اوضاع غریبیه...بکهیون اینو امروز درک کرد....وقتی وارد ی برج مسکونی شدن... هدفمند با آسانسور به یکی از طبقات رفتن...وارد یکی از واحد ها شدن...
پارک چانیول و افرادش همه جا رو چک کردن...مرد به بکهیون اشاره ای زد و وارد اتاقی شبیه کتابخونه شدن.
-:واسه چی اومدیم کتابخونه؟خسته م.
مرد بی توجه پشت میز میره و با لمس سطح زیر میز،ی ورودی مخفی کف زمین باز میشه.
بکهیون با چشمای گشاد شده به شعبده بازی پارک چانیول نگاه میکنه...لعنتی... اینجا چه خبر بود؟دارن از چی محافظت میکنن مگه؟
چانیول از پله ها سرازیر میشه و بکهیون با سرگشتگی دنبال مرد میره...با تموم شدن پله ها،ی پذیرایی بزرگ جلوشون ظاهر میشه...
مرد به سمت یکی از درها میره:اتاق خواب اینجاست.
بکهیون به تخت دونفره خیره میشه:چرا ی تخت؟...من ی اتاق جدا میخوام.
چانیول گره ی کراواتش رو شل میکنه:فکر کردی میذارم از جلوی چشمام دور شی؟
حرفاش خاص بودن یا بکهیون تا حالا همچین حمایتی ندیده بود؟
-:بیا اینجا.
چیتا با کنجکاوی کنار مرد جلوی کمد قرار میگیره.
دستای مرد انگشت اشاره ی بکهیون رو روی سطح میکشه...فضای داخلی کمد توی سمت چپ باز میشه.
-:این آخرین راه فرار اینجاست...هر اتفاقی که افتاد از اینجا خودتو نجات بده...همین داخل...توی همین محفظه بمون...و اگه اوضاع خیلی بدتر شد... رمز دوم رو وارد کن...از اینجا به چند طبقه پائین تر راه داره...خودتو بردار و برو.
بکهیون زبون خشک شده ش رو حرکت میده:مگه قرار چی بشه؟
چانیول شونه ای بالا میندازه:کی میدونه...برای همه چیز باید آماده باشیم.
بکهیون روی تخت میشینه:اینهمه نقشه و تجهیزات...کسی رو مشکوک نمیکنه؟
مرد نیشخندی میزنه:از هیچ جایی دید نداره...چند طبقه بالا و پائین افراد خودم مستقرن.
-:چرا باید همچین هزینه ای بکنی؟
-:شاید چون ی آدم مهم پیدا شده.
جانشین به سمت در راه میوفته:استراحت کن...میگم وسایلت رو بیارن.
****
چیتا خسته از سفر و کسل از کاری نکردن وارد پذیرایی میشه... پارک چانیول پشت میز غذاخوری نشسته بود و بنظر شدیدا درگیر کار خودش بود.
ریزه لخ لخ کنان سمت کاناپه های پای تی وی میره...از ترکیب رنگشون خوشش میومد...ی جور سبز خاص با کوسنای قرمز و زرد.
کانال ها رو بالا پائین میکنه...واقعا برنامه ای جالب نبود یا بکهیون خیلی کسل بود؟
صدای عمیق مرد میاد:فیلمایی که دلت میخواد رو بگو تا لیتوک برات اماده کنه.
بکهیون برمیگرده:لیتوک کیه؟
مرد کوتاه جواب میده:رئیس محافظا.
بکهیون روی کاناپه دراز میکشه:نمیخوام...دلم پاپ کرن میخواد.
-:میگم بیاره.
به حجم خوابیده روی کاناپه نگاه میکنه...انقدر درگیر کارای خودش شده بود که حواسش از این بچه پرت شده بود.
لیتوک جلو میاد:ببرمش روی تخت؟
-:نه...اینجا رو جمع و جور کن.
محافظ سری تکون میده و مشغول جمع کردن پاکت برعکس شده ی پاپ کرن و دونه های ذرت روی زمین میشه.
جانشین ،بچه رو بغل میزنه...دور دهان و نوک بینیش و قسمت جلویی موهاش بخاطر چربی کره ی روی پاپ کرن،چرب و نمکی شده بودن.
بکهیون روی تخت میذاره و با دستمال به ارومی صورت و موهاش رو تمیز میکنه.بچه غلتی میزنه و به پهلو میخوابه.
پارک چانیول لباس های خودش رو روی صندلی راحتی گوشه ی اتاق میذاره و توی کمد دنبال لباس های خواب بکهیون میگرده....جز ی شورتک کوتاه و بلوز آستین کوتاه چیزی پیدا نمیکنه.
با صبر خاص خودش زیپ پیراهن بکهیون رو پائین میکشه و به ارومی دست های پسرو از استین خارج میکنه.
بکهیون غرولندی میکنه:زود باش نام...لفتش نده.
بدن ی دست و استخونیش داد میزنه که تا حالا هیچ کار سنگینی انجام نداده...باکسر لیمویی رنگش با اون گیلاس های کارتونی روش پوزخندی رو به لب ها چانیول تزریق میکنه...
جدی جدی بچه و بی تجربه بود...پس چرا خانواده ش باید بخوان نابودش کنن؟...وگرنه بکهیون سنی نداشت که بخواد این همه استرس رو تحمل کنه...
*
حس میکنم نفسم توی سینه م حبس شده...دنبالمن...دارن میان...میدوئم... اینجا کجاست؟...صدای حرفاشون میاد...قلبم به مرز انفجار رسیده... بی نتیجه میدوئم...
-:خودشه...بگیرینش.
تنهام...کسی نیست؟...خدایا...خدایا...دارن میرسن...دستای سیاهشون...صدای قهقهه ی مستانه شون...به موهام چنگی میخوره...با تمام وجود داد میزنم...
توی فضای کوچیکی محصور میشم...کسی مدام صدام میکنه...بدن خشک شده م رو به آرومی تکون میده...چشمامو باز میکنم...صدای گنگ واضح میشه:من اینجام بکهیون...آروم باش.
صورتم از اشکام مرطوبه...کابوسم از هر واقعیتی،واقعی تر بود...می لرزم... زیر پتو و توی آغوش مرد می لرزم...میان...میان و بدون هیچ رحمی منو میکشن.
دستی نوازش وار روی گردنم کشیده میشه:من اینجام...نمیذارم چیزی بشه.
ترسم با خنجر آخته،بغضم رو میشکنه:اونا...دنبالم بودن...به موهام چنگ زدن...من تنها بودم...از پا افتاده بودم...
هق میزنم...از ترس..از تنهایی...از تمام حس های بد...میترسم.
صدای مطمئنش میاد:نمیذارم کنار من کابوس ببینی.
بازدم گرمش روی موهام...دستاش پشت گردنم...سنگینی پتو...با هم تبانی میکنن و منو به خواب میفروشن.
****
صبح که چشمامو باز میکنم،ماجرای شب توی سرم پخش میشه...بغلم کرده بود...دلداری داده بود...کی فکرشو میکرد از این کارا هم بلد باشه؟
سرمو می چرخونم...که ای کاش نمی چرخوندم...با لباس زیر اونطرف تخت واستاده.
-:بیدار شدی بکهیون.
چشمامو میدزدم...مادر به خطا...بپوشون اون بدن لعنتیتو...داری منحرفم میکنی.
زیر چشمی از ساق عضلانی پاش بالا میام...موهای تُنُک روی ساقش... پائین تنه ی محصور توی لباس زیرش...شکم یکدست و کمی عضلانی خط دارش...سینه ی محکمش...فک متناسبش...شمن خان هیچ نقطه ضعفی نداره؟....و چشماش که بهم خیره ن...ششششتتتتت...مچمو گرفت!
کجخندی میزنه و برمیگرده...لعنتی به خودم می فرستم...نباید ضایع میکردم.
لبمو میمکم...تقصیر من نبود...از همون شب توی اتاقش..توی کف بدنش بودم...حالا درسته ی ذره آدم حال بهم زنیه...ولی وجدان و منطق میگن بدنش رو فرمه.
روبدوشامبرش رو میپوشه و روی من خم میشه:اینجا صبحانه میخوری یا بیرون؟
کوتاه جواب میدم:اینجا.
سری تکون میده...و بعد از چن دقیقه اون محافظش...لیتوک با ترولی(چرخ دستی) پر میاد.
لبخند گرمی بهم میزنه:چی میل دارید قربان؟
توی تخت جابجا میشم:پن کیک با شکلات و میوه.
صدای چانیول میاد:به حرفش گوش نده...صبحونه ی سنتی کره ای یا صبحونه ی سنتی انگلیسی بهش بده...بدنش جون نداره...شبیه بدن بچه های ده ساله ست.
تند میگم:به تو ربطی نداره.
-:داره...از لاغری مریض بشی خوبه؟
فکمو کج میکنم...لیتوک غیب میشه و با سینی صبحانه ی سنتی خودمون ظاهر میشه...ولی خب من کوتاه نمیام...دست به سینه روی تخت میشینم: من اینو نخاستم...اربابت خواست.
-:روی اعصاب من نرو بکهیون...مثل پسرای خوب صبحانه تو کامل بخور.
-:نمیخوام.
لیتوک گیج بین ما ایستاده...بدون حرف.
دکمه ی سر آستین هاشو میبنده...سرمو طرف مخالفش میچرخونم... با دستی که تکون میده لیتوک رو مرخص میکنه...محافظ قبل رفتن سینی رو روی میز پاتختی میذاره.
خودش بالای سرم می ایسته...توی چشمام خیره میشه:صبحانه ت رو بخور.
لحن صداش...داره گیرم میندازه....ولی چجوری؟...چرا حس میکنم نمیتونم مخالفت کنم؟
سینی رو روی پاهام میذاره:بجنب.
چشمامو از صورتش میگیرم و به صندلی گوشه ی اتاق میدم.
تحکم بیشتری تو صداش میریزه:بخورش!
توی خودم جمع میشم...دستمو سمت قاشقم میبرم...طلسمم کرده نه؟ با اون قدرت شمنیش و اون چشماش که هیچ تردیدی توش نیست.
قاشقمو توی *Hobakjuk میبرم.
-:اینو دوست ندارم...شیرینه.
سمت در میره:برات مفیده.
داد میزنم:آشغال!
پوزخندی میزنه:تا وقتی برمیگردم خودتو سرگرم کن.
****
«سهون»
به خودت نگاه میکنی و می بینی آدم معمولیِ توی آینه تو نیستی...وقتی پونزده سالم بود فهمیدم.
ی چیزی بین من و اونا فرق داشت...من گی بودم...ناراحت شدم؟نه...حتی ی جورایی مغرور بودم از این تفاوت و طغیان علیه نظم طبیعی... همچین چیزی ارضام میکرد...فرق داشتن.
امروز هم شبیه همون روزه...امروز هم ی فرق بزرگ پیدا کردم...وقتی دیدم به BDSM مایلترم تا سبک های دیگه ی رابطه...دیدن سلطه داشتن... قدرت داشتن...منو سیر از لذت میکرد.
از گیت ورودی میگذرم...
آدم اگه بخواد خودشو بشناسه نباید بترسه...ممکنه دلخواه بقیه نباشه ولی خب...خودتی دیگه...نظر تخمی بقیه چه اهمیتی داره؟
از آسانسور خارج میشم...زنی بهم لبخند میزنه.
دستمو توی جیب هام میبرم...از لحاظ اخلاقی این کار درست نیست...ولی اخلاق به تخمم.
سمت همون میزی میرم ک دفعه ی قبل هم اونجا کارم راه افتاده بود.
پسر سری تکون میده و منو به قسمتی که باید برم راهنمایی میکنه.
حین راه رفتن شروع به ور ور کردن میکنه: داخل اتاق منتظر بمونید...پارتنر و استادتون میان و در مورد نتایج صحبت میکنن.
هیچی نمیگم...در نقره ای رنگ رو باز میکنه و وارد اتاق میشم.
-:لباس هاتونو سبک کنید.
چشمکی میزنه و تنهام میذاره.
سوییشرتم رو داخل لاکر میذارم و کتونی هامو با روفرشی های راحت عوض میکنم...در عجیبی جلوم بود...چرم کوب شده...روی نیمکت نرم میشینم.
زیرلب شروع به سوت زدن میکنم...نیمکت پشت به دره...هیچی توی اتاق نیست...پس چه خبره؟
صدای اروم در میاد،برمیگردم و دیدن فرد روبروم باعث میشه حس کنم ی لیوان اب یخ رو توی یقه ی لباسم ریختن.این اینجا چیکار میکرد؟
«سوم شخص»
جونگین پوشه ی توی دستشو روی میز کوتاه کنار صندلی میذاره....اروم خونسرد بود...انگار شوکه نشده باشه.
سهون پوزخندی میزنه:بازهم بهم رسیدیم....حتی سرنوشتم میخواد من بکنمت.
مرد کج خندی میزنه:هنوزم میگم بچه...مگه توی تصوراتت.
سهون پا رو پا میندازه:هوووم...می بینیم...
کای دسته ای کاغذ رو از توی پوشه بیرون میکشه:پس سابی.
لیوان دوم آب توی یقه ی سهون ریخته میشه.
-:وات د فاک؟کدوم ساب؟واستا ببینم!
-:هوم؟اینجا نوشته...اشکالی نداره بچه...انکارش نکن.
سهون عصبانی میغره:گل بگیر دهنتو......موسسه ای که تو توش کار کنی بهتر از این درنمیاد...باید دوباره مشاوره بگیرن ازم.
-:هه...جایی که فتنه ای مثل تو مراجعه کننده شه قرار نیس بهتر از این از اب دربیاد...این موارد هیچ استثنایی ندارن...ذاتا باتمی توله.
سهون دستی زیر برگه ها میزنه و توی هوا پخششون میکنه:برو خودتو ایستگاه کن...کی گفته با آشغالی مثل تو باید اینجا باشم؟
به سمت در راه میوفته...دستگیره در رو چند بار تکون میده ولی انگار قرار نبود در باز شه.
حضور مرد رو پشت سرش حس میکنه...قد جونگین روی سرش سایه میندازه:این در تا وقتی کار من باهات تموم نشده،باز نمیشه.
دستای تتوآرتیست سعی میکنن حضور کای رو در هم بشکنن:برو به جهنم... نمیخوام قیافه ی تخمیتو ببینم!
با ی حرکت هر دو دست سهون رو مهار میکنه:اووو...توله ترسیده...پنجه های کوچیکت نمی تونن آسیبی بهم بزنن.
پسر زانوشو بالا میاره...مرد خیلی سریع پاشو بین پاهای سهون فرو میبره و مانع حرکتش میشه:از خودت فرار میکنی؟
سهون داد میزنه:ولم کن تخمی...چی مصرف میکنی که انقدر جدی توهم میزنی؟
با ی چرخش،سهونو روی زمین نرم میندازه و روش میشینه...در حالیکه همچنان دستای تقلاگر پسر رو توی دستاش داره.
-:اون موقعی که داشتی سرکشی میکردی باید فکر اینجاشو میکردی.
سهون عصبانی دندوناشو روی هم فشار میده:دِ میگم ولم کن آشغال... نمیخوام تو پارتنر تخمیم باشی...هم توهم میزنی هم میخوای به زور سابم کنی.
پوزخند تیره ی مرد،جوهر سیاهی رو توی مغز سهون تزریق میکنه.
-:راه فراری ازم نیست توله....من بودم که انتخابت کردم.
-:بیا...دیگه مطمئنم ی چیزی میزنی...تو که اسممو نمیدونی تخمی خان... چطو از قبل انتخابم کردی؟
-:دست کم گرفتی...خیلی منو دست کم گرفتی اوه/سه/هون...
سهون تکون دیگه ای میخوره:اگه تخمشو داری ولم کن...ترسوی بدبخت... روی شکمم نشستی مزخرف تحویلم میدی.
کای با نیشخند بلند میشه:با خودت می جنگی.
پسر با ی خیز مشتشو سمت مرد پرت میکنه و در کمال درد،مشتش توی دست کای مهار میشه:عادت داری مدام جفتک بندازی؟
فشار دردناکی به دست سهون وارد میکنه:حالیت هس که اینجا هیچ برتری ای با تو نیست؟
سهون با ابروهای درهم، دست آزادش رو روی پائین تنه ی خودش میکشه:اینو بخور.
نگاه مرد تیره میشه...رفتار تتوآرتیست انگار در جهنم رو باز کرده باشه...و شیاطین به سهون خوش آمد میگن.
چنگ محکمی به موهای سهون میزنه و سرشو بالا میکشه:هیچ راه فراری ازم نداری بچه.
بدن سبک پسر رو کنج دیوار پرت میکنه و بالای سرش می ایسته...دست به کمر....احتمالا خودِ آشغالش سردسته ی شیاطین بود...با اون موها و لباسای ی دست مشکیش.
سهون بالا تنه شو به دیوار پشت سرش تکیه میده...میدونست هیچ شانسی جلوی قدرت مرد نداره...باید عقب می کشید؟...معلوم که نه!توی ذاتش نبود.
-:حالمو بهم میزنی کیم جونگین.
کای روی زانوهاش میشینه:برعکس...تو از اون تیپ بچه هایی هستی که میخوام به خاک بکشمش.
-:مگه توی مغز معیوبت همچین چیزی اتفاق بیوفته.
کای گردنشو کمی به راست خم میکنه:نه عزیزم...توی واقعیت...از این به بعد.
-:فقط کافیه ولم کنی...پشت سرمم نگاه نمیکنم.
-:میگم راه فراری نداری...ولی گوش نمیدی هونی کوچولو....مدام پنجول میکشی...از اینجا راه فراری نداری چون باز شدن در منوط به اختیار و انتخاب منه...از پارتنر شدن با من راه فراری نداری چون من انتخابت کردم کوچولو....خودم خواستم دام بچه ی چموشی مثل تو بشم...از این موسسه راه فراری نداری چون با ی جعل کوچیک مُهرت کاری کردم که ی تعهد دوساله برای اموزش دیدن توی اینجا از طرف تو داشته باشیم...در صورت فسخ قرارداد یا تعهد ملزم به پرداخت جریمه هستی...حتی توی خونه ت هم نمیتونی ازم فرار کنی سهون...متاسفانه یا خوشبختانه توی منطقه ای زندگی میکنی که زیرنظر منو و زیردستامه.
لیوان آب نه....سهون حس کرد دستی گردنشو گرفته و سرشو زیر آب کرده...این لعنتی چی بود؟اصلا...اصلا به سهون چیکار داشت؟
-:بخاطر کیف تخمیته نه؟کونت سوخته میخوای انتقام بگیری.
کای لب های نازک پسرو بین انگشت شست و اشاره ش میگیره و می پیچونه:نه سهونی...میخوام بازی کنم...با ی همبازی خوب....تو مگه نمیخوای؟
سهون با درد سرشو عقب میکشه...لبهاش کشیده میشن و خون جوونه میزنه.
-:نه...علاقه ای به بازی با کون سوخته ها ندارم.
کای با لذت به لب های سهون خیره میشه:بهت حق انتخاب ندادم سهون... داری خنگ بازی درمیاری...من میخوام...تو انجامش میدی...چیزای موردعلاقت هم کم نیستن...مغازه ت....تتو زدن...دلت میخواد همه ی اینارو بگیرم ازت؟
دستشو روی ساق پای پسر میکشه:اهان...پارکور....این چی...دلت میخواد کاری کنم که تا آخر عمرت ازش محروم بشی؟
فشار زیادی به ساق پای سهون وارد میکنه.
صورت سهون از درد جمع میشه:آشغال...کدوم دامی با سابش اینجوری رفتار میکنه؟مگه بر مبنای احترام نیس؟
لبخند پر رضایتی روی صورت کای میشینه:هی...قبول کردی ساب باشی.
سهون توی دلش پوزخندی میزنه...باشه؟...نه...بذار از این در بره بیرون فکر بعدشو میکنه...وگرنه کی میخواست زیر این عوضی بره؟
کای پوشه کاغذی رو به سمت سهون میگیره:بیا توله...ی قرارداده...بخونش... چیزایی رو که دوست نداری خط بزن...اگه چیز اضافه ای میخوای به لیست اضافه ش کن... کامل بخونش و بفهم...عواقب هرگونه بی دقتی دامن خودت رو میگیره...هفته دیگه می بینمت.
سهون پوشه رو زیر بغل میزنه:کردن تو جزء علایقمه.
-:فقط با تصورش میتونی با خودت ور بری.
با رفتن سهون،جونگین تلفنشو رو در میاره:حواستون بهش باشه.▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪
*ی نوع فرنی کدو حلوایی
پ.ن: کسی که ساب یا همون سابمسیو یا سلطه پذیره لزوما باتم رابطه نیست...ساب فقط تعهد داره و یا قبول میکنه تمام دستورات دومینیت(سلطه گر) رو انجام بده...پس هم میتونه باتم رابطه باشه هم تاپ رابطه...که در صورت ساب بودن و در عین حال تاپ بودن،باید رابطه رو جوری هدایت کنه که دومینیت به عنوان باتم رابطه،بهش دستورمیده....اینجا جونگین صرفا میخواد سهون رو از نظر روانی تحریک کنه.
پارت بعدی کایهون هیجان انگیزه...منتظرش باشید!
ووت(☆) یادتون نره.
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...