهون؟
نارسیس لباشو میجوئه:جونگینو دیدم...
نفس عمیقی توی گوشی می پیچه:چطور بود؟
-:نمیدونم...نمیخوام در موردش حرف بزنم.
-:سهون...قرار بر اینه که...
-:فعلا نه...تا بعد...

بسته ی سیگارشو بیرون میکشه...تنها چیزی که از کای مونده بود،تتوی مشترکشون و بسته های سیگار لوکس بودن...و البته....درد وحشتناکی که وقتی یاد کلمه ی "کیتسونه" میوفتاد،توی قلبش می پیچید...

(حس میکنم خودم نیستم...چون خودمو پیش تو جا گذاشتم...تویی که منو نمیخوای...)

****

برای نوشتن این متن بی نهایت مردد بودم...
چندتایی نوشتم و کنار گذاشتم...
عادت ندارم احساساتمو بروز بدم..‌ولی از طرفی هم میدونم سرکوبشون خطرناکه...
دیشب تصمیم گرفتم اگه صبح بیدار شدم و احساساتم باقی مونده بودن حتما در موردشون بنویسم...
من کاملا اگاهم نمیتونم مجبورتون کنم...ما همدیگه رو نمی بینیم...ولی همینجوری که شما با خوندن کارای من حس خوبی پیدا می کنید و براشون اشک می ریزین و می خندین...منم از ری اکشن شما خوشحال و ناراحت میشم...تا حالا فکر کردین چه حسی داره ی عالمه ادم باهاتون مثل روح رفتار کنن؟ ما همدیگه رو نمی بینیم ولی رفتارهامون از پشت اسکرین گوشی روی هم تاثیر میذاره...من سعی کردم به تمام کامنتاتون جواب بدم...به موقع آپ کنم و دوستانه برخورد کنم... و در مقابل؟ بهتره اشاره نکنیم خیلیاتون اصلا اهمیتی نمیدین‌..‌.
اگه من اینجا دارم آپ میکنم بخاطر شماست..‌.که باهم چیزای جدیدو به اشتراک بذاریم و توی دنیای هم زندگی‌کنیم...وگرنه من ی دنیای شیشه ای دارم که توش با هویتم زندگی میکنم و می نویسم و اون میخونه و اغلب اوقات حرفامون حول همین داستانا و ایده هاست...
من برای نوشتن خط به خط این داستانا ساعت ها مطالعه کردم...
نوشتن چیز جدیدی برای من نیست...سالهای زیادیه باهمیم...چه وقتی بقیه نمی دونستن چه الان که شما و خیلیای دیگه میدونن...
من رکم...خیلی رک...و دارم میگم این بی اهمیت بودن شما داره منو اذیت میکنه...و واقعیتش دیگه خسته م از ناراحت شدن و اذیت شدن..‌.نمیخوام هویتم روزای متوالی تلاش کنه مودمو عوض کنه و مدام مجبور باشه  بهم یاداوری کنه کارم خوبه و اشکالی نداره و نمیتونیم روی رفتار بقیه تسلط داشته باشیم...
من ناراحتیمو گفتم...مثل تمام اوقات زندگیم..‌.و مثل تمام همون اوقات صبر میکنم ببینم طرف مقابل اصلا ارزشی برام قائله؟...و اگه نه...موندن و ادامه دادن عذاب، کار من نیست...
این متنو با lotus.lethal.pretty هم آپ کردم...

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now