p.41

1.1K 318 28
                                    

نارسیس به آرومی مقداری از دمنوش زنجبیل و عسلش رو از توی فنجون سفیدرنگ مینوشه...
چند روز بود اینجا بود؟
نمیدونست...ذهنش پر از ابر بود و پلنگ سیاه توی فکرش با چشمای طلاییش اون ته ذهنش کمین کرده بود...

سهون بی توجه بود ولی می دونست....اون چیزی که میخواست انکارش کنه اونجا بود و برای له کردن سهون فعلا دست نگه داشته بود...

به مار چمبره زده روی ساعدش خیره میشه...
تمام روز بی حال بود...
و این اصلا نشونه ی خوبی نبود...

نور از پنجره ی پشت سرش توی اتاق میتابید و به بالشای نرم تکیه داده بود...

زن سیگار فیلتر قرمزش رو بین انگشتاش می گیره و به باغ از پشت پنجره خیره میشه:حالا اینجایی سهون...جایی که برای رسیدن بهش از هیچ خفتی دریغ نکردی...غرورت کجا رفته؟

کیتسونه پلک های بسته ش رو از هم فاصله میده:اون معنی تمام کلمه هاس...اگه غروره...اگه شادیه...اگه خشمه...اگه نفرته...اگه نشئگیه...همه ش کایه...

فاحشه از پنجره فاصله می گیره و پُک سبکی به سیگارش میزنه:بدنت بدجوری منتظر پودر سفیدرنگه...
-:من خوبم...
تمسخر توی صدای زن می ریزه:استعداد زیادی توی دروغ گفتن به خودت داری...
نارسیس فنجون رو سمت زن پرت میکنه:در مورد من گه خوری نکن...
قهقهه ی زن توی اتاق می پیچه:پرخاشگری...نشونه ی بعدی...چجوری میخوای اینا رو پنهان کنی؟
سهون به چشمای زن خیره میشه:همونطوری که تو و معشوقت رو تا حالا پنهان کردم...و کسی نفهمیده...

نگاه فاحشه پر از علامت های خطر میشه:مسیح بهت مشکوکه...
کیتسونه پتوی سبک رو بالاتر میکشه:در مورد اونم گه خوری نکن هرزه...

تباهی روی مبل نشسته،پا روی پا میندازه:فشار خونت  داره پائین میاد... رنگ پریده تر از همیشه ای...هر عاقلی با توجه به سابقه درخشانت شک میکنه...
سهون از زیر پتو جواب میده:من به هدفم رسیدم...
زن روی دسته ی مبل میشینه:آره...هر خفتی رو قبول کردی که برگردی همینجا...
کیتسونه مصمم زمزمه میکنه:چون اون خونه ی منه...

زن بی حوصله دستشو تکون میده:نه...اشتباه انسان های حقیر همینه... "روباهان را سوراخ ها و مرغان هوا را آشیانه هاست...لیکن پسر انسان را جای سر نهادن نیست..."*

سهون پتو رو از سرش کنار میزنه و به زوج نابودکننده ش نگاهی میندازه: من به رحمت خدا پناه آوردم...
تباهی سرشو کج میکنه:کای قراره نمود رحمت خدا باشه؟
نارسیس توی چشمای مرد خیره میشه:حتی ی لحظه هم شک نکن...

کسی روی در چند تا ضربه میزنه...زن با پوزخند به فنجون شکسته ی روی زمین نگاه میکنه و کنار سهون روی تخت لم میده:هر ثانیه ای که میگذره سایه ی اتهام بیشتر روی تو میوفته...

سهون بدون اهمیت دادن چشم میچرخونه:نمیخوام کسی رو ببینم...
-:جناب سهون...
بلندتر داد میزنه:مگه عقب مونده ای؟میگم نمیخوام!

یشینگ لب هاشو روی هم فشار میده و یوچون آهی میکشه:پرخاشگریش بیشتر از دیروزه...
-:خدمتکار میگفت هر وعده ای که براش می بره انگار بیحالتر میشه...
-:نباید دکتر رو خبر کنیم؟
منشی مخالفت میکنه:فکر نکنم ارباب خوشش بیاد...نمیخواد کسی نزدیک جناب سهون شه...

شیطان از پله ها ظاهر میشه:سهون چی؟
منشی و محافظ کنار پله ها متوقف میشن:خوش اومدید.
جونگین بی توجه به احترامشون، به یشینگ نگاه میکنه:سهون چی؟ داشتین در مورد سهون حرف می زدین...

یشینگ کلمه ها رو کنار هم میچینه:نگرانشون هستیم...کم حوصله و بدقلق شدن...خدمتکارا از بی اشتها بودنشون شکایت میکنن...از چند روز پیش تا امروز حتی یکبار هم از اتاقتون خارج نشدن...تمام مدت داخل تختن...و با شناختی که ازشون داریم...

لحن شیطان گزنده میشه:شما چیزی از سهون نمی دونید...

-:ارباب...منظور یشینگ...
دست مرد برای تموم کردن بحث بالا میره:کافیه...زیاد بهش گیر ندین...تا نیستم حواستون بهش باشه... خودمم سعی میکنم کمتر تنهاش بذارم...

زیر دستا سری تکون میدن و شیطان سمت اتاق میره...در حالیکه تک دکمه ی کتش رو باز میکنه...
در اتاق رو کنار میزنه و اولین چیزایی که بهش خوشامد میگن،فنجون شکسته و کیتسونه ی رنگ پریده هستن...

-:بالاخره اومدی...
مرد سمت تخت میره:دلت برام تنگ شده بود؟
سهون غلتی به سمت مخالف میزنه:گمشو...کدوم احمقی دلش برای زندان بانش تنگ میشه؟...اونم زندان بانی که میخواد ازش آزمایش اعتیاد بگیره...

شیطان زانوش رو روی تخت میذاره:تو که زندانی نیستی هونی...اون آزمایشم...
کیتسونه حرفشو قطع میکنه:حرفشو نزن...نمیخوام...به نخواستنم احترام بذار...
و بعد چشماشو از مرد می گیره:زندانی نیستی فقط نمیتونی از این خونه بری بیرون!
جونگین سر محبوبش رو سمت خودش برمیگردونه: چرا سعی میکنی ادای آدمای عادی رو در بیاری؟

سهون منتظر نگاهش میکنه...

-:بهمون نمیاد سهون...این اداها به من و تو نمیاد...این بدخلقیا واکنش آدمای عادیه بعد بهم زدن و دوباره برگشتن اجباری...نه تو...تویی که از بازی دادن من لذت می بری...

نارسیس خودشو توی مردمک های شفاف شیطان می بینه و لب میزنه:باید هر بار که می بینمت بهت بگم حالم ازت بهم می خوره...نمیخوام ببینمت...ولم کن...ما تموم کردیم...

گوشه ی چشمای جونگین از لبخندش چین میخورن:ولی چشمات وقتی مردد به در نگاه میکنی...دستات وقتی منو لمس میکنی...بدنت وقتی گیرت میندازم و توی تقلا کردن تعلل میکنی...همه شون تو رو لو میدن...

-:از به چنگ آوردنم سرخوشی...
سرشو جلو میبره و مماس با لب سهون لب میزنه: سرخوش و مغرور...و یادم نمیره تو به من ی توضیح بدهکاری...

دستای سهون لاله ی گوش شیطان رو نوازش میکنه:من آدم توضیح دادن نیستم...توضیح نمیدم و توضیح نمیخوام...چرا فقط همونجوری که اتفاق افتاد قبولش نکنیم؟
نیشخند روی صورت کای میشینه و سری تکون میده:غیر از این نمیشد ازت انتظار داشت...

برق طلایی توی ذهن سهون شدیدتر میشه و کیتسونه به یقه ی شیطان چنگ میزنه...
لب های جونگین تماس رو به فشار ممتد روی لب های سهون تبدیل میکنن و کسی قلب سهون رو توی دریا میندازه...

بازدم گرمشون صورت همدیگه رو لمس میکنه و دم گرفتن های سهون مدام کوتاه و کوتاه تر میشن...
تا اینکه کسی جرعه ی هوا رو میدزده و تنگی نفس به کیتسونه غلبه میکنه...
فشار دستش روی شونه ی شیطان،مرد رو عقب میرونه...

جونگین با شک به نارسیسش نگاه میکنه...
ی بوسه ی همیشگی سهون رو از نفس انداخته بود؟
-:خوبی؟
-:بغلم کن...
-:سهون...
بدنش جثه ی کیتسونه رو زیر خودش پرس میکنه و دستاش دور گردن سهون می پیچن تا بازدم تند محبوبش روی پرده ی گوشش حک بشه...

-:هیچ وقت رهام نکن...
-:سهونِ من...

عطر شیطان با بوی محو سیگارش...
کیستونه چشماشو روی هم فشار میده و انگشتاش سمج تر از قبل، پیراهن مرد رو بین خودشون مچاله میکنن...

-:از چی میترسی سهون؟
-:اگه قرار باشه به یادم بیارن...چی میگن؟
-:کسی که به هیچ قانونی پایبند نبود...کسی که قانون خودشو داشت و هیچ خجالتی در برابر خودش نداشت...کسی که همیشه می دونست داره چیکار میکنه...

-:تو چی؟
-:سهونی که جنون من بود...سهونی که بی رحم بود...و هیچ کس به اندازه ی سهون عاشقم نبود...
-:من اشتباهت نیستم نه؟
-:نگو اینجوری...

-:تو که فکر نمیکنی از اولش نباید همو می دیدیم؟
-:باید می دیدیم...که بفهمیم چقد قبل از دیدن هم نسبت به نقص هامون کور بودیم...
-:حالت از من بهم نمی خوره؟
-:چرا باید بهم بخوره؟تو عزیز منی...
-:نه...من آویزون و همیشه نیازمندم...
-:نگو سهون...تو فوق العاده ای...باهوشی...باجراتی...تو پای همه چیز وایمیستی...تو سهونِ منی...

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

اینم ی کایهون ناز😉

کسی گردبادو حس میکنه؟

با ۹۵ تا ووت تا چهارشنبه بریم برای ی آپ دیگه؟

این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود نتونستم به کامنتاتون جواب بدم...همه شونو خوندم و ممنونم...
لطفا بازم کامنت بذارین...خیلی با خوندنشون خوشحال میشم...

‼️‼️اگه کایهون مطرود مضطربتون میکنه پیشنهاد میکنم ی سر به کایهون بوک جدیدم ینی llp بزنید...اون کلا آرام بخشه😋

جمله ی مورد علاقه م از انجیل متی رو توی این پارت آوردم: روباهان را سوراخ ها....

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now