p.49

1.1K 322 128
                                    

صدای تیکه های یخ معلق توی نوشیدنی که به دیواره ی لیوان کریستالی می خوردن...
سبزی با طراوت نعناع کنار لیمو...
گیر افتادن نور عصر گاهی توی دونه های شکر چسبیده به لبه ی لیوان...
محبوب شیطان توی کیمونوی یاسیش روی صندلی لمیده بود...

چشم های جونگین روی صفحه ی آیپدش متمرکز بودن و یکی از دست هاش در حال چرخوندن قاشق بلند توی لیوان بود در حالیکه دست دیگه ش رون پای سهون رو می مالید...

نی رو داخل لیوان میذاره:بیا سهون...
کیتسونه  با رخوت پلک هاشو از هم فاصله میده:نمیخورم...
-:منبع قنده...نهارتم خوب نخوردی...
سهون با بی خیالی چشم هاشو دوباره می بنده و شیطان بازدمش رو  عمیق بیرون میده...
لیوان رو روی میز سمت نارسیس هل میده:اینو بخور...بعدش باید برم اتاق کارم...

پلک های سهون با بی خیالی روی هم میرن:سهام شرکت بیون هم دست ماست...
پوزخند روی لبای جونگین میشینه:به والدین بکهیون هم رحم نکردی!
سهون کلمه ها رو کنار هم میچینه:همونایی بودن که انداخته بودنش دور... فایده شون چیه اگه توی شرایط سخت پشت بکهیون رو نمی گیرن؟
شیطان روی میز ضرب میگیره:بکهیون بچه شونه... براش زحمت کشیده بودن...
کیتسونه لباشو نزدیک نی میبره:من آینده نگری کردم...چی میشد اگه همه چیز به ییبو می رسید؟ من فقط ی نقشه ی دوم چیدم...

صدای فندک زدن شیطان میاد و سیگار مشکی رنگ روی لباش روشن میشه:باید ازت بترسن...
-:آره...مخصوصا وقتی که خودمم از خودم میترسم...

دست جونگین موهای لختش رو بهم می ریزه و سهون با لبخند سرش رو به پشتی صندلی تکیه میده...
-:باید برم...
سهون لباشو از نی جدا میکنه:میرم حموم...
شیطان سری تکون میده و با سیگار سمت در میره...تمام چیزایی که سهون ممکن بود ازشون برای صدمه زدن به خودش استفاده کنه...از حمام خارج شده بودن...

حوله ی سفید روی گیره ی جا رختی...
کیمونوی یاسی بیرون اتاق...
شیر آب رو باز میکنه و به جریان آب سمت سوراخ کف وان خیره میشه...

تصویر شاخه ی گُر گرفته ی کتفش توی آینه...
وان از آب نیمه پر میشه و کف بالا میاد...
پای راستش رو بالا میبره و چند لحظه بعد بین حجم آب و کف آروم میگیره...
بوی پرتقال توی آب...
صورتشو بین دستاش قایم میکنه...
پشت چشم هاش...پشت صورتش... تیر می کشید...
دستشو زیر آب میبره...

(هنوز منتظرم...این...این نمی تونه واکنش واقعیت باشه...بدون مجازات اشتباهمو می بخشی؟!)
سرشو از پشت به دیوار تکیه میده...
(لکه ی ننگ بودنم وسط زندگی تو...آخه چرا پاکم نمیکنی؟!)

با دم عمیقش بوی پرتقال شدیدتر میشه و کیتسونه چشماشو رو هم فشار میده...
طوفان شن توی مغز و چشم هاش...
حس میکرد توی ادراک ذهنش مشکل ایجاد شده...
زمزمه ها توی سرش...
کسی با نجوا آجر به آجر نابودش میکرد...
کسی که سهون می شناختش...
خودش...

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now