آفتاب لطیفی توی آسمون بود و هوای سبک همه جا رو در بر گرفته بود...
یکی از اون روزای کاملا نامناسب برای مراسم ترحیم...
ماشینای لوکس مدام جلوی در آهنی توقف می کردن و زنا و مردای شیک پوش با صورت های بی حالت و سنگی ازشون پیاده می شدن...کت و شلوار مشکی رنگ مردا و توری دستکش و کلاه خانوما...
سبد گل های سفید داوودی...
آفتاب می تابید و فلش دوربینا ی لحظه هم قطع نمیشد...
چند نفر کفش های گرون قیمت رو که جلوی سالن از پا در میومدن جا به جا میکردن و پاکت های پول توی صندوق روونه میشد...روبان های سفید و مشکی دور قاب عکس...
بوی بخور معطر توی هوا...
نور سفید چراغ ها...
و کسی نمی دونست که دقیقا چقدر توی اتفاق مقصره...
می تونست جلوشو بگیره؟خش خش لباسا از تعظیم کردن روبروی قاب عکس...
مرده ها به همدردی نخ نمامون احتیاجی دارن؟
عود هایی که توسط مهمونا روشن میشن و زمزمه ی دعا برای آمرزش...
ما همونایی هستیم که وقت مرگ تظاهر به وجود خدا می کنیم...
چندتا کلمه می تونن روحمونو پاک کنن و ما رو به بهشت بفرستن؟لبخند خشک شده ی توی عکس...
و پچ پچ های توی سالن پذیرایی...
ی مرگ مرموز...
پر از حاشیه...
تیتر اول روزنامه ها...
با شُبه های فراوون و شک های زیرپوستی...
کارت های دعوت مراسم ترحیم بی سر و صدا برای مهمونا فرستاده شدن و ی آگهی توی روزنامه های معروف...
برای تمام اون بدنامی...
این پایان اونقدرا هم بد نبود...زنی با لباس مشکی رنگ خدمه،ظرف های میوه و سوجو رو روی میز میذاره و شمن به آرومی به طرفش زمزمه میکنه:برای جناب بکهیون مقداری غذا و آب بیار...حالشون خوب نیست...
زن توی سکوت سری تکون میده...
و دست قوی و گرم چانیول،دستای یخ زده ی بکهیون رو احاطه میکنه:بکهیون...
چشم های قرمز چیتا بالا میان:تقصیر من بود...بخاطر فشارای من...چانیول بیشتر به سمتش خم میشه:نه بکهیون...با مقصر دونستن خودت چیزی بهتر نمیشه...
لب های رنگ پریده ی بکهیون بیشتر می لرزن و چشماشو روی هم فشار میده...
-:می تونستیم جلوشو بگیریم...اگه...اگه...
چانیول تیکه ی سیب رو طرف معشوق مغمومش می گیره:دنیا با اگه و شاید ها درست نمیشه...ما تصمیم می گیریم و عمل می کنیم...سایه ای روی میزشون میوفته و بکهیون برادر بزرگش رو با روبان سفید دور بازوش می بینه...
صورت برادرش محکم و بدون حس بود...انگار انتظار همه ی اینا رو داشته...
چرا تنها کسی که گریه ش گرفته بود،بکهیون بود؟دست شای روی شونه ی نحیف برادر کوچیکترش قرار میگیره:توی این چند روز خیلی ضعیف شدی...انقدر گریه نکن...
چیتا به دست برادرش چنگ میزنه:چرا...چرا ی جوری می کنید که انگار مرگ ییبو ی چیز خیلی عادیه؟!
-:کوچولوی دلرحم...همه می دونستیم ییبو اگه شکست بخوره دووم نمیاره... ییبو عادت داشت تند و شدید پیش بره...ولی یادش رفته بود توی سرعت بالا احتمال صدمه دیدن خیلی بیشتره...
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...