p.26

1.4K 359 34
                                    

بهار تموم شده...باغ سبزه و گرما توی صورت میزنه...تو امروز جلسه داشتی و مجبورشدی بدون اینکه با هم تمرین کنیم،بری...
مکی به آبمیوه ی آناناسم میزنم...یخای خرد شده ش مغزمو بی حس میکنن...
نمیذاری کسی بهم نزدیک شه...شبیه پرنده ی زینتی شدم...
ولی نه از اون ملوس هاش...
عقابی که بالش رو بریدن...
و این عشقیه که درد داره...
توی بهشت تاریک کوچیکت می رقصم و رو به تمام واقعیت ها چشم می بندم...
با عصای سفیدم لق می خورم و میذارم هر بار افتادن ی زخم و کبودی جدید روی بدنم مُهر بزنه...
شیوه ی جدید سلف هارم بی ضررم...
تو هم نمی فهمی که گاهی از قصد خودمو به زمین میزنم...
برای درد جدید...
شاید برای دیدن نگرانی توی چشمات...
و گاهی فقط برای اینکه بغلم کنی...
پیچک سمی...رو به نور...عشق مسمومم به تو...
لذت می بری از وابسته بودنم به خودت...
لذت می بری از قهرمان بودن برای من...
بهم نزدیک نمیشی چون عاشق وقتایی هستی که دلیل گریه هامی...
دیر فهمیدم...
که هق هقم رو همونقدر دوست داری که نالیدنم از لذت رو...
دنیا بدون من میگذره...
ولی من برای توام...
خودت گفتی...
روی بدنم،فکرم،قلبم...پادشاهی میکنی و من از خودم دست میکشم تا توی دستای تو باشم...
روانشناسی که دور از چشم تو باهاش در ارتباطم میگه رابطه مون سالم نیست...
همونیه که تمام سالای افسردگیم زیر نظرش بودم...
سویونگ همون اوایل پیداش کرد...
مَرده همیشه ازم میپرسید:چرا خودکشی نمی کنی؟
اون موقع بهش میگفتم هنوز وقتش نشده...
ولی از وقتی تو رو دیدم...گفتم به خاطر تو... وقتم رو توی زندگی تلف میکنم تا فقط با تو باشم...تنها چیز خوبی که قراره توی زندگی برای من باشه...

روانشناسم بهم گفت عاشق شدن فوق العاده ست...
اون اوایل بود که مثل آب توی مشتت جا نمی شدم...
بعدش مثل هوا نفست کشیدم و فهمیدم تو کسی هستی که باید کنارت بمونم...
روانشناسم میگه دارم غیر منطقی رفتار میکنم...
میگه الگوی عشقمون داره مخرب میشه...
میگه همزمان هم منجی هستی هم ظالم...
میگه نباید ادامه ش بدیم...
بهش گفتم توی فکر اینم که عوضش کنم...چون زیادی در مورد تو زر میزنه...
بهم گفت اینکه بهم صدمه زدی و محدودم میکنی،رفتار پرخطره...
بنظرم اون متوجه نیست که این روشای تو برای ابراز علاقه ن...
مگه نه اینکه دنیا برای عشاقه؟
ما هم ی جور عاشق و معشوق محسوب میشیم دیگه...فقط از نوع معیوبش...

میگه نباید اجازه بدم محدودم کنی...
ولی من عاشق برق توی نگاهتم وقتی همه رو بخاطر تو رها میکنم...
اون روز که هیچول زنگ زد و گفت میخواد بیاد دیدنم...گفتم با تو رفتیم مسافرت...گفتم نیستیم...
اون روز بهم ی لبخند راضی زدی...راضی از اینکه راز کوچولوی دردناکمون بین خودمون می مونه...
روانشناسم میگه توی مرحله ی انکارم...
میگه ضمیر خودآگاهم داره گولم میزنه که از زخم خوردن به دست تو راضیم...
ولی ضمیر ناخودآگاهم توی کمین نشسته برای ابراز وجود...
بهم گفت تا ابد نمیتونم ذات خودمو نفی کنم...
ولی من چیزی هستم که تو میخوای...
یا حداقل دارم سعی میکنم که باشم...هر جوری که تو میخوای میشم... تا هیچ وقت از هم جدا نشیم...
عشق دیوونه م کرده و برای بودن با تو دارم حماقت میکنم...
گفت دارم زیاده روی میکنم و وقتشه به خودم بیام...
گفت نباید به همه ی چیزی که بودم پشت پا بزنم...
گفت امیدواره تا اواسط تابستون بهتر بشم...

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now