آبنبات چوبی ترش مزه رو توی دهنش میچرخونه و مک محکمی بهش میزنه...از بین قفسه های مواد رد میشه:فقط مزخرف تولید میکنن...آخه کدوم احمقی بیسکوئیت با طعم کاری میخوره؟!
آبنباتو بین دندوناش محکم فشار میده:بکهیونی کونی اون آشغالا رو دیده منو فراموش کرده...از دیروز ی زنگ نزده عوضی...این سری تا یکیشونو نکنم آروم نمیشم.
لگدی به قفسه میزنه:فکرکن سهون...زندگی تخمیت هیجان کم داره امروز.
روز خسته کننده ای بود...آدرنالین توی رگ هاش ضربه میزد...پاهاش منتظر دویدن بودن...ی هیجان خالص میخواست تا تباهی مغزش و خاکستری بودن دنیا رو حتی برای چند لحظه متوقف کنه.
به ساختمون اونور خیابون نگاهی میندازه:motherfucker...اون عوضی خوش تیپ چقد تحریک کننده س...
سهون سرگرمی امروزشو پیدا کرده بود...سوژه ی لعنتیش اون قدبلند چشمگیر اونور خیابون بود...و شوکی که قراره سهون به همشون بده...
پس همه چیز میره روی دور سرعت...رفتن سهون به اونور خیابون....صدای قدم های آروم و معمولیش....و تظاهرش به بیخیال بودن....مردی که جلوتر بین چند تا کت شلواری دیگه واستاده بود که مشخص بود بادیگاردهاش بودن... کیف چرمی مرد که میخواد به همراهش بده...دراز شدن دست مرد دیگه به سمت کیف...شل شدن کیف...و بله...ظاهر شدن ناگهانی سهون... کشیدن کیف و بیس قوی آهنگ....
و خنده های بلند سهون:run Forrest…run
مرد فریاد میزنه:بگیر اون عوضی رو.
سهون با ی جهش روی کاپوت آئودی مشکی رنگ میره:عوضی نه...از نظر تکنیکی دیوونه محسوب میشم...روز خوبی داشته باشی حرومزاده!
و چند تا پرش اوه سهون رو غیب میکنه.
-:رئیس...
مرد داد میزنه:خفه شو...خفه شو...این تشکیلات حتی نمیتونه جلوی ی بچه رو بگیره!
سهون از کوچه ها میگذره...میدونست دنبالش نمیان...نمیان چون نمیرسن بهش...اون احمقا حتی به ی پرش یا جهش سهون نمی رسیدن...
روی پل میشینه...باد خنک پائیزی بدن ملتهبش رو نوازش میکنه...گردش آدرنالین توی بدنش مثل سم بود...شایدم مواد مخدر...به همه جا سرک می کشید... نشئه میکرد...و سهون توی خماریش بود که هربار ی دیوونگی جدید رو رقم میزد....
این انرژی سیاه باید ی جوری خالی میشد....هر بار هم به ی صورت...ی بار با سقوط آزاد از بالای برج نامسان...صد البته به صورت غیر قانونی...ی بار پریدن از تله کابین وسط پیست اسکی....ی بار با کورس خیابونی...و خب خوب بود اگه اون تصادف ناگهانی رو نادیده میگرفت...و این بار دزدیدن کیف مردی که با توجه به سر و وضعش یا رئیس بود یا معاون...اون بهت توی نگاه بادیگارداش...لعنتی انگار با تیرکمون بری جلوی تانک و برنده بشی!
چوب آبنباتو پرت میکنه و کیفو بررسی میکنه:هه...آقا رو باش...انقد به خودش مطمئن بود که رمز نذاشته.
اسناد توی کیف رو بیرون میکشه....ی سری جدول با عنوان میزان صادرات در نیمه ی اول سال جاری...چنتا نمودار....اسکن ی سری قرارداد...و بله... تمام مدارکش...به کارت ویزیت نگاه میندازه:کیم جونگین،معاون مدیر کل، شرکت لُرد....شماره تماس و این مزخرفات...
با کارت توی دستش بازی میکنه:ی مقدار شیطنت که بد نمیشه...هوم؟
*
-:متاسفم....نه کیفمو دزدیدن...چرا بادیگاردا هم بودن...ولی نتونستن کاری کنن...نه...ی بچه بود...نه...نمیخوام پای پلیسو وسط بکشم...خودم حلش میکنم...پشت خطی دارم یول...بعدا باهات تماس می گیرم.
-:با کیم جونگین تماس گرفتید.
-:خودم میدونم با کی تماس گرفتم...وقتی خط تخمی کیم جونگین تماس گرفتم چه کسی غیر خودش میتونه جواب بده؟!
پوزخندی روی لب جونگین نقش میبنده:یادم نمیاد بین کسایی که باهاشون سروکار دارم همچین آدم بی مبالاتی وجود داشته باشه.
سهون نیشخندی میزنه:فعلا که یکی پیدا شده.
-:خب آقای پیدا شده،کارتو بگه اگه نه که وقتمو تلف نکنم.
-:پس از این تیپای حوصله سر بری؟
-:تو که منو نمیشناسی "پیدا شده."
-:از این مزخرفات که بکشیم بیرون...زنگ زدم همدردی کنم.
-:حتما بابت دزدیدن اون کیف.
سهون،متعجب چیزی نمیگه.
جونگین ادامه میده:به انبار خالی زدی بچه...الان چرا زنگ زدی؟میخوای قیمت بدی؟
-:قیمتو که تو باید بدی...واس ی ساک زدن چقدر میگیری؟
جونگین کجخندی میزنه:قیمت دستم نیست...از عمه ت باید بپرسم.
-:کج سلیقه ای پس...به آدمی که با عمه م میپره امیدی نیست...منو بگو میخواستم تو رو بکنم....برو با همون عمه م خوش باش.
-:تو هم با همون کیف خالی خودتو بمال...من با بچه ها بازی نمیکنم.
و در کمال آرامش قطع میکنه...اون بچه میومد...بدون شک...اون بچه ی تخس میومد.
*
-:ی مورد مشکوک توی گیت نگهبانی مشاهده شده.
جونگین نگاهشو از اسناد روی میز بالا میاره و به مسئول بخش دوربین های مدار بسته نگاه میکنه:توضیح بده.
-:ی پسر حدودا بیست ساله یک ربعه که داره اطراف کمپانی پرسه میزنه.
جونگین ابرویی بالا میندازه:خودم بهش رسیدگی میکنم...شما کاری نکنید.
همراه زن به بخش امنیت میره و به صفحه ی گسترده ی جلوش چشم میدوزه.
زن به سایه ای اشاره میکنه:این فرد.
پشت میز میشینه:از دوربین شماره ی هشت روش زوم کن.
با زوم شدن و نمایان شدن تصویر،می فهمه حدسش درست بوده...اون بچه ی تخس اومده بود.
پسر به سمت اتاقک نگهبانی میره.
مرد به زن اشاره میکنه:دوربین شماره ی دوازده.
تصویر شفاف میشه...خم شدن پسر روی میز...اشاره ش به نگهبان و تکون دادن دستاش توی هوا...ناگهان ایستادن نگهبان...دست وسوسه گر پسر که به مچ نگهبان چنگ میزنه و چیزی رو با نگرانی و استرس تعریف میکنه.
طبق انتظار کای نگهبان به راحتی فریب میخوره و از اتاقک بیرون میزنه... پسر با بیخیالی به سمت آسانسور میره.
زن به رئیسش نگاه میکنه:نباید جلوشو بگیریم؟
مرد مخالفت میکنه:میخوام ببینم تا کجا میخواد پیش بره.
دوربین درون آسانسور نشون میده که پسر مستقیم به سمت طبقه ای میره که دفتر جونگین اونجا بود...
توجه منشی به کسی جلب میشه که تیپش داد میزنه ی Bad boy واقعیه.
پسر جلو میره،خیلی معمولی شروع به صحبت کردن با منشی میکنه.
لبخند منشی و گونه های گل انداخته ش کاملا گویای این بود که پسر داره از چه ترفندی استفاده میکنه.
بعد از چند لحظه کارتی به منشی و میده و به پائین اشاره میکنه...وقتی زن به سمت آسانسور میره پسر با لبخند از خود مطمئنی در اتاق کایو باز میکنه و داخل میره.
-:دستورتون چیه قربان؟
-:لازم نیست کاری کنین...این بچه یکی از ملاقات کننده های امروزمه.
به سمت اتاقش میره...منشی همچنان برنگشته بود...در اتاقو باز میکنه و صدای پسر بهش خوش آمد میگه:Welcome back Mr. Kim
کای کتش رو روی آویز آویزون میکنه:زودتر از انتظارم ظاهر شدی.
سهون شونه ای بالا میندازه:تنها انتظاری که خوب توش ظاهر میشم در مورد کردنه.
کیف توی دستشو بالا میاره و ادامه میده:منتظر این بودی...
جونگین پوزخند میزنه:اشتباهت همینه...نباید منتظر چیزی که از دست رفته،موند.
-:در هر صورت این آشغال خودته.
کای بلند میخنده:اون روز که داشتی می زدیش آشغال نبود؟!
سهون فکشو کج میکنه:انگار فقیرم و از زور بی پولی کیف تخمیتو زدم.
-:توی اصل قضیه که دزدی...
-:تخمم نیست...برو با عمه م خوش باش...کیفتم ارزونی خودت.
-:عه؟...چی شده که هر دو رو حواله میدی به خودم؟
نیشخند تیره ای صورت سهونو می پوشونه: باید به باتم ها آسون گرفت.
کای پوزخندی میزنه:پس ملو و ملایمشو دوست داری؟باشه...بهت آسون می گیرم.
-:مطمئن باش جز عمه ی هرزه م کسی زیرت نمیره.
کای چیزی نمیگه.
سهون روی میز میشینه:به نگهبان گفتم ی مورد مشکوک توی پارکینگ دیدم...به منشی گفتم توی طبقه های پائینی بی نظمی رخ داده...هر دوشون پست شون رو ترک کردن...بدون اینکه حتی ی لحظه فکر کنن شاید دارم دروغ میگم....همچین احمقایی رو دور خودت جمع کردی و توی دوربین ها لبخند میزنی.
مرد به صورت سهون خیره میشه:باید چیکار میکردن؟
-:نگهبان باید به همکارش توی پارکینگ اطلاع میداد یا از توی دوربینای مدار بسته چک میکرد...منشیت فقط باید جلوی فضولیش رو میگرفت...می بینی؟ همه وظایف خودشونو رها میکنن تا به قول خودشون اثر گذار باشن...حتی ی لحظه هم فکر نمیکنن که دارن وظیفه ی تخمیشونو بخاطر حرفی که درستیش معلوم نیست رها میکنن...همه میخوان مثل فیلمای هالیوودی،قهرمان بشن.
-:دنیا به قهرمان نیاز نداره؟
-:نه...دوره ی قهرمانا تموم شده...الان همه ی ما همزمان که هیولائیم،قهرمان هم هستیم...بستگی به روزش داره.
کای لبخند مرموزی میزنه:دزد فیلسوف ندیده بودم.
-:حالا توی زندگی بی ارزشت ی بار لیاقت دیدنشو داشتی....منو چی میگی همش مجبورم احمقا رو ببینم.
▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪این پارت کمتر بود چون نخواستم اولین برخورد کایهون و با قسمت جذاب چانبک مخلوط کنم...
ووت(☆) یادتون نره...و لطفا مطرود رو به بقیه هم معرفی کنید♡
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...