p.33

1.1K 357 71
                                    

نور روی سطح نوشیدنی می رقصه...
مایع درون جام شیشه ای با حرکت دست شیطان موج برمیداره و مرد چشم هاشو روی هم فشار میده...

(چشمای خونسردت...شبیه خنجر یخ زده توی قلبم جا خوش کردن...)

نسیم بهاری با پرده بازی میکنه و جونگین به کیمونوی شرابی رنگ با گلدوزی های مرواریدی رنگ،روی صندلی روبروش خیره میشه...

(سنگدل بودی...عجیب بودی...پر از اتفاقای غیر منتظره...منو دنبال خودت می کشیدی و از سرگردونیم لذت می بردی...
از قصد کاری میکردی که عصبانی بشم...و بعد با فریبندگی منو همراه جنون و خشمم در آغوش می گرفتی...)

یشینگ به اربابش نزدیک میشه:اون...لباسو ببَرم؟
شیطان روی به کیمونو پوزخند میزنه:ببری؟! سهون تازه اومده اینجا...اونوقت تو میخوای دورش کنی؟
-:جونگین...
جام رو به سمت لب هاش میبره: دوستت رو نزدیک نگه دار و دشمنت رو نزدیک تر...اون روز...باید به خودم نزدیکترش میکردم...باید برم و برشگردونم ولی خدا میدونه که نمیتونم توی اون چشما نگاه کنم...اون چشمای لعنتیش...نمیتونم خودشو نزدیک نگه دارم... لباسشو چرا...

به پارچه ی لطیف که روی پشتی صندلی لمیده بود لبخند میزنه:وقتی تنش بود همینجوری سایه برمیداشت...انگار خودشه که نزدیکمه...

ییشینگ آهی میکشه:قبل از ضیافت عمارت بیون،خوب بودی...بعد از برگشتن از اونجا بود که بهم ریختی...
چشمای شیطان از روی پارچه برداشته میشن:اونجا دیدمش...و همون ی نگاه،قفل جعبه ی پاندورا  رو باز کرد...

ابروهای ییشینگ توی هم میرن و جونگین روی میز خم میشه تا کیمونو رو برداره...
با ملایمت پارچه شرابی رنگ رو روی پاهای خودش میذاره و جوری رفتار میکنه که انگار سهون توی همون لباسه و کمرش رو به ساعد شیطان تکیه داده...
دست دیگه ش جام رو روی میز میذاره و مشغول نوازش گلدوزی ها میشه:
هیچ وقت دلم نخواست کیمونوی آبی بپوشی...چون خودت ی سایه ی قویِ آبی رنگ داشتی...محبوب مرموز و غمگین من...

منشی آهی میکشه و شیطان رو با حال و هوای عجیبش تنها میذاره.

جونگین لباسو بالاتر میاره و به صورت خودش می چسبونه:زخمی که بهم دادی دیگه خون ریزی نمیکنه... ولی نمیذارم خوب شه...میخوام دردش بمونه...درد عزیزی که تو با دستای خودت بهم دادی...

روی لباس نفس عمیقی میکشه و گلوله ی بی رحم توی گلوش بالا و پائین میشه:اون روز در اتاقو بستم و بعد از اون چشمامو روی همه ی اتفاقای قبل و بعد...ذهنمو متوقف کرده بودم...
تا اینکه بعد از شیش ماه دیدمت با دنیایی که درون خودت داشتی...
همون که راه ورودش چشمات بودن...
توی چشمات بود که من زنده بودم...
تو خونه ی من بودی...تنها جایی که بهش برمیگشتم...

لباس توی مشتش مچاله میشه..گلوله ی شیشه ایِ توی گلوش ترک میخوره و تیکه هاش از چشماش سُر میخورن...
صداش می لرزه:تو کسی بودی که منو آواره کردی!
آخرین صحنه ی من از تو،چشمایی هستن که من توشون نبودم...
نمیخوام چشمای خونسردتو به یاد بیارم...
به جاش به یاد میارم که چطور روی دو قطب جنون و عقل مدام جابه‌جا می شدی و چشمامو روی نمایش خودت قفل میکردی...
کدوم نمایشت،نمایش اصلی بود؟!
کدومو باید باور میکردم؟

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now