با فرفره چوبی روی میز بازی میکنم...
میچرخه...طرح ها محو میشن...
میچرخه... همه چیز مخلوط میشه....
میچرخه...حرف پدر توی گوشم زنگ میزنه...
میچرخه...لبخند از خود راضی برادرم جلوی چشمام نقش میبنده... میچرخه...حرف های بقیه یادم میاد...
فرفره رو محکمتر میچرخونم...
توی صندلی چرمی بزرگم بیشتر فرو میرم و پاهامو روی میز میذارم...به پشت دستم خیره میشم... سه تا رگ سبز آبی از ی ریشه کنار مچم شروع شدن و بعد هر کدوم راه خودشونو رفتن...حرفا توی سرم پررنگ میشن:"باید وارث پدرش بشه"
"نصف ثروت بیون بخاطر ازدواج دومشه..."
"همسر دومش تک دختر خانواده زیه و پسرش تنها نوه ی اوناست...."
"ولی بیون دوتا پسر بزرگ تر از این بچه داره...."
"پسرای بزرگترش حاصل ازدواج اولشن...براش عزیزن..."
"با این حساب وراثت هیچ وقت به این جوجه نمیرسه..."
"این بچه حمایت خانواده ی مادریش رو داره..."فرفره میچرخه....صحنه ها تکرار میشن....انگار که افتاده باشن روی دور تکرار...
صحنه ها جون میگیرن....
دعوامون میشه...صدای فریادها میاد...دعوامون میشه...
چنگالو پرت میکنم... دنگ دنگ دنگ...
میزنم بیرون...
دعوامون میشه...منو گذاشته کنار...
فرفره رو توی دستم مشت میکنم... حرفش می چرخه توی سرم:
"پسرهای ارشدم جانشینم هستن...تو شایستگی شو نداری..."واکنش شدیدم...فریادامون...پوزخند از خود مطمئن برادرهای ناتنیم...
غرورم انگار به تاراج رفته...لگد مال شدم و به گند کشیده شدم...
انعکاس چهره فعلیم توی شیشه ی قاب عکس تضاد وحشتناکی با لبخندمون توی عکس داره....واقعیت همین بود...با پول ما بارشو بسته و حالا بچه های عزیز زن قبلیشو کشیده جلو....تقه ی ارومی به در میخوره:بکهیون؟
فرفره رو رها میکنم...مامان میاد داخل...صورت ظریفش داد میزنه که گریه کرده...نفس سنگینی میکشم.
چراغ های بیشتری رو روشن میکنه:توی این اتاق کم نور نشین عزیزم.چیزی نمیگم...فقط نگاهش میکنم...لباسش همون پیراهنیه که موقع دعوای منو پدر تنش بود...ی پیراهن یقه قایقی به رنگ ارغوانی... موهاشو به پشت گوشش هدایت میکنه و با قدم های آروم و سبک به سمت میاد و کنارم میشینه.
ازش دلخورم...بجای اینکه طرف منو بگیره در مقابل پدر سکوت کرد... چشمامو روی هم فشار میدم.
-:به من نگاه کن بکهیون.
چیزی نمیگم...مشغول نوازش موهام میشه... دستاش بوی گل میدن...گل های ریزی که همیشه سبزن و هیچ وقت تغییر نمیکنن.
-:با قهر کردن چیزی درست نمیشه.
بهش خیره میشم:شوهرت منو جلوی اون دوتا کودن تحقیر کرد.
-:پدرت که چیزی نگفت بکهیون!
نیمخیز میشم:چیزی نگفت؟!دیگه چی میخواست بگه؟! عنوانی که بدون شک برای من بود رو به پسرای مفت خور خودش بخشیده و جلوشون رک گفت که من شایستگی ندارم... دیگه چی باید میگفت مامان؟حالش ازم بهم میخوره؟چقدر بهش مطمئنی؟ فکر میکنی پسراش وقتی مزه ی قدرتو بچشن حاضرن تقسیمش کنن؟ مث سگ هار پاچه میگیرن...
-:بکهیون!
بهش پشت میکنم:خسته م...میخوام بخوابم.
بلند میشه:باید یاد بگیری که بجنگی...نه اینکه لب ور چینی و با دوتا داد خودتو عقب بکشی.
-:میگی چیکار کنم مامان؟
درو باز میکنه:خودت میدونی...
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...