لیتوک روی کاناپه،پشت بکهیون میشینه:خسته نیستید ارباب جوان؟
چیتا بدون اینکه چشم از اسکرین تی وی و صحنه ی بازیش بگیره غر میزنه:حواسمو پرت نکن... این معلول چرا راه نمیره؟مگه نون نخوردی تو؟
لیتوک لباشو روی هم فشار میده...
بکهیون جاشو راحت تر میکنه:بدو دیگه آشغال....آهان... آهان... برو... برو... همیییییینه!
دسته ی بازی رو پرت میکنه و شروع به دویدن دور خونه میکنه.
لیتوک با دیدن ذوق بچگانه ی بکهیون میزنه زیر خنده.
بکهیون خودشو روی کاناپه پرت میکنه:چانیول کو؟
محافظ گلوش رو صاف میکنه:درگیر ی جلسه و قرار شام هستن.
بکهیون پوفی میکنه:کِی میاد؟
-:فردا صبح شاید...چیزی میخواین براتون آماده کنم؟
پسر سری تکون میده:توت فرنگی میخوام.
لیتوک گیج میپرسه:ببخشید؟
-:توت فرنگی...ی میوه قرمزه...کلاه سبز داره...
مرد لبی میگزه:منظورتون رو متوجه م ولی الان پائیزه...فصلش خیلی وقته تموم شده.
بکهیون صورتشو در هم میکشه:اینو که خودم میدونم..ولی میخوام...برو پیداش کن و بیار.
لیتوک آهی میکشه:ارباب جوان.
چیتا لجوجانه داد میزنه:میگم توت فرنگی میخوام...مگه وظیفه ت این نیس که هر چی میخوام مهیا کنی؟
مرد سری تکون میده:چشم...سعی خودم رو میکنم.
بکهیون از روی کاناپه بلند میشه و سمت اتاق راه میوفته:میخوام استراحت کنم،قبل از ی ساعت مزاحمم نشو.
با بستن در اتاق نیشخندی به خودش میزنه و سمت کمد میره:بزن بریم...چانیول و محافظشم برن به جهنم.از توی کشوی میز کنسول،مداد چشم ضدآبش رو بیرون میاره و میتراشه...رفتن به کلاب اونم ساعت 8 شب...اونقدرا هم بد نبود نه؟
پالتوی سبکش رو به تن میکشه و داخل کمد میره...اینجا ی راه خروج برای بکهیون داشت..نه اون پله های عجیب...****
-:" پارک چانیول ،برادر کوچولو و عجول منو برده بانگکوک؟...چه اشتباه دلنشینی!"...آماده باش بمونید و به محض رسیدن وقت مناسب، نقشه ی حذف استراتژیک بکهیون رو کامل کنید.
پسر جوون در حالیکه پوزخندی روی لبشه به مخاطب اونور خط دستور میده.-:اشتباه؟منظورت چیه ییبو؟
برادر کوچیکتر گیج شده میپرسه و ادامه میده:میخوای با بکهیون چیکار کنی مگه؟قرارمون این بود که فقط از خونه دورش کنیم...نه اینکه بلایی سرش بیاریم...
پسر اول بیون اخم ریزی میکنه:از خونه دورش کنیم که بره از رقیب اصلیمون کار یاد بگیره؟چرا انقد ساده ای شای؟ تا پدر برنگشته و این زنه قدرتی نداره،باید کار بکهیون رو تموم کنیم.
-:تموم کنیم؟!حالیت هست که داری در مورد کی حرف میزنی؟اون برادر کوچیکمونه!
ییبو پوفی میکشه و بلند میشه:اگه اینجوریه پات رو از بازی من بکش بیرون...خودم با جوی ادامه میدم.
شای به ضرب بلند میشه:قدرت،احمق و کورت کرده...اون دختره ی هرزه مغزتو از کار انداخته....داری خیلی تند میری.****
برای پونزدهمین بار توی اون پنج دقیقه گوشیش رو قطع میکنه...وسط ی جلسه با شرکای تجاریش از ایتالیا و هلند بود...بالاخره توی تایم استراحت از اتاق بیرون میزنه و چند لحظه بعد فریاد بلندش همه رو از جا میپرونه: یعنی چی فرار کرده و اونا دنبالشن؟پس تو داری چه غلطی میکنی لیتوک؟دعا کن چیزی نشه وگرنه خودتو مرده بدون.
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...