p.28

1.4K 371 47
                                    

برای خواننده های جدید...خواننده‌های قدیمی... و تمام اونایی که توی تل پیدام کردن و بهم پیام دادن...

****

جو سالن کنفرانس،متشنج و پرهمهمه بود...تهویه ی مطبوعی،بی صدا کار میکرد و صندلی های چرم که نیم دایره چیده شده بودن،از افرادی که باید پر میشدن...بیون نیم نگاهی به پارک میندازه و دستی روی کت سرمه ای رنگش میکشه.
پارک روی صندلی میشینه و همچنان که دستمال گلدوزی رزش رو از توی جیب کتش در میاره،برای مرد سری تکون میده.
به محض نشستن روسا،زیر دستا پشت سرشون روی صندلی های میشینن.
بیون با هوشیاری ی مار به نکات ورقه ی روبروش نگاه میکنه..در حالیکه پارک با غرور و بی اهمیت به همه،منتظر ورود  وزرای تجارت و اقتصاد می مونه.
با ورود وزرا،جلسه حالت رسمی تری به خودش می گیره و طرح های جدیدی در زمینه ی صادرات و تجهیزات لازم برای هر پروژه مورد بحث قرار می گیره.
وزیر تجارت،اشاره ای به منشیش میکنه و مرد توضیح میده:دعوت می کنیم از نماینده شرکت نفلکس که ایده ی اصلی طرح و پیشنهاد از جانبشون بود، ایشون توضیحات تکمیلی و نکات رو ارائه میدن.

پارک و بیون با  کنجکاوی و غیض به جهتی که مرد اشاره میکنه،نگاه میندازن...شرکت نفلکس،همون شرکت نوپایی بود که اخیرا رقابت های شدیدش بین گروه تجاری پارک و بیون رو برنده شده بود و هیچ کدوم از دو مرد میانسال دل خوشی ازش نداشتن.

با ورود پسر خوش پوش آشنا،واقعیت به همه دهن کجی میکنه... اون بکهیون بود یا ی شباهت مسخره ی بی معنی؟!
بیون به پسری نگاه میکنه که بزرگ شده...عوض شده...و هیچ شباهتی به بکهیونیی نداره که بیون،از خودش رونده بود...
پسر لبخندی به حضار میزنه و توی جایگاه سخنران قرار میگیره...معرفی خودش،هر شکی رو خفه میکنه.
"بیون زی بکهیون هستم...نماینده ی تام شرکت نفلکس...در رابطه با طرح های پیشنهادی و تجهیزات باید عرض کنم باتوجه به..."

پارک به بکهیونی نگاه میکنه که هنوز هم عشق چانیول رو داشت...بدون شک این همون بکهیونی نبود که پارک برای دور کردنش از چانیول و عذاب دادنش،تلاش کرده بود...

بکهیون،با تسلط سخنرانیش رو پیش میبره...میدونست داره چیکار میکنه...رو کردن ضعف شرکت های اونا و ثابت کردن خودش و شرکتش به عنوان بهترینی که حق ریاست بر جمع رو داره.
چیتای رشد کرده با اعتماد به نفس،هر شبهه ای در مورد نوپا بودن شرکت و امکان خطا رو از بین میبره...
دو سال برای انتقام برنامه ریزی کرده بود...با حساب و دقیق...غرور و عزت نفس اون دو تا پیرمرد رو نشونه گرفته بود...با چیزی اومده بود که هر دو شون به خاطرش بکهیون رو به خفت کشیده بودن.

با اتمام صحبتاش و تصویب طرح ها،بکهیون از جایگاه کنار میره و بین نماینده هایی میره که برای همکاری باهاش و جلب اعتمادش دندون تیز کرده بودن...چیزی که بکهیون نداشت...اعتماد...

با نزدیک شدن آقای پارک،بکهیون کج خندی میزنه:کارت عالی بود بکهیون...میخوام...
بکهیون سری تکون میده:شرمنده،وقت ندارم....برای صحبت باهام باید از دستیارم وقت بگیرید.
چهره ی شوکه و شکست خورده ی پارک،همون چیزی بود که برای بکهیون نتیجه بود...و چیتا به همین راضی نبود...خیلی بیشتر میخواست.

پدرش،توی راهرو می بیندش:بکهیون!
-:جناب بکهیون برای مکالمات حاشیه ای وقت ندارن....لطفا اگه موضوعی برای مکالمه هست،درخواست قرار ملاقات بدید.
دستیار بکهیون رو به بیون میگه و چیتا با وقار از جلوی پدری میگذره که طردش کرده بود.

****

جونگین،گوشیش رو سمت چانیول سُر میده:حدس بزن چی شده...
چانیول،بدون توجه ورقه های زیر دستش رو ورق میزنه:چی؟
-:توله ت نماینده تامِ نفلکسه...توی جلسه باباتو ناک اوت کرده...و حالا بوم! همه دارن در مورد چیتا حرف میزنن.
-:من...وات د فاک؟!
-:انتقام شروع شده...امیدوارم گذر بابانوئل به خونه ی من نخوره.
چانیول پوزخندی میزنه:آره حتما...مخصوصا بعد از اینکه بفهمه با بهترین دوستش،توی دومین سالگردتون،بدون هیچ دلیل منطقی ای بهم زدی.
جونگین نفسشو فوت میکنه:ما برای هم تموم شده بودیم...
چانیول،به جونگین خیره میشه:شما توی اوج بودین...تو با اومدن سهون عوض شده بودی...با بقیه بیشتر ارتباط برقرار میکردی و رفتارت جوری نبود که انگار خدایی و بقیه در حدت نیستن...
-:تو چیزی نمی دونی... بعدشم،بحثو از توله ی وحشی خودت منحرف نکن.
-:تا نابودم نکنه بیخیال نمیشه.
شیطان ابرویی بالا میندازه:ی مرگ باشکوه...توی دستای عشق ابدیت.
چانیول لب هاشو بین دندوناش میگیره:ازم متنفره.
-:بیخیال مرد...عشق و تنفر رابطه ی تنگاتنگی با هم دارن...ادم از هر چی متنفر باشه،بیشتر بهش فکر میکنه...
-:آدرس بکهیون رو گیر بیار جای این فلسفه بافیا...
جونگین کج خندی میزنه:یکی اینجا بدجوری عاشقه...حتی بعد از حمله ی مستقیم معشوقش به شرکتش!
*
چانیول به آدرس روی گوشیش نگاه میکنه...تمشک ریزه ش اونجا بود و تنها کاری که چانیول باید انجام میداد،رفتن به آدرس مورد نظر و در زدن بود.
گوشی رو توی دستش فشار میده...
پشت میز نیمه روشنش...جایی که به وضوح صدای تیک تاک ساعت میومد ...کار درست چی بود؟
به پنجره خیره میشه... قطره ای روی شیشه میوفته و بارون تند بهاری همه جا رو فرا می گیره...
نفس عمیقی میکشه...باید میرفت...آره...عاشق بکهیون بود...شبی نبود که بهش فکر نکنه و روزی نبود که به عکسش خیره نشه...

حتی اگه چشمای دوست داشتنی چیتا با نفرت و تحقیر بهش خیره شده بودن...
حتی با وجود اون نامزدش کنارش...همون پسره از دو سال پیش...توی عروسی...

تصویر محوش توی شیشه...مردی که توی شیشه ی میز بود...توی سی و یک سالگیش...زخم خورده از نزدیک ترین آدمای زندگیش...و رها شده توسط معشوقش... و امید و ایمانی که توی چشماشن....این چانیول پارک بود...

صدای باز شدن در میاد و قدم هایی با کفش پاشنه بلند...عطر زن به واسطه ی نزدیکش توی بینی جانشین می پیچه و دستش،سبک روی شونه ی مرد میشینه.
-:چی میخوای جوی؟
دست زن فشرده میشه:نمیتونی ی ذره بهتر برخورد کنی؟...اونم وقتی ی خبر فوق العاده دارم...!
-:تو و خبر فوق العاده؟!
جوی به میز تکیه میده و به چانیول نگاه میکنه:نمیخوای بهم تبریک بگی؟ داری پدر میشی!
چشمای جانشین بالا میان و پوزخند روی صورتش میشینه:خیلی هم عالی!
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

شرط ووت: ۷۰ تا
ممنون از هویتم...آیسان...و رد...

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now