p.48

912 277 22
                                    

-:بکهیون...


-:نه چانیول...هنوز بخاطر چند روز پیش ناراحتم...


چیتا بدون نگاه کردن به شمن گفت.

مرد تکیه شو به دیوار اتاق کار تمشک میده و مشغول دید زدنش موقع کار میشه.


بکهیون با لحن بی حوصله ای تذکر میده:اونجوری هم نگاهم نکن....نمیتونم تمرکز کنم...


قدم های آروم چانیول سمتش میرن:باید حرف بزنی...که بتونیم با هم حلش کنیم...

بکهیون به انگشتاش خیره میشه...


هنوز خودش هم نمیدونست که چه حسی داره...


انگار ی نفر توی مغزش واستاده بود و همه چیو باهم قاطی کرده بود...


چانیول بهش نزدیک تر میشه:بکهیون...


-:ناراحتم...عصبانیم...کفریم...فکر میکنم ییبو ی گوشه نشسته و داره به این تلاشای بیهوده م پوزخند میزنه و کِیف میکنه از سردرگم شدنم...عصبانیم... چون از اون هرزه متنفرم...حالم ازش بهم میخوره...از بچه ش که باعث شده همه بهش ترحم کنن متنفرم...چرا میخوان سرپرستیشو قبول کنن؟

-:میدونی که این به عهده ی پدر مادرته...شاید ی قسمتی از عذاب وجدانشون رو آروم کنه...


-:آره...برای خلاص شدن از عذاب وجدان،بچه ی اون هرزه رو میندازن گردن ما...چرا؟چون ما زوجیم...گی هایی که از بچه بی نصیبن...و حالا والدینم با آوردن اون بچه میخوان به ما لطف کنن...

صورت چانیول ناخوانا میشه...


بکهیون با تردید صداش میزنه:یول...


-:من بی نصیب ترین آدم عالمم نه؟هیچ وقت نمی تونم بچه دار شم... تو رو هم...


دست بکهیون روی دهنش میشینه:هیچ وقت دیگه ای اینو نگو...ی بچه ی نق نقوی لعنتی توی این دنیای تخمی بی رحم چیزی نیست که اسمشو بذاریم بهره ی زندگی...عصبانیم چون اونا اونجوری فکر میکنن...مثل اونا فکر نکن... اگه هم خیلی مشتاق بچه دار شدنی ده سال دیگه بهش فکر می کنیم...

گوشه ی چشمای شمن از لبخند چین میخورن و صدای خفه ش از پشت دست تمشک میاد:بکهیون...


دستای بکهیون دور گردنش حلقه میشن:من دوستت دارم...نذار چیزای مسخره بینمون بیان...


-:پس دلت نمیخواد ی بچه داشته باشیم؟


-:نه تا وقتی که خودم بیبیت باشم...


▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now