لکه ی خشک شده قهوه ته فنجون...
گل های ریز همیشه سبز لبه ی پنجره....
مانیتور جلوی بکهیون روشن بود و ذهن چیتا جایی غیر از موضوعات دسته بندی شده توی مانیتور پرسه میزد...
انگشتاش با خودکار روی میز بازی میکردن و چشمای بکهیون روی لکه ی تیره رنگ بود...
تردید توی ذهنش...
کلافه بودن مشهود توی حرکت انگشتاش...
چیزی توی ذهنش هشدار میداد که بس کنه...
ولی بکهیون نمی تونست...
نمی تونست بس کنه...
نمی تونست جلوی شک توی ذهنش رو بگیره...
تمام مدت به مشکلش بی توجهی کرده بود...ولی نادیده گرفتن ی مشکل به معنای حل شدنش نیست...
بکهیون داشت خودشو گول میزد...هر چقدر راضی...ی چیزی اون وسط درست در نمیومد...
انقد که بعضی شبا بی خوابش کنه...
انقد که به هر کسی که با چانیول مراوده داشت شک داشته باشه...
انقد که به کلمه های چانیول شک داشته باشه...
می ترسید که همه چیز ی بار دیگه تکرار شه...
ی حرف زدن عمیق رو در مورد اون موضوع بهم بدهکار بودن...
ولی...
اون مکالمه هیچوقت اتفاق نیوفتاد...
ی سری جمله از روی علاقه...
زخم قلب بکهیون با دیدن چانیول توی شرایط بدش، آروم شده بود...
بهم برگشته بودن...چون...همو خیلی دوست داشتن...
یعنی...معمولا توی داستانا همینجوریه دیگه...
اما...
بکهیون متوجه رفتارهای وسواس گونه ش،نگرانی بیش از حدش و سوال های توی ذهنش شده بود...
زندگی کردن توی حالتی که نمی تونست از هیچ چیز مطمئن باشه، سخت و عذاب آور بود...
منکر این نبود که چانیول مدام برای هر کاری بهش توضیح میده...
ریز ملاقات و برنامه های هر روزش رو به بکهیون اطلاع میده...
بهش محبت میکنه...و رابطه های شبانه شون فوق العاده س...
ولی...حس بد توی ذهن بکهیون نمیذاشت کامل از چیزی لذت ببره...
خودکار رو توی دستش فشار میده...
(اصلا کار چانیول خیانت بود؟ شاید...شاید من زیاد سخت گرفتم...)
خودکار رو پرت میکنه...
(خیانت به اعتمادم که بود...رابطه ی لعنتیمونو برای رسیدن به ی هدفی قربانی کرد...از کجا معلوم برای حل مشکلات بعدی رابطه مون رو قربانی نکنه؟)
نوک انگشتاش به سطح میز ضربه میزنن...
(من...من باید اون موقع چیکار میکردم که نکردم؟ اون موقع قدرت نداشتم ...چانیول بخاطر قدرت و نفوذ بیشتر ازدواج کرد...الان...الان توی موقعیت گذشته ش نیست...وقتی بهم رسیدیم که من توی قدرت بودم و چانیول اعتبارش رو از دست داده بود...اگه...اگه جایگاه گذشته ش رو به دست بیاره رهام میکنه؟ یا به عنوان رقیب باهام برخورد میکنه؟)
چشماشو می بنده...
و بعد از باز کردنشون با شک، توی مانیتور سرچ میکنه:"ادامه دادن رابطه بعد از خیانت"
و نیم ساعت بعد...بکهیون گیج تر از قبل بود...انگار توی رابطه ش همه چیز رو قاطی کرده بود...
اولین چیزی که فهمیده بود:"بمون و حرف بزن"
باید اجازه داد هیجان های منفی فروکش کنن و بعد خیانت رو درمان کرد...
اونوقت بکهیون چیکار کرده بود؟ حتی نذاشته بود چانیول چیزی بگه... هیچ وقت...
خودشو با صندلی عقب هل میده...
(من صبر نکردم که چیزی فروکش کنه...زخممو پنهان کردم...دردمو گذاشتم توی صندوقچه...و فقط بعضی شبا صندوقچه رو باز میکردم...ولی نه برای تسکین دردم...برای خودآزاری...)
دومیش این بود:"فرار از احساسات بد بعد از خیانت،اونا رو تقویت میکنه"
دو سال تمام...شاید بیشتر...بکهیون از تمام اون احساسات فرار کرده بود... پنهانشون کرده بود...یکی دو بار در موردش حرف زده بود...ولی...انگار کافی نبود...حالا همه شون برگشته بودن تا انتقام اون بی توجهی رو بگیرن...
کسی گفته بود ممکنه خیانت دیده هیچ وقت نتونه فرد پیمان شکن رو صد درصد ببخشه...
بکهیون با قدم های سنگین سمت پنجره و گلدون روی لبه ش میره...
بخشش یعنی چی؟
(رها کردن حس بد از رفتار طرف مقابل؟...دارم با اون احساس بد خفه میشم...
رها کردن گذشته؟من که میخوام ولش کنم...گذشته ی لعنتی منو ول نمیکنه...)
نوک انگشتاش کراواتش رو شل میکنن و بکهیون به آخرین چیزی که خوند فکر میکنه...
"باهاش حرف بزن...تمام احساساتتو...نیازهاتو بگو...ولی بازم اگه بهتر نشدی، اون موقعست که باید بذاری بره...بهم زدن بهتر از ی رابطه ی پر از تردیده..."
ولی بکهیون نمیخواست حرف بزنه...ناخود آگاهش نمیخواست...
چرا؟
جوابش ساده بود:بکهیون نمیخواست چیزی بشنوه...نمیخواست اون توجیه ها... اون دلایل رو بشنوه...دلایلی که وقتی بازگو میشدن احتمالا تقصیر بهم خوردن و دو سال جداییشون رو بین هردوشون نصف میکردن...
بکهیون شاید هیچ وقت نتونه تشخیص بده...
ولی ناخودآگاهش میدونست نقش قربانی داشتن همیشه آسونتره...
****
با شک به شماره جونگین روی صفحه ی گوشیش نگاه میکنه...
سهون در دسترس نبود...و جونگده گفته بود سهون دوباره پیش جونگین برگشته...
باید سهونو می دید...باید می دیدش...و درباره شک های عذاب آور توی سرش بهش می گفت...سهون می تونست همه چیز رو جمع کنه...
انگشتش آیکن تماس رو لمس میکنه و بعداز چند ثانیه صدای قوی و مسلط جونگین از اونور خط جواب میده:بله؟
بکهیون لباشو از هم فاصله میده:جونگین... بکهیونم...بیون بکهیون.
صدای مرد رنگ آشنایی می گیره:انتظار نداشتم... چطوری بکهیون؟مشکلی پیش اومده؟
بکهیون ناراضی از نخ نما بودن هدفش چشم میچرخونه:خوبم...با سهون کار دارم ...ولی گوشیش در دسترس نیست...میخوام ببینمش...ولی انگار خیلی وقته نرفته مغازه ش...
-:متوجهم...چند لحظه صبر کن...
و بعد صداش کمی دورتر میشه:سهون؟بکهیونه... میخوای باهاش صحبت کنی؟
"الان نه..."
"میخواد ببیندت...نمیخوای باهاش برنامه ت رو هماهنگ کنی؟"
"هر وقت خواست بیاد"
جونگین پشت خط برمیگرده:برای ملاقاتتون مشکلی نیست...فقط...میتونی برای دیدنش به عمارتم بیای؟
-:بله...متاسفم...
لحن مسیح به دلجویی آغشته میشه:مزاحم نیستی... چه زمانی برات مناسبه؟
-:فردا عصر...احتمالا...
-:حتما...
بکهیون با خداحافظی زیر لبی تماس رو قطع میکنه...باورش نمیشد سهون بعد از این همه مدت نخواسته بود باهاش حرف بزنه...لحن دوستش مثل همیشه نبود...
وحشت توی ناخودآگاهش وادارش میکنه از فکرش دست برداره...اگه به سهون شک میکرد...اونوقت دیگه کسی نمی موند که بکهیون بهش اعتماد کنه...
*
-:دیروز باید گوشی رو ازم می گرفتی...
جونگین در حال برس کشیدن موهای سهون میگه.
کیتسونه گوشه ی لبش رو بالا میندازه و از داخل آینه به حرکت انگشتای شیطان برای حالت دادن به موهاش نگاه میکنه.
برهنه و ساکت روی صندلی کنسول نشسته بود و منتظر بودن پماد ترمیم کننده جذب اثر خراش های بدنش بشه تا لباس بپوشه...
جونگین برای جواب گرفتن،سخت گیری نمی کنه...حالت رفتار سهون اخیرا ثابت و پایدار نبود... اغلب اوقات رفتارش بین حالت معمولی و حالت مغموم و بی حوصله نوسان داشت...
روی تخت کیمونوی سبز رنگی قرار داشت که سهون از رنگش راضی بود... سبز متناقضی بین زیتونی و لجنی...بسته به نور و سایه،طیف متفاوتی دیده میشد...گلدوزی های طلایی و کهربایی روی یقه و پائین لباس جلب توجه میکردن...
-:نباید طرح شلوغ تری داشته باشه؟
سهون میگه.
چشمای کای از روی موهای محبوبش سُر میخورن و به چشماش می رسن: مثلا چی؟
-:ی طرح با گلای قرمز...گلای طلایی...از پائینش شروع شه...بالا بره...دور یکی از آستایناش بپیچه...
شست جونگین خط فک نارسیس رو نوازش میکنه:سفارش میدیم.
سهون به کیمونو نگاه میکنه:جدیدا همش بهم سبز می پوشونی...دقت کردی تا حالا؟
-:شاید چون بهت میاد...البته نه بیشتر از اون کیمونوی شرابی...
سهون سری تکون میده...
ولی شیطان دلیل اصلیش رو به زبون نیاورده بود...
به سهون سبز می پوشوند چون سبز برای شیطان نماد زندگی ابدی بود*...سبز نماد آرامش بود...امنیت و سلامت...اگه ناخودآگاهی هم بود کای میخواست برای بهبود سهون ازش استفاده کنه...کای انقدر مصمم بود که به هر چیزی برای نگه داشتن سهون چنگ بزنه...
برس رو روی میز کنسول میذاره و کیمونو رو از روی تخت برمیداره:میخوای وقتی داری با بکهیون حرف میزنی یوچون کنارت باشه؟
سهون دست هاشو از بدنش فاصله میده تا مسیح لباس رو تنش کنه:باشه که چی بشه؟
جونگین یقه ی لباس رو مرتب میکنه:کمکت کنه... دستات هنوز زخمین...
نارسیس سرش رو به عقب خم میکنه:نه...نمیخوام چیزی بخورم...شاید ی کوکتل...اونم میگم نی بذارن...
کای اُبی لطیف و کم عرضی به رنگ شیر شکری رو دور کمر سهون میبنده: چه کوکتلی؟
-:آشپز میگفت دایکوری همینگوی...ولی توش گریپ فروت داره...قبول نکردم...تهش قرار شد واس من ی چیز دیگه آماده کنه...
مرد به کنسول تکیه میزنه:خوبه...
تقه های کوتاه روی در...
با اجازه ی جونگین،یشینگ وارد اتاق میشه:جناب بکهیون تشریف آوردن.
جونگین سری تکون میده:باشه...به یوچون بگو بیاد...به خدمتکارا بسپر تا سهون میرسه عصرونه رو سرو کنن...
کیتسونه سمت شیطان برمیگرده:خودت منو نمی بری؟
-:نه...شاید بکهیون باهام راحت نباشه...اگه بیام باید بمونم...
سهون فقط هومی میکشه و بوسه ی شیطان روی لب های جمع شده ش میشینه:توی اتاق کارمم...خوش بگذرون.
محافظ در رو کنار میزنه و با نگاه از اربابش اجازه میگیره...
سهون دست هاش دور گردن محافظ میندازه و با تخسی مشهودی زمزمه میکنه:راستشو بگو یوچون... انقدری که منو توی بغلت اینور اونور بردی،زنتو بغل کردی؟
جونگین نچی میکنه:سهون!
و بعد به یوچون نگاهی میندازه:پشت در اتاق بمون که اگه سهون چیزی خواست،معطل نشه.
-:حتما.
*
چیتا چشمی دور اتاق میچرخونه...برخلاف انتظارش دوستش به استقبالش نیومده بود...
انگار زندگی با جونگین،سهون رو به خلق و خوی چِئبول* بودنش نزدیک کرده بود...
خدمتکارها با آرامش و بیصدا ظرف ها رو روی میز می چینن و اتاق رو ترک میکنن...
چند لحظه بعد در اتاق باز میشه و بکهیون بی توجه شروع به غر زدن میکنه: تشریف آوردی آقای سهون؟
خسته نشی انقد خودتو دست بالا می گیری؟
من ازت خبر....
جمله ش با دیدن سهونی که توی آغوش ی غریبه حمل میشد،توی دهنش می ماسه...
سهون بود...
با موهای نقره ایش...
صورتی که رنگ پریده تر از همیشه بود...
و بانداژ پاهاش...
کجخند همیشگی روی صورت دوست قدیمیش میشینه:بکهیون...
چیتا گیج از روی صندلیش بلند میشه و چند بار دهانش رو باز و بسته میکنه ولی بدون نتیجه می بنددش و دوباره روی صندلی میشینه.
توی ذهنش هزارتا سناریو از ملاقاتش با سهون چیده بود...ولی شرایط فعلی بعیدترین چیزی بود که ممکن بود اتفاق بیوفته...
بکهیون به دیدن سهونی که به طرز مشهودی زخمی و نیازمند کمک بود،عادت نداشت...
توی ذهنش نمی گنجید که ممکنه سهون رو اینطوری ببینه...
مرد غریبه،با احتیاط دوستش رو روی صندلی میذاره و وقتی دستای سهون از پشت شونه های مرد برداشته میشن و پائین میان،چشم بکهیون به به نوارای سفید دور دستای سهون میخوره...
محافظ کیمونوی سبز رنگ رو توی تن محبوب اربابش مرتب میکنه و مطمئن میشه جای کیتسونه راحت باشه...
و برای حسن ختام نی رو توی کوکتل دایکوری کلاسیک میذاره و گیلاس نوشیدنی رو به سهون نزدیک میکنه...
سهون سرش رو سمت دوست بهت زده ش میچرخونه: خیلی جا خوردی؟
بکهیون چند بار پشت سر هم پلک میزنه و سعی میکنه کلمه های مناسب رو انتخاب کنه ولی شکست خورده فقط به زمزمه ی اسم نارسیس قناعت میکنه...
-:حالم خوبه...ممنونم که پرسیدی...تو چطوری؟
بکهیون،کفری از پنهان کاری و وضعیت دوستش میغره: خفه شو...چه بلایی سر خودت آوردی؟!
سهون جاش رو روی صندلی راحت میکنه:چیزی نیست...ی حادثه ی کوچیک بود...
-:چه حادثه کوچیکیه که تهش به باندپیچی دست و پاهات ختم شده؟ کسی تهدیدت کرده؟
-:خودم...
صورت بکهیون ناخوانا میشه...مکث روی زبونش،جلوی کلمه های بعد رو میگیره...انگشتاش ناخودآگاه شروع به بازی با رشته های نخ ژاپ شلوارش میکنن...
کیتسونه سرش رو کج میکنه:خب...نمیخوای بغلم کنی؟
انگشت بکهیون با حص نخی رو بیرون میکشه:جواب سوالای لعنتیمو نمیدی...
-:دارم جوابتو میدم...ولی انگار جوابایی نیستن که منتظرشونی...
دست بکهیون بالا میاد و روی میز مشت میشه:خدا لعنتت کنه...آخرین بار سالم دیدمت...
سهون نوک زبونشو روی حلقه ی گوشه ی لبش سُر میده:آخرین بار اصلا کِی بود؟
چشمای چیتا گرد میشن:داری بهم کنایه میزنی؟!
-:کی میدونه؟برداشت شخصی بقیه به من ربطی نداره...
بکهیون به جای جواب دادن،توی سکوت به سهون نگاه میکنه...
ی نگاه مو شکافانه...میخواست سهون رو بفهمه...
ولی هاله ی دور کیتسونه، مه آلود تر از هر زمان دیگه ای بود...
ی کبودی نیمه پنهان روی گردن سهون...
امکان داشت کای به عنوان ی دام به سهون سخت بگیره؟
شاید...شاید اصلا سر همین سهونو ول کرده بود...
شاید قبلا سطحی از خشونت رو توی رابطه خواسته بود و بعد از مخالفت سهون بهم زده بودن...بعدشم سهون برگشته بود و کای با شرط پذیرش رفتارای خشن تر قبولش کرده بود...
بی حواس تر از قبل ناخن کوتاهشو روی قسمتی از زانوش که از ژاپ بیرون افتاده بود سُر میده...
صدای سهون،بکهیون رو از فکر بیرون میکشه:داری به چی فکر میکنی که صورتت پراز ترس و تعجب شده؟
ناخن بکهیون به حرکت رفت و برگشتیش روی زانوش ادامه میده:هیـ...هیچی...
سهون رو به جلو خم میشه و قبل از مک زدن به نی میگه: نمیدونم چی توی مغزته...ولی این زخما بخاطر ی بی احتیاطی جزئی بود...
دست بکهیون با حواسپرتی گیلاس نوشیدنی رو جلو میکشه:الان...درد نداری؟
-:نمیدونم...مسکن مصرف میکنم...پس درک درستی از درد ندارم...
بکهیون برای عادی کردن جو میپرسه:این مدت سرت کجا گرم بود؟
سهون پوزخندی میزنه:جلوی خودمو می گرفتم که دیگه کسی رو مثل ییبو نکشم...
بکهیون سرش رو پائین میندازه و با رومیزی بازی میکنه:متاسفم...نباید بهت شک میکردم...
کیتسونه سرش روبه عقب خم میکنه و به کریستال های لوستر نگاه میکنه: همه ش راجع به اولین باره... اولین بار رو رد میکنی و دفعه های بعدی خود به خود اتفاق میوفتن...اولین شکت به خودمون...
صدای بکهیون بالا میره:خفه شو سهون..خودمونو زیر سوال نبر...حق نداری...
نارسیس آرنجش رو روی دسته ی نرم صندلی میذاره و بدون اهمیت دادن به جمله ی دستوری بکهیون، حدس توی ذهنش رو به زبون میاره:ی چیزی داره اذیتت میکنه... عصبی بودن توی حرکاتت مشهوده... انگشتات... آروم نیستن...
بغض محوی توی گلایه های بکهیون میخزه:اینهمه مدت سهون...این همه مدت فاکی...ی زنگ بهم نزدی...هیچ کس تخمت نیست...
سهون به قطره های آب روی جداره خارجی لیوان نگاه میکنه:شاید چون میدونم دنیا بدون من کارشو بدون اخلال انجام میده...نقش سهون توی داستانا همیشه کوتاهه...فقط میاد همه چیزو مرتب میکنه میره...
بکهیون هیچ چیز نمیگه...
چشمای کیتسونه دوباره روی صورت چیتا برمیگردن:برای همینه اینجایی نه؟برای دادن ی نقش دیگه به سهون...
گوشه ی چشم های بکهیون از عجز چین میخورن: وضعیتم وحشتناکه سهون... پارک چندبار به چانیول پیام داده که برگرده...
تبلور خونسردی توی صدای سهون:بخاطر همین فکر کردی سهامتو توی شرکتش تکون بدی...که بترسه... ولی اشتباهت احمقانه بود...
-:چی؟
سهون با کلمه هاش چیتا رو سرزنش میکنه:اون نقشه ی الان نبود...کی پدر مادرشو دور میندازه؟پارک پدر چانیوله...با این حرکت احمقانه ت فقط باعث شدی ترحم و نگرانی چانیول به پدرش جلب شه...
بکهیون با حالت گنگی میپرسه:پس...میگی...بی خیال پارک بشم؟
سهون شونه ای بالا میندازه و یقه ی کیمونو از تنش فاصله میگیره...خراش تازه ی قرمز روی قفسه ی سینه ش و ترقوه ش حواس بکهیون رو پرت میکنه...انقدر که طول میکشه تا متوجه شه سهون توی جواب سوالش فقط گفته بود "نمیدونم"
جوابش به مذاق پسر کوچیکتر خوش نمیاد...
عدم رضایتش رو نشون میده:یعنی چی نمیدونی؟تو مشاور تخمی منی...نفر دوم توی تشکیلاتی...
-:فعلا که انگار چانیول جایگزینم شده...
-:سر همین گم و گور شده بودی؟
بدبینی مشهود توی صدای بکهیون...
نارسیس چشم هاشو توی حدقه می چرخونه:مهمل نباف...هیچ چیز دیگه اونقد برام محرک نیست که بخوام فکر عمل و عکس العمل باشم...
صدای بکهیون ی گام بالا میره:الان...دقیقا الان که همه چیز بهم پیچیده یهو بیخیال شدی؟
-:چیز پیچیده ای نیس که نتونی حل کنی...
سهون با آرامش میگه.
بکهیون بی صبر و با بغضی سرکش تر از قبل داد میزنه:چرا هست...هست... بچه ی اون هرزه قراره برگرده...شرکت خراب شده ی چانیول قراره دوباره برگرده... شرایط قراره به حالت تخمی سابق برگرده...
صورت سهون جدی تر میشه و خودش رو توی صندلی بالا میکشه:اینا همه ش حرفه...درد اصلیت ی چیز دیگه س...ی چیز دیگه که داره خفه ت میکنه...
صورتش لحظه ای از تیر کشیدن زخم هاش در هم میره ولی حرفش رو ادامه میده: میخوای توجه م رو به اینا جمع کنی...که وقتی وسط اینا رسیدیم اون مشکل اصلیه رو پیش بکشی...
هجوم احساسات مختلف داخل ذهن بکهیون،سد اشک هاش رو می شکنه: آشغال حرومی...بدجنس تر شدی...
کیتسونه بدون واکنش نفس عمیقی میکشه و وقتی دستش رو بالا میبره تا روی میز بذاره،آستین لباس سُر میخوره و اوروبروس چمبره زده پشت خط های قرمز رنگ که واضحا ناشی از چنگ زدن بودن،نمایان میشه...
صدای گرفته ی چیتا بعد از چند دقیقه گریه کردن:مشکل لعنتیم اینه به چانیول شک دارم...تا حالا پنج تا منشی براش عوض کردم... منشی اول که همون منشی خودت بود،دختر بود...منشی های بعدی همه پسر بودن...ولی...
سهون ساکت نگاهش میکنه و بکهیون ادامه میده: بحثمون شد...نمیدونم باید چیکار کنم...
کیتسونه مکی به نی مشکی رنگ میزنه.
چیتا منتظر نگاهش میکنه و با تداوم سکوت سهون،خودشو سمت دوستش میکشه:چرا هیچی نمیگی؟
-:خودت باید راه حلشو پیدا کنی...
خشم جای اشک رو میگیره،سهون سخت شده بود... بکهیون نمی فهمیدش...
به ساعد سهون چنگ میزنه:اگه قرار بود پیداش کنم که اینجا نبودم...
-:پس بهتره بری و سعی کنی اون راه حلو پیدا کنی...
انگشتای بکهیون یقه ی کیمونو رو بین خودشون مچاله میکنن:تو چت شده سهون؟بهت میگم دارم زیر بار مشکلاتم له میشم...ی کاری کن...
مستقیم به بکهیون زل میزنه:بکهیون...تو...خودِ تو... باید ی کاری کنی...باید یاد بگیری چطوری این چیزا رو هندل کنی...مگه من تا چند سال باید همچین چیزای پیش پا افتاده ای رو برات رفع و رجوع کنم؟
دستای چیتا شل میشن و پائین میان با نا امیدی و عصبانیت توامی سهون رو تکون میده:تو دوستمی...
کیتسونه چشماش رو میبنده:دوستت هستم...ولی دیگه ناجیت نیستم...
بکهیون سهون رو رها میکنه و مشتش رو میز، صدای ظروف رو بلند میکنه:به جای این چرندیات مثل آدم حرف بزن لعنتی...چرا می پیچونی؟
سهون پوزخند میزنه:الانم دارم مثل آدما حرف میزنم...اما واضحه که حرفایی نیستن که بخوای بشنوی... خوشت نیومده...گوشم نمیدی...چون باب میلت نیستن...
-:باب میلم نیست چون سهون قبلی رو میخوام...
سهون لباشو روی هم فشار میده:متاسفم...سهون قبلی چند روز پیش با آینه ها رفت...
انگشت اشاره ی بکهیون با تهدید بالا میره:این آخرین حرفته؟داری خودتو کنار میکشی؟
کیتسونه سرش رو به طرفین تکون میده...شبیه اظهار تاسف:متوجه نیستی ...خیلی وقته کنار رفتم...
بکهیون سمت در میره و با لحن سمی و دلخورش نجوا میکنه:دیگه نمیخوام ببینمت...نه تا وقتی که سهون قبلی برگرده...
صدای در میاد و صدای ملایم نارسیس در تضاد با گزندگی خاص لحنش توی اتاق میپیچه: پس فکر کنم خداحافظ برای همیشه...
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎این پارت جاییه که سهون ناجی بودن برای بقیه رو کنار میذاره...ی روانشناسی می گفت پشت هر ناجی، کودکی پنهان شده که منتظره بقیه کمکش کنن...
فکر میکنم بزرگترین چالش بعد از کنار گذاشتن نقش قبلی اینه که نمیدونی بعد از این قراره چی باشی...پانوشت:
سبز توی ژاپن نماد زندگی ابدیه.Chaebol :خانواده های ثروتمند کره ای با این عنوان
شناخته میشنووت برای پارت بعدی: ۱۰۰ تا
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...