نیشخند تیره ای صورت شیطان رو تزئین میکنه:کی گفته یادم نیست؟!
و بلند میشه...
قدم هاش از سهون دور میشن و دست هایی که هم درد رو به کیتسونه داده بودن هم عشق،توی جیب های شلوار سرمه ای رنگ مرد فرو میرن.
با تداوم غلظت سکوت، قدم های شیطان پائین تخت متوقف میشن و از روی شونه به نارسیس نگاهی از گوشه ی چشم میندازه: خیلی خوب یادمه...
جمله ش زمان رو برای سهون وارد سیاهچاله میکنه...
کلمه ها توی دهان سهون با ناباوری ترک میخورن:یـ...یـادتـ...ـه ؟
شیطان کامل به سمت سهون برمیگرده،گردنش با حالت سرگرم شده ای به راست خم میشه و نیشخند تیره تر:معلومه که یادمه...نکنه هونی بازی حقیرمون جلوی خدمه رو باور کرده؟تو که فکر نمیکنی انقدر بی دقت باشم که خودمو بندازم توی احتمال متهم بودن؟نمیتونم جلوی زیردستام آدم بَده بشم...
لبای کیتسونه کش میان...
و صدای بلند خنده ی هیستریکش ناگهان توی اتاق می پیچه...
شیطان به وضوح یکه میخوره و با تعجب به سهونی نگاه میکنه که بی وقفه میخنده...
انگار که بخواد با خنده،تلخی حرفای کای رو خنثی کنه...
سرشو پائین میندازه... خنده بلند و بلندتر میشه و ناگهان توی اوج قطع میشه:چرا؟
سرش بالا میاد و چشمای آبستن از اشکش توی چشمای شیطان قفل میشن:چرا کای؟
دست مرد روی دستگیره در میشینه و صدای خونسرد و بی تفاوتش جواب میده:بعدا می فهمی سهون.
و چند لحظه بعد،سهون می مونه...اتاق خالی...و طعم خاک اره ای که دهنش رو سنگین کرده بود...سرش رو سنگین کرده بود...نفسش رو سنگین کرده بود....خیلی سنگین...
****
زن با ملایمت دمای بدن سهون رو چک میکنه:نرماله...به نظر میاد شرایطتون پایدار شده.
سهون چیزی نمیگه و پرستار برای تشویق پسر زخمی به بیشتر صحبت کردن،میگه:ملاقات امروزتون با ارباب کیم چطور بود؟ توی تمام این یک هفته ی روند درمانتون،پشت در نشسته بودن...
-:خوب بود.
زن،باند رو دور کشاله ی سهون می پیچه:با دکتر صحبت کردن که با پایدار شدن شرایطتون ایشون ازتون پرستاری کنن.
چشمای سهون روی هم میرن.
(میخواد با هر بار عوض کردن پانسمان،از دیدن اثرهایی که روی بدنم گذاشته،لذت ببره...)
-:خیلی شیرین نیست؟
زن میپرسه.
سهون کجخندی میزنه:چرا...شیرینیش داره توی ذوق میزنه...
با گیج شدن نگاه پرستار،کیتسونه زبونشو روی حلقه ی گوشه ی لبش میکشه...حلقه ای که هنوز همونجا بود...حلقه ای که میتونست توی اون روز لب سهونو پاره کنه...ولی نکرد...برخلاف شیطان...
-:میخوام بخوابم...تنهام بذار.
-:اگه چیزی احتیاج داشتین،زنگ رو فشار بدین.
****
-:جناب سهون...صبحانه تون رو آوردم.
خدمتکار با چند ضربه روی در اعلام میکنه ولی جوابی نمی شنوه.
با تردید چند تقه ی دیگه روی در میزنه:جناب سهون؟
پرستار از اتاق خودش بیرون میاد:صبحانه شون رو ندادی هنوز؟وقت داروهاشون نزدیکه.
-:احتمالا خوابن...ساعت شش صبحه.
زن با چشمای گشاد به در بسته نگاه میکنه...خواب؟امکان نداشت...درد مانع از خواب طولانی پسر می شد و مسکن ها اونقدر قوی نبودن که بتونن پسر رو تا الان بخوابونن...
به سرعت در اتاق رو باز میکنه و با چشمای ریز به قفسه سینه ی سهونی نگاه میکنه که به سختی بالا پائین میشد.
ناله های ضعیفش از وخامت اوضاع خبر میدادن.
ملافه ها مرطوب شده بودن و پوست کیتونه از رطوبت عرق برق میزد.
تلفنش رو بیرون میاره و دماسنج رو زیر بغل سهون میذاره.
دهان نارسیس مثل ماهی از اب بیرون افتاده،باز وبسته میشد و بدن زخمیش از درد و بی قراری پیچ و تاب میخورد.
-:دکتر...بیمار دچار تب شدید شده...
-:چند درجه؟
زن با ترس لب میزنه:سی و نه.
-:سریع تا تشنج نکرده،دما رو بیار پائین...خودمون الان می رسونم.
*
-:دکتر سر صبح اینجا چیکار میکنه؟
جونگین با چشمای ریز شده از منشیش میپرسه.
ییشینگ لب هاشو روی هم فشار میده و فنجان چای اربابش رو پر میکنه: احتمالا برای چکاپ جناب سهون اومدن.
-:سهون که دیروز خوب بود...
-:ساعت شش صبح که پرستار برای دادن دارو به جناب سهون، به اتاقشون رفت متوجه شد که ایشون کمی تب دارن.
صدای پوزخند نفر سومی میاد:کمی؟اون بچه نزدیک بود تشنج کنه.
چشمای جونگین روی دکتر که به تازگی به جمعشون اضافه شده بود،قفل میشن:چرا؟
پوزخند مرد عمیق تر میشه:این چیزیه که من میخوام شما بهم جوابشو بدید....بیمار من تا قبل از ملاقات با شما کاملا در شرایط مساعدی بود...
دست شیطان برای قطع حرف دکتر بالا میاد:ییشینگ،ما رو تنها بذارید.
با خالی شدن سالن غذاخوری،دکتر قدمی به جلو میذاره:به بیمار من شوک وارد شده...فشار روانی درجه حرارت بدنش رو اینطور افزایش داده... و اینکه نتیجه کشت میکروبی اومده...باکتری های عامل عفونت از نوع مقاوم هستن...
فنجان چای جونگین توی میانه ی راه متوقف میشه:یعنی چی؟
-:یعنی به درمان آنتی بیوتیکی که تجویز شده،جواب نمیده و وضعیت عفونتش بهبودی پیدا نمیکنه.
-:این...
مرد میانسال با صبر توضیح میده:برای درمان عفونت باید دوباره زخم هاشون رو باز کنیم تا چرک و آبسه رو خارج کنیم.
-:اما...
دکتر سری تکون میده:راهی جز این نداریم...ولی این کار رو اینجا انجام نمیدیم...باید منتقلش کنیم به کلینیکم.
شیطان فنجون چای رو نزدیک دهانش میبره:هر روزی مدنظرته بگو تا جابجایی سهون رو به زیر دستام بسپرم.
*
(دیروز که بیدار شدم،فهمیدم ی مدت طولانی بیحال و خواب بودم...این زنه
میگفت تب کرده بودم...
تب آدمو نمیکشه نه؟
حیف شد...
طعم خاک اره هنوز از دهنم نرفته...انگار توی عمیق ترین گیرنده ی چشایی زبونم...روی اون از کار افتاده ترین گیرنده...رسوب کرده و به این سادگی ها قرار نیست از دهنم بره...
زخم هام درد میکنن...
درد میکنن و من سعی میکنم با فکر کردن به چیزای دیگه درد رو نادیده بگیرم...
نباید به تو و اون اتفاق فکر کنم...ولی مگه درد میذاره؟ همین درده که منو یاد تو میندازه...
درد دارم و به آینده ای فکر میکنم که می تونستیم داشته باشیم...
درد دارم و فکر میکنم تو دیگه اون طرفِ تباهی نیستی که دستمو بگیری...چون خودت تباهی جدیدمی...)
-:جناب سهون...
صدای زن،کیتسونه رو از فکر بیرون میکشه.
نگاه سهون بالا میاد و منتظر ادامه ی جمله میشه.
پرستار کمی این پا و اون پا میکنه:در واقع...فردا....فردا...ی عمل جراحی کوچیک دارید.
-:جراحی؟!
-:برای...خارج کردن عفونت زخم هاتون.
نگاه سهون سمت پنجره میره،اگه میتونست تن زخمیشو پرت کنه...
-:جناب سهون حواستون هست؟
-:نه...نمیخوام ادامه بدی.
زن قرمز میشه:اما...
سر سهون میچرخه:گفتی فردا برای جراحی میریم...منم متوجه شدم...دیگه کافیه.
پرستار سری تکون میده و سهون بی حواس میپرسه:بنظرت عشق میتونه کشنده باشه؟
-:ببخشید؟
چشمای سهون بسته میشن:میتونی بری...
*
محافظ با اخم جلو میره:قرار ما بیهوشی و اتاق عمل نبود!
پرستار قدمی جلو میذاره ولی دکتر دستش رو جلوی زن میگیره و به محافظ نگاه میکنه: قرار ما؟! من با شما قراری نداشتم...اربابتون با خارج کردن عفونت توی کلینیکم موافقت کرده...اینکه چطور چرک رو خارج کنیم بستگی به صلاحدید من به عنوان پزشک معالج داره.
محافظ دیگه ای میگه:به ما نگفتن انقدر جدیه.
-:زخم روی کشاله ی ران خیلی عمیقه... با ی بی هوشی سبک نمیشه جراحی رو انجام داد.
پرستار داخل اتاق میره:جناب سهون...
-:برام مهم نیس میخواین چیکار کنین...از این بگا تر نمیشه...
دکتر در اتاق رو پشت سر خودش میبنده:اصلا نگران نباشید...از قبل در مورد وضعیتتون،شرایط بدنیتون و فاکتور های موثر توی تعیین دز ماده ی بیهوش کننده با متخصص مشورت کردم.
سهون لبشو کج میکنه و دکتر رو به پرستار میگه:ناشتا بوده؟
-:بله.
چند لحظه بعد،تخت از اتاق استراحت،به اتاق عمل هدایت میشه.
زن دیگه ای بالای سر سهون ظاهر میشه و از پشت ماسک بهش لبخند میزنه:خوشتیپ ترین پسری هستی که تا حالا بیهوش کردم.
-:خودتو کنترل کن توی بیهوشی بهم تجاوز نکنی.
زن بلند میخنده و سوزن نرم و باریک پلاستیکی رو به کمک سوزن فلزی ظریف وارد رگ ساعد دست چپ سهون میکنه،سوزن فلزی رو خارج میکنه و بعد پرستار ماسک اکسیژن رو روی دهان پسر میذاره تا قبل از بیهوشی سطح اکسیژن خونش بالا بره.
-:وقتی داروی بیهوشی تزریق میشه،چند دقیقه بعدش به ی خواب عمیق و بدون رویا میری...بعد از جراحی هم توی اتاق ریکاوری بهوش میای.
(خواب بدون رویا؟ مثل زندگی الانم؟ زندگی بدون رویا.... چیزی که بعد از ملاقات با تو باهاش غریبه شده بودم و حالا بعد از اون اتفاق دوباره بهش برگشتم...)
*
با رخوت پلک میزنه...سرش سنگین بود و خوابش میومد...
دکتر علائمش رو چک میکنه:همه چیز نرماله...حواستون باشه سرم به یک پنجم انتهاییش که رسید آنژیوکت رو جدا کنید.
پرستار چشمی میگه و به سهون نگاه میکنه:توی اتاق ریکاوری هستید.
و چند دقیقه بعد سهون کاملا متوجه اطرافش میشه...
توی اتاق فقط دو تا محافظ بودن...
بعد از اینکه سرم ازشش جدا میشه، پرستارش میره و با ی سینی حاوی کاسه ی سوپ برمیگرده:اینو باید بخورید...احتمالا الان گلودرد خفیفی دارید...ولی جای نگرانی نیست...بخاطر لوله ی تنفسیه که حین جراحی توی نای تون قرار گرفته بود.
چند ساعت بعد، بی دردی و بی حسی پریده بودن و واقعیت برای سهون دست تکون میداد.
انگار مسکن ها بی تاثیر شده بودن....
محافظ زیربغل سهون رو می گیره:دکتر اجازه ی رفتن رو داده، میخوام ببرمتون توی ماشین.
پرستار نی آبمیوه ویتامینه رو از بین لب های سهون برمیداره:خیلی ضعیف شدن... مواظب زخماشون باش...جراحی سختی بود.
به محض بالا کشیده شدن توسط مرد،صورت سهون از درد در هم میره و به کتف مرد چنگی میزنه...ی ملافه ی سبک دورش پیچیده بودن تا کمترین تماس رو با زخم هاش داشته باشه...
چشماش سیاهی می رفتن ...حس میکرد تمام بدنش نبض میزنه و شعله میکشه...انگار هم بی حس بود هم دردناک...
محافظ دیگه ای در ماشین رو باز میکنه تا همکارش همراه سهونِ کم جون داخل ماشین بشینه...
سر کیتسونه روی شونه ی مرد میوفته... جونگین نیومده بود... نه قبل از جراحی نه حینش...و نه الان که بدن باندپیچی شده سهون رو جمع کرده بودن و میخواستن ببرنش خونه...
-:ارباب...بله جراحی تمام شده...خیر...یوچون مسئول حملشونه...بله...طبق دستورتون نه از برانکارد استفاده کردیم نه از ویلچر...از در پشتی کلینیک وارد شدیم و الانم داخل ماشینیم....
دکتر گفت عمل دردناکی بوده برای جناب سهون...بله...گفتن اثر زخم ها می مونه...خیر...فعلا تمرکز روی عفونت نکردن دوباره ی زخمه...گفتن میشه جای زخم ها رو بعد از بهبودی لیزر کرد...بله...هماهنگ شده پرستار همچنان توی عمارت حضور پیدا کنه...چشم...روز خوبی داشته باشید...
پرستار کنار یوچون و سهون میشینه:جناب سهون...مسکن ها کم کم اثر میکنن....سعی کنید بخوابید...
*
-:گوشی سهونو ببر بده بهش.
جونگین همچنان که به صفحه ی لپ تاپش نگاه میکنه،به منشی دستور میده.
-:نمی خواید به ملاقاتشون برید؟ سه روز از جراحیشون گذشته...منتظرتونن.
جونگین نیم نگاهی بهش میندازه:وقتی از چیزی مطمئن نیستی،در موردش نظر نده.
-:مطمئنم که بهتون یادآوریش میکنم...هر بار که پرستارش رو می بینم از بی قراری جناب سهون گله میکنه...اون بهتون نیاز داره ارباب...هر چقدرم از این موضوع که نتونستید ازش محافظت کنید،شرمنده باشید...بازم دلیل خوبی نیست که بهشون بی توجهی کنید.
مکث چند ثانیه ای شیطان...انگار که بخواد ی چیزی رو سبک سنگین کنه...
(چرا ازش دوری میکنم؟...باید جوری رفتار کنم که همه مطمئن شن برام مهمه...اشتباه کردم...)
و بعد لب باز میکنه:بگو امروز میرم دیدنش.
-:به پرستار میگم...خودشون اگ غافلگیر بشن بهتره.
*
زن،بالش رو زیر کشاله های سهون تنظیم میکنه:درد که ندارید؟
-:خودت چی فکر میکنی؟
زن با دلسوزی نگاهش میکنه:فکر میکنم از اون روز جراحی خیلی بهتر شدین.
سهون باز هم به پنجره خیره میشه:من هیچ وقت آدم خوبی نبودم...هیچ وقتم نمیخوام باشم...
پرستار با ابروهای بالا رفته روی صندلی میشینه:چرا؟
-:خوب بودن باعث میشه آدم اون بخش تاریک وجودشو نادیده بگیره... در حالیکه همه ی آدما از دو قسمت خوب و بد شخصیتشون ساخته شدن... فکر میکنم چیزی که منو ساخته هم صفت های خوبن هم نقص هام... اینکه کامل باشم به مراتب بهتره تا اینکه فقط خوب باشم...
تقه های کوتاه روی در و بعد باز شدنش،چشمای سهون رو طرف خودش میکشونه.
شیطان ظاهر میشه و طعم خاک اره به دهان سهون برمیگرده...
-:میتونی بری.
جونگین به زن دستور میده و با قدم های آروم به سهون نزدیک میشه.
-:حرفتو ادامه بده هونی...
سهون مستقیم به شیطان خیره میشه:در مورد تو اشتباهم این بود که نیمه تاریک وجودتو ندیدم...یعنی نخواستم که ببینم....
جونگین از داخل آینه بهش نگاه میکنه:بیا سختش نکنیم...
چشمای کیتسونه سمت پانسمان هایی که تازه عوض شدن میره: آره... سختش نکنیم...تقصیر من بود...متاسفم.
جونگین به میز کنسول تکیه میده:پسر خوب...هونی خوب و باهوش من.
-:کِی منو می بری اتاق خودمون؟
دستای جونگین بین موهاش میشینن:هر وقت دکترت اجازه بده...فعلا ریسکیه.
(منو برگردون به اوج تا این بار من داستانو بنویسم...)▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
He hit me and it felt like a kiss...
شرط ووت همون ۲۵ تا
مواظب خودتون باشید...دوستتون دارم❤🦊
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...