p.18

1.6K 326 15
                                    

گلخونه،گرم و معطر از رز های مختلف به برف و سرمای بیرون دهن کجی میکرد.
لئو،سرشو روی پای اربابش گذاشته بود و دستای بکهیون با مهربونی سر کوچیک چیتا رو نوازش میکردن.
به دیدن سهون رفته بود...تتوی عجیب و جدیدش رو دیده بود و حرفای سهون توی مغزش رژه میرفتن:
"بهش میگن اوروبروس  یا دُم خوار...توی زبان یونانی یعنی موجودی که دُم خودش رو میخوره...نماد چرخه ی ابدی تناسخ،ابدیت...به خاطر همین شبیه هشت ِ لاتینه...با جونگین سِته..ی جورایی ینی توی صدتا زندگی قبلی و بعدی برای هم تکرار میشیم..."
و اون موقع تا الان بکهیون داشت به این فکر میکرد که ابدیت وجود داره؟ از کجا معلوم آدم توی کابوس هاش زندگی نمیکنه؟

دستی روی شونه ش میشینه.
-:یول؟
شمن لبخندی میزنه:باید باهم حرف بزنیم.

لئو روی دوتا پاش میشینه و بکهیون پشت میز...چشمای یول از نگاه کردن بهش اجتناب میکردن.
-:شیر کاکائو میخوای بکهیون؟
تمشک سری تکون میده و فنجون سفید رنگ با لبه ی طلایی پر میشه.
-:سهون خوب بود؟
بکهیون کیک رو برش میزنه:آره...ی ذره از جوشونده ها بدش میاد ولی خب اعتراض جدی نداره...فکر کنم چند روز پیش گچشو باز کرده ولی همچنان جوشونده مصرف میکنه و باید تا آخر هفته استراحت کنه.
چانیول سری تکون میده.

-:گاهی اوقات توی زندگی شرایطی پیش میاد که نمیشه جلوشو گرفت.
شمن بعد از چند لحظه سکوت میگه.
نگاه بکهیون بالا میاد و منتظر به چانیول نگاه میکنه.
-:باید با زندگی همراه شد تا دید چی پیش میاد...شرایطی که من الان دچارشم هم همینه.
-:چیه؟
چانیول به چشمای بکهیون خیره میشه:باید ازدواج کنم...
پوزخندی روی صورت بکهیون میشینه:چه عالی...تبریک میگم...کی هست حالا؟

این واکنش چیتا،اخمی به ابروهای چانیول میده...انتظار اینو نداشت...
با تردید جواب میده:پارک جوی  ....می شناسیش؟
بکهیون به پشتی صندلی تکیه میزنه:خوشم میاد با کم سن و سالا هم میگردی...چند سالش بود؟
و بعد ادای فکر کردن در میاره:هوووم... آهان...بیست و یک...هشت سال تفاوت سنی...
چانیول انکار میکنه:این ی ازدواج قراردادیه... جوری رفتار نکن که انگار خودم انتخابش کردم.
پوزخند بکهیون غلیظ تر میشه:الان داری خودتو توجیه میکنی؟ پارک چانیول همونی نبود که مستقل از پدرش کار میکرد و میگفت ما نباید برده ی پول باشیم؟
-:بکهیون...توی رابطه ی ما تغییری به وجود نمیاد...انقدر بزرگش نکن.
پسر،خودشو بغل میکنه:بزرگش نکنم؟به اندازه ی کافی بزرگ هس!بعد....ما دیگه رابطه ای نداریم.
چشمای چانیول ریز میشن:چی میگی؟
بکهیون بدون لرزش صدا میگه:دارم باهات بهم میزنم.
-:حقشو نداری...
ابروهای بکهیون بالا میرن:ندارم؟تو کی باشی که بهم بگی چه حقی دارم؟هم زن میخوای هم معشوقه ی زیر خواب؟ من دو روز نتونستم تحمل کنم برادرم جای من توی چشم پدرم عزیز بمونه...بعد بشینم زن گرفتن تو رو تماشا کنم؟
مشت چانیول روی میز کوبیده میشه و صدای فنجون های رو در میاره:حق ندارم؟! حالیته داری چی میگی؟من و تو توی ی رابطه لعنتی هستیم...بهت میگم چیزی نیست...
صدای بکهیون شبیه فرو رفتن خنجر یخ زده توی قلب،دردناک و بی رحمه:
دارم میگم رابطه ای نداریم...ما تمومیم...چون جناب عالی به یکی راضی نیستی...
-:چرا هذیون میگی...من تو رو دارم...بهش کاری ندارم.
چانیول فریاد میزنه.
بکهیون بلند میشه و روی میز خم میشه:چی؟بهش دست نمیزنی؟!بچه گول میزنی؟قراره کنارش بخوابی...قراره توی هر قبرستونی دستتو دورش حلقه کنی و محافظ کارانه به دوربینا لبخند بزنی...بعد هم...خب زنته...طبیعیه بهش احساس داشته باشی...بچه دار میشین...و فکر کن چی میشه؟!...معشوقه ها توی زندگی خانوادگی نقشی ندارن.
داد میزنه:بشین سرجات بکهیون.
تمشک سرشو خم میکنه:Ciao Adios*…I’m done!
گوشی چانیول زنگ میخوره...میخواد بره دنبال بکهیون...دنبال هر دو چیتا.
-:پدر بهت بعدا زنگ میزنم.
-:نه....کارت دارم....با دختره هماهنگ کردیم...سه ساعت دیگه قرار دارین.
-:اما...

بکهیون با پولیور زرد رنگ پشت بوته ها غیب میشه و چانیول پشت میز گیر میوفته.

****

سهون،در حالیکه به بکهیون نگاه میکنه،توی تلفن میگه:نه...نمیدونم بکهیون کجاست...باشه...باشه دیگه...خبری شد،میگم.
گوشی رو قطع میکنه و جه جونگ پوزخند میزنه:نمیدونی بکهیون کجاست!
کیتسونه بدون شک جواب میده:نه...
جه جونگ به بکهیونی خونسرد چشم میدوزه:تو که با اون درازه خوب بودی... چرا یهو رم کردی؟
چیتا چشم غره ای میره:انقدر بدبختم که بشم نفر سوم ی رابطه؟
جه اخم میکنه:نفر سوم؟طرف گیه....دختره میومد بین شما...
سهون ابرویی بالا میندازه:نه...من بودم که سابقه شو واسه بکهیون در آوردم... طرف بایه...با تمایل بیشتر به دخترا...
بکهیون،قوطی نوشابه ش رو برمیداره:منم که می شناسمش...اولش تریپ وظیفه جلوی دختره برمیداره....خب زنشه...نمیشه که ازش حمایت نکنه...زشته... بعد میرن توی تخت...خب جلوی اونهمه چشم توی عمارت که نمی تونن جدا بخوابن....بعدشم...ی بچه میاد...و توی تمام اینا بکهیون چیه؟تماشاگر بدبختی که بشینه کنار تا هر وقت آقا عشقش کشید،بیاد سراغش...
جه سیگارشو روشن میکنه:بی خیالش شو...انقد ارزش نداره...
سهون نچی میکنه:تا مغزشو نگائیدی بی خیال نشو...قشنگ باید دیوونه ش کنی...
بکهیون سری تکون میده.
جه جونگ آهی میکشه:سهون که روانیمون بود،کم بود....بکهیون هم اضافه شد.

تتوآرتیست به ساعتی که جدیدا به استایل کت وشلوارش اضافه شده،نگاهی میندازه:فک نکنم بتونم بیشتر از این کارو بپیچونم.
بکهیون و جه جونگ پوزخندی میزنن و جه ابرویی بالا میندازه:اوه سهون تبدیل به همون کونی هایی شده که ازشون فرار میکرد؟
سهون پلکی میزنه و با مکث میگه:آدم از هر چی بیشتر فرار میکنه،همونو بیشتر جذب میکنه...
-:داری مزخرف میگی....
جه غر میزنه.
نارسیس بلند میشه و پالتوش رو برمیداره:دارم سمت چیزی میرم که میدونم آخرش تباهیه...
بکهیون سرشو کج میکنه:خب نرو...
کیتسونه جلوی در متوقف میشه:باید برم...چیزیه که خودم باید انجامش بدم...
با رفتن سهون،جه هم بلند میشه:بیا بریم پیش رن...ممکنه اینجا پیدات کنن.
-:رن میگفت به جونگین گفته تو گی نیستی...
جه بینیش رو به گردن بکهیون میکشه:تو که میدونی...به نظر من همه ی مقدار گین...بستگی داره چقد شهامت قبول کردنشو داشته باشن!
-:داری منو به انحطاط اخلاقی میکشونی!
دست جه دورش محکم تر میشه:آره؟!تو که الان سینگلی خوشگله...ی پا هم به من بده.
بکهیون لگدی سمتش پرت میکنه:فقط منتظری سهون این دور و بر نباشه تا کردن منو کلید بزنی؟
-:اینجوری قلبمو نشکن خوشگله...تو که میدونی من از دبیرستان توی کف کون خوشگلتم.
-:اینو بخور...
جه جونگ بلند میشه:به خوردن اونم می رسیم...فعلا بریم.
بکهیون زیپ کاپشنش رو بالا میکشه:توی پنج ماه،زندگیم از این رو به اون رو شد...طرد شدم...پناهنده شدم...ترسیدم...عاشق شدم....و الان...دوباره همه چیزو از دست دادم...
جه ساکت می مونه...اوضاع به اندازه ی کافی برای بکهیون سخت بود...سعی میکرد خونسرد به نظر بیاد...ولی هر چی باشه،فرجام وحشتناکی برای اولین عشقش رقم خورده بود...اولش انکار میکرد...بعد به فکر میرفت... و در نهایت رنج و غم بود که روش خیمه میزد...و جه امیدوار بود قبل از همه ی اینا بتونن پارک چانیول رو به بکهیون برگردونن...

****

-:وقتی بهت گفتم مغزشو بگایی...منظورم این نبود که به هر مادر خرابی پا بدی.
سهون پشت تلفن،سر بکهیون غرغر میکنه.
چیتا به جوراب های قرمز رنگش خیره میشه:روش من اینه.
-:دیکم توی خودت و روشت...ریدی که...همه جا زر میزنن که خودتو کنار کشیدی و گم و گور شدی...ییبو از خوشحالی داره پاره میشه...قرار ما این بود؟
-:ما قراری نداشتیم.
صدای سهون بالا میره:نداشتیم؟داری خودتو نابود میکنی...بهت گفتم بذار اون دوره ی «بعد از بهم زدن» بگذره....ولی تو زرت....ی عالمه رابطه ی کوتاه مدت ردیف کردی... و حتی سعی نکردی توی خفا اینکارو بکنی...کاری کردی که همه فهمیدن...حواست به خودت هست؟یا نه...همه چیو ول کردی؟
-:چیزی نیست.
صدای تقه ای پشت تلفن میاد و سهون رو به ادم پشت در میگه:پنج دقیقه دیگه میام.
و باز بکهیون رو مخاطب قرار میده:چیزی هست...خودتو ول نکن...برو پیش پدربزرگت...توی چین...و تا وقتی قوی نشدی برنگرد...می فهمی بکهیون؟ برای زمین زدن بقیه نیاز داریم خودت قوی شی...سنی نداری...دو سال دیگه... وقتی سنت بیشتر شد بیا و ادعا کن...از ی جاهایی شنیدم پدرت فعلا همه چیزو از ییبو گرفته و به مادرت سپرده...این بهترین فرصته...برو ببینش...
بکهیون پوفی میکنه و بی توجه میگه:عروسی چانیول کِیه؟
سهون آهی میکشه:اینهمه ور زدم،همش باد هوا؟تخمتم نیست؟
-:بهش فکر میکنم....جواب منو بده...
-:هفته ی دیگه س...میای؟
بکهیون پوزخندی میزنه:حتما....چرا نباید بیام؟
-:تو که داری میکنی...اینم بکن...فقط نرین توش بکهیون...
صدای در دوباره میاد و سهون میگه:باید برم...بهم زنگ بزن...به شریکات بگو کاندوم بذارن.

****

مرد میانسال وارد اتاق میشه و رو به عروس لبخند میزنه:همه چیز همونطوری شد که تو و ییبو میخواستین.
دختر لبخندی میزنه:اگه غیر از این میشد باید تعجب می کردیم،جناب پارک.
ییبو با حالت مغروری به پارک نگاه میکنه و جامش رو به پارک نزدیک میکنه:به سلامتی موفقیتمون.
صدای ظریف برخورد جام ها میاد و پارک به پسر نگاه میکنه:وقتش نشده داستانتو برام تعریف کنی؟
پسر کنارش میشینه:داستان پیچیده ای نیست...
اصلا پیچیده نیست....ی پدر که قولش به بچه ی چهار ساله ش رو میشکنه...پدر قرار نبود از همسر دومش بچه ای داشته باشه...به من قول داده بود...ولی عشق اون زن انقدر کورش کرد که حاضر شد دوازده سالِ لعنتی برای بچه دار شدن باهاش تلاش کنه...دوازده سال تمام به بهترین دکترهای دنیا پول داد تا بتونه ی بچه از دختر خانواده ی زی داشته باشه... و وقتی توی شونزده سالگیم،بکهیون رو آوردن چی میتونستم بگم؟!...چنان از داشتن بکهیون خوشحال بود که انگار دنیا رو فتح کرده....انگار نه انگار که من تمام اون سال ها ازش خواسته بودم که بی خیال قضیه بشه....و اون زن... زن بدی نبود...دوستمون داشت...حواسش بهمون بود...مهربونترین مادر خونده ای بود که هر کسی میتونست داشته باشه...و با اینکه میدونم نیمی از قضیه تقصیر اونه ولی نمیتونم مستقیم به خودش حمله کنم...چون اون عشقی رو بهم میداد که پدرم از ما دریغ کرده بود...و پدرم دومین قولش رو توی هجده سالگیم شکوند...وقتی بجای معرفی من به عنوان جانشینش گفت که فعلا نمیتونه تصمیم بگیره...و من میدونستم چرا...منتظر بکهیون بود... جایگاهی که قولشو به من  داده بود،حالا به بچه ای می رسید که خانواده ی مادریش تمام قد پشتش بودن...و کسی نمیتونه سرزنشم کنه...من فقط دنبال چیزیم که قولشو بهم دادن...همونجور که شما...
پارک لب هاشو روی هم فشار میده و سری تکون میده:دنبال همون چیزی هستیم که بهمون قول داده بودن...
کسی از پشت در میگه "وقتشه"...
و ییبو بدون توجه به حضور پارک،بوسه ای روی لب های دختر میذاره: تو تنها کسی هستی که توی جبهه ی من موند...وقتی همه رفته بودن... این فداکاریت هیچ وقت یادم نمیره جوی...به اندازه ی یک عمر بهت مدیونم... و عشق چیزی نیست که با ی سوگند بشه عوضش کرد...

****

-:جونگین...اون...اون بکهیون نیست؟
لیتوک با شک میپرسه.
-:لعنت...خودشه.
جونگین زیر لب میغره.

بکهیون توی کت سرمه ای گلدوزی شده ش، با موهای مشکی فخر فروشی میکرد...دکمه های پیراهن سفیدش تا زیر سینه ش باز بودن و چشمای خمارش،فریبنده تر از هر وقت دیگه ای با بی اعتنایی به بقیه نگاه میکردن...

پچ پچ های اطرافش بالا میگیرن...

-:بیون زی بکهیونئه...شنیدم دیگه با پارک نمی پره.
میگن باهاشون دعوا راه انداخته و همه چیو ول کرده.
میخواد چیکار کنه؟همه ولش کردن...
به این دیگه امیدی نیست...کاملا رها شده و بی بند و باره...

جه جونگ،با انگشتای بکهیون بازی میکنه:چقدر معروفی خوشگله...
بکهیون،چشم میچرخونه:سهون کجاست؟
-:ی حسی بهم میگه داره ی گوشه ای برای فاکرش ساک میزنه....مخصوصا که همین الان کیم جونگین به گوشیش نگاه کرد و با ی نیشخن گشاد غیب شد...

بکهیون پشت میز میشینه...جه جونگ صندلی کنارش رو اشغال میکنه.

عروس و داماد وارد سالن میشن...و دختر زیر نور لوسترها میدرخشه...
جه جونگ کجخندی میزنه:دیر رسیدیم...مراسم حلقه رو از دست دادیم.
-:نه...همینجا میخوان برگزارش کنن.

چانیول رو به جمع میکنه و با لبخند خشکی سعی میکنه رضایتش رو اعلام کنه...غافل از چشمای تیزبین چیتایی که گوشه ی سالن و نزدیکش نشسته بود.
جوی مشغول حرف زدن با خانواده ش میشه و پارک چانیول به دنبال جونگین چشم میچرخونه که ناگهان چشماش روی ی جفت چشم کشیده،قفل میشن... خودش بود؟ بعد از حدود دو ماه پنهان بودن،الان برگشته بود؟!
جونگین از راهروی انتهای سالن جلو میاد و زمزمه میکنه:چانیول آروم باش...داری گند میزنی.
-:خودشه جونگین؟برگشته؟
-:به کنارشم نگاه کن...
چشمای بی اعتنای معشوقش،ازش میگذرن و به کسی میرسن که کنار خودش نشونده بود...جه جونگ...
انگشتای جه جونگ پشت دست بکهیون رو نوازش میکنن و لب هاش لاله ی گوش بکهیون رو می بوسن...اون...اون لعنتی نمیدونست بکهیون برای چانیوله، خودِ بکهیون چی؟چرا جلوشو نمی گرفت؟ تمام این مدتو با اون آشغال دزد گذرونده بود؟

جونگین صداش میزنه:چانیول...چانیول...حواستو جمع کن...کشیش اومده.
مرد به سختی چشم از بی رحمیِ معشوقش میگیره.
کشیش حرفای نامفهومی میزنه...چشمای چانیول روی بکهیون مونده...لب های جه جونگ پائین تر میان و خط فک چیتا رو لمس میکنن...چونه ش...لب هاش... و دست هاش که پاهای بکهیون رو از فاصله میدن و بینشون میخزن...
چانیول داشت زنده زنده میسوخت...داشت می مرد...
گونه های بکهیون رنگ میگیرن...چشماشو روی هم فشار میده...جه جونگ روش خم میشه...چانیول حلقه رو از جونگین میگیره...بکهیون چنگی به دست جه میزنه و لبی میگزه...ابروهاش تو هم میرن...آه کوچیکی از بین لب هاش فرار میکنه و چانیول چشم هاشو می بنده تا نبینه ی نفر دیگه،معشوقش رو ارضا کرده...خم میشه و بوسه ی سبکی روی لب های جوی میذاره...

بکهیون پوزخندی میزنه...تیر خلاصشو به چانیول زده بود...اگرچه با رسوا کردن خودش...جه صورت چیتا رو سمت خودش برمیگردونه...
چانیول با سر سنگین شده پشت میز میشینه...بکهیون داشت بیچاره ش میکرد...
جونگین کنار چانیول میشینه و جام نوشیدنی رو بهش میده:اینو بخور... رنگت پریده...
-:میخواد منو بکشه.
-:آروم باش.
-:چجوری اروم باشم وقتی موقع سوگند ازدواجم یکی دیگه داشت بکهیون رو می مالید؟چجوری آروم باشم وقتی جلوی چشمام یکی دیگه ارضاش کرد؟
جونگین لب هاشو روی هم فشار میده...

سهون لخ لخ کنان به دوستاش می پیونده...
جه ابرویی بالا میندازه:کجا بودی؟
-:توی اتاق استراحت.
بکهیون اخم میکنه:اونجا چیکار میکردی؟
-:سکس.
جه جونگ کج خندی میزنه:نگفتم بکهیون؟
سهون به لبخندهای جوی نگاه میکنه...بکهیون نباید میومد...اونی که بیشتر درد می کشید،قرار بود خودش باشه....نه پارک چانیول...
جه جونگ بلند میشه:باید برم بیرون...ی تماس دارم...
چیتا و سهون سری تکون میدن و توی سکوت به آهنگ آروم پیانو گوش میدن.
-:وقتی باهاش بودم،حس میکردم چیزی نیست که بتونه اذیتم کنه...فکر میکردم قراره جلوی کابوس هامو بگیره...نمیذونستم قراره خودش کابوس جدیدم باشه.
بکهیون،بدون نگاه کردن به سهون میگه.
-:قرار بود دنیا بهتر بشه؟
-:مسخره نباش سهون...چرا چیزیو میگی که قبول نداری؟
سهون نفس عمیقی میکشه:این بهایی بود که برای تجربه پرداختی...حداقل تمایلاتتو واضح فهمیدی...
-:تمام این دوماه همش به این فکر کردم مگه چجوری بودم که با خودش فکر کرده میتونه ازدواج کنه و منو کنار خودش داشته باشه؟انقدر رقت انگیز به نظر رسیدم؟به خودم گفتم من همون بکهیونی سرکش بودم...پس چی شد که به اینجا رسیدم؟چرا گذاشتم رامم کنه؟چرا فراموش کرد که هر چقدر قشنگ ولی بازم وحشیم؟
به سهون خیره میشه:باید کوتاه میومدم؟
-:نمیدونم بکهیون...من و تو خیلی باهم فرق داریم...رگه ی جنون و سرگشتگی من خیلی قوی تر از توئه...
-:میرم بیرون...ی هوایی بخورم.
-:خودتو خر فرض کن...بگو میخوام بپیچونم...انقد زر نزن سهون.
و بعد بلند میشه:حس میکنم نگاه های جونگین داره پشت سرمو سوراخ میکنه...قبل از اینکه دیوونه بشه میرم پیشش.
-:تنهام میذاری؟
-:برو توی محوطه ی چرخی بزن.

بکهیون زیر طاق گلکاری شده می ایسته...چقدر گل برای این عروسی صرف شده بود؟
رز ژولیت...رز مشکی...رز....دیگه نمیتونست هیچ رزی رو دوست داشته باشه...
صدای قدم هایی از پشت سرش میاد و دستی به مچش چنگ میزنه.
-:بکهیون!
-:ولم کن چانیول.
-:کجا رفته بودی؟چرا به تماسام جواب ندادی؟چند بار بهت پیام دادم؟
-:به تو چه...هر جا برم به خودم مربوطه...به تماساتم جواب ندادم چون دلم نمیخواست...
-:بهت گفتم بمون...اونوقت رفتی دستمال دست هر آشغالی شدی؟
-:کاری نیست که خودت کردی؟راه من و تو از هم جدا شده...
-:بکهیون!
-:حقیقت همینه....من اومدم توی خانواده ت تا بتونم جونمو نجات بدم..از ترسم بود که آروم بودم...این باعث شد تو فکر کنی کوتاه میام...
-:بچه نباش و قضیه رو قاطی نکن.
-:نمیتونی سرزنشم کنی...ی بچه ی بی تجربه،همون چیزیه که میخواستی... تو از کم سن و سالا خوشت میاد...نمیتونی انکارش کنی.

دستای مرد،یقه ش رو جلو میکشه و دندوناش توی لب های مات بکهیون فرو میرن...نمیذاشت انقدر راحت در مورد رفتن حرف بزنه...
قلب بکهیون مچاله میشه...بوسه های چانیول واقعا متفاوت بودن یا خودش بود که برای بکهیون متفاوت بود؟بوسه هاش شبیه مرهم گذاشتن روی زخمی بودن که خوب شده...باید همون موقع می بوسیدش...همون موقع که خبر ازدواجشو داد...نه الان...الان که متاهل شده...
دستای لاغرش،فشاری به شونه های چانیول میدن...دستای قوی چانیول،بدن سبکشو به طاق پوشیده از رز پشت سرش می چسبونه و محصورش میکنه.

لب های نازکِ ترش مزه ش رو بین لب های خودش میکشه و بوی گل بینیش رو پر میکنه...چرا هیچ کس نمی فهمید بکهیون برای اونه...برای اونه...نه برای جه جونگ...لعنت بهش... مکی به لب پائینیش میزنه و صورت بکهیون رو بین دستاش می گیره...تمامش رو میخواست...تمامش...به ی بوسه راضی نمیشد...

صدای کف زدن از پشت سرش میاد.
-:صادقانه فکر نمیکردم نیم ساعت بعد از ازدواجم مچ شوهرمو با ی بچه بگیرم...فک کنم رکورد سریع ترین خیانتو زدی چانیول.
جوی با آرامش ظاهری میگه.
بکهیون چشماشو محکم روی هم فشار میده...برگشتی به چانیول نبود...
چانیول برمیگرده...قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پائین میرفت:تو... اینجا چیکار میکنی؟
-:مشخص نیست؟اومدم دنبالت...واقعیتش غیب شدن ناگهانی داماد توی مراسم زیاد عادی نیست...
بکهیون خودشو جمع و جور میکنه و با لحن سردی شمن رو مخاطب قرار میده: دیگه اینجوری بهم نزدیک نشو...چیزی بین ما نیست.
از کنار جوی رد میشه و دختر پوزخندی میزنه:لب هات اینو نمیگن آقا کوچولو.
بکهیون نگاهش نمیکنه:برو به جهنم.

****

-:سهون...لعنت شده خودتو برسون اینجا....این بچه قابل کنترل نیست!
جونگده توی تلفن داد میزنه.
-:بمیرید...وسط جلسه م!
-:کونتو تکون بده بیا اینجا...از وقتی از عروسی اون مادر خراب برگشته ی بند داره عربده میکشه و چیز میز میشکونه...سهون نمیشه بهش نزدیک شد...
-:پس شماها چه گوهی دارین می خورین؟! گذاشتمتون که کنترلش کنید!
-:مادر نداشته،میگم نمیشه کنترلش کرد....شیشه ادکلنشو پرت کرد و سر جه رو پوکوند...الانم چاقو دستشه ما رو با خودش تهدید میکنه....در رو قفل کرده.
سهون لعنت بلندی میفرسته:دارم میام....تنهاش بذارید.

منشی با قدم های کوتاه بهش نزدیک میشه:غیبتتون طولانی شده رئیس...همه منتظرتون هستن.
-:کنسلش کن...باید برم.
-:ممکن نیست...صبح بخاطر مراسم عروسی جناب پارک غیبت داشتید و جلسه رو موکول کردید...الانم که میخواید کنسلش کنید...قبول نمی کنن.
سهون سرش به سمت چپ خم میکنه:من از تو یا اونا اجازه نخواستم...میگم کنسلش کن...به اون جنده ها و خایه مالا هم بگو فردا بیان برام بمالن.
-:اما...
سهون،بدون توجه،بهش پشت میکنه و به عنوان خاتمه بحث انگشت وسطش رو بالا میاره.
*

تقه ی کوتاهی رو در میخوره.
-:برید گم شید...
-:بکهیون...منم...درو باز کن.
چیتا عصبی تر میشه:نمیخوام ببینمت.
-:این در رو باز کن...روش دومم اصلا قرار نیست مسالمت آمیز باشه.
-: فاک به همتون!

صدای دور شدن قدمای سهون میاد و پوزخندی گوشه ی لب بکهیون میشینه... از سهون،این بی خیال شدن بعید بود...انگار عصبانیت بکهیون اهرم فشار قدرتمندیه...!
ولی خب با شکسته شدن ناگهانی پنجره و ظاهر شدن پاهای بلند سهون، فرضیه ش دود میشه...کیتسونه روی دستایی که به قسمت فوقانی قاب پنجره چنگ زدن،تاب میخوره و قامت کت و شلوار پوشش روی شیشه خورده ها می ایسته:گفتم روش دومم مسالمت آمیز نیست...خوبه که پنجره های خونه ی رن زیاد قوی نیستن.
دستِ تازه بهبود پیدا کرده ش رو آروم میماله:لعنتی درد میکنه...دکتر بهم گفته بود بهش فشار نیارم...
چاقوی بزرگ آشپزخونه توی دستای بکهیون فشرده میشه:تنهام بذار.
سهون سری به نشونه تاسف تکون میده:تنهات گذاشتم که اینجوری شد.
چهره ی بکهیون در هم میره و رعشه ای به دستای لاغرش میوفتن.
بدن سبکش توی بغل تتوآرتیست فرو میره و چاقو روی زمین میوفته.
-:میخوام لهشون کنم سهون...میخوام همه شونو بکشم....میخوام همه شونو روی زمین ببینم....
صداش توی هق هق خفه میشه و دستاش به کت آبی دوستش چنگ میشن.
بدنش بین بازوهای نارسیس فشرده میشه:کاری میکنم همه شون کفشاتو بلیسن...به گه خوردن میندازمشون....گریه نکن عزیزم...گریه نکن.
خشم و عجز توی چشماش می جوشن:دیدی امروز صبح چقدر راحت منو کنار گذاشت؟!سهون...تو رو خدا ی کاری کن...من می میرم...بخدا می میرم سهون...فقط کافیه ی عکس ازشون ببینم تا دیوونه بشم...جداشون کن سهون...دختره رو بکش...پارک رو بکش... ییبو رو بکش...پدرمو بکش...تو رو خدا....فقط چانیولو بهم بده...

بازوهای بکهیون رو می گیره و بدن سبکشو از خودش جدا میکنه.انگشتای بلندش رد اشکو از روی صورت چیتا کنار میزنن:آروم باش عزیزم...درستش میکنم...مثل همیشه...ولی دیگه به کسی کاری نداریم...فقط خودمون دوتائیم...باشه؟
بکهیون به آرومی سرشو تکون میده و سعی میکنه با فشردن لب های لرزونش زیر دندوناش،گریه شو کنترل کنه ولی اشک های سمجش بدون توجه به تلاش هاش،جوونه میزنن و خط های تازه ای روی صورتش میندازن.
صورتش توی دستاش دفن میشه و داد میزنه:نمیتونم تحمل کنم...نمیتونم سهون!میخوای چیکار کنی؟
-:بفرستمت پیش پدر بزرگت....

▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪

شوکه شدین؟
طوفان وقتی میرسه که انتظارشو نداریم...دقیقا توی بالترین دز انکاره که واقعیت بهمون ضربه میزنه...
داستان بعد از این سیر به مراتب پیچیده تری و به نظر خودم جذاب تری رو طی میکنه...
منتظرش باشید!
دوستتون دارم...
ووت(☆) یادتون نره❤

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now