-:ارباب...ارباب از جلوی در بلند شید.
سر جونگین بالا میاد:دو روز گذشته...چرا به هوش نمیاد؟
ییشینگ روی زمین زانو میزنه:خودتون شنیدید...دچار عفونت شده... باید...باید ببریمش بیمارستان...
-:نه...بیمارستان نه...
-:ارباب...
-:میگم نه...هر چی میخواد رو بگه تا بخریم و توی همین اتاق بذاریم...
منشی آهی میکشه و سری تکون میده.
دکتر به پرستار اشاره میکنه:آنتی بیوتیک هایی که تجویز کردمو طبق دستور بهش تزریق کن...زخماش عمیقن...نمیتونیم دوباره بازشون کنیم تا چرک و آبسه رو خارج کنیم...حداقل فعلا...
دقت کن که حتما ملافه های تخت رو هر روز عوض کنن...
مسکن ها رو بهش بده و از کمپرس گرم استفاده کن...
حتما حواست باشه که وسایل پانسمان استریل باشن...
اگه تبش بالا رفت یا تورم و التهاب بیشتر شد بهم زنگ بزن.
****
(صداها رو می شنوم...کسی به آرومی کنارم حرکت میکنه...چیزی روی بینی و دهنم رو پوشونده...)
با رخوت پلک میزنه...اتاق ناآشناست...
(کی نجاتم داده؟)
پرستار بالای سرش میاد:اوه...بالاخره به هوش اومدید.
سهون گنگ به زن نگاه میکنه و زن مشغول چک کردن علائم میشه: تبتون پائین اومده...چیزی یادتون هست؟
دست بیحال و کبود سهون بالا میاد و ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برمیداره:تشنمه.
(چرا زنده موندم؟)
زن با دلسوزی نی لیوان رو بین لب های سهون میذاره:چهار روز از زمانی که ما درمانتون رو شروع کردیم،گذشته...وضعتون اصلا خوب نبود...
-:ما کجائیم؟
زن لیوان رو روی پاتختی میذاره:عمارت جناب کیم.
(ولم نکرده....ولم نمی کنه...میخواد هزار بار بکشدم و دوباره احیام کنه...)
-:باید به دکتر خبر بدم که به هوش اومدین.
پلک های خسته سهون روی هم قرار میگیرن:به هر کی میخوای خبر بده.
****
-:جناب سهون.
کیتسونه نیشخندی میزنه:خودش کجاست؟قایم شده؟
منشی جلوتر نمیره:دکتر گفته نیاز به ریکاوری دارین و نباید مزاحمتون بشیم.
سهون ابرویی بالا میندازه:جدی؟اون وقت تو اینجا چیکار میکنی؟
-:ارباب...دستور داده دنبال کسی باشیم که این بلا رو سر شما آورده.
گَرد ناباوری روی صورت سهون میشینه:کسی که این بلا رو سرم آورده؟ از خودش بپرس...خودش خوب میدونه...
-:چیزی...چیزی از اون شب به یاد ندارن...کاملا تحت تاثیر الکل بودن...
ناباوری،تحقیر،رنج...سهون نمیتونه احساساتش رو از هم تفکیک کنه...
صدای در میاد و پرستار با وسایل پانسمان وارد میشه:جناب ییشینگ... لطفا...
منشی سمت در میره:منتظر پیغامتون می مونم جناب سهون.
-:نمون.
ییشینگ با ناامیدی سری تکون میده و از اتاق خارج میشه.
زن وسایل پانسمانو روی پاتختی میذاره و دستکش هاش رو از بسته خارج میکنه:امیدوارم عفونت زخم هاتون با همین دُز آنتی بیوتیک کنترل بشه...
سهون چشم هاشو روی هم فشار میده تا اون خط های زشت رو نبینه...
زخم هایی سر تا سر بدنش...
پرستار به آرومی چسب پانسمان رو شل میکنه و با گاز استریلی که توی محلول نمکی خیسونده شده، خون خشک شده و ترشحات اطراف زخم رو تمیز میکنه.
با هر بار نشستن اون گاز استریل،درد به سهون تلنگر میزنه و مشت کم جون کیتسونه فشرده تر میشه و دور چشماش از درد چین میخورن و جمع میشن.
پرستار شروع به حرف زدن میکنه:معمولا برای بهبودی بیشتر توصیه میشه که بیمار فعالیت داشته باشه... ولی بخاطر زخم عمیق کشاله هاتون امکان اینکار وجود نداره.
-:چند روز طول میکشه؟
نگاه زن بالا میاد:روند بهبود زخم هاتون خیلی کنده... احتمالا حدود دو تا سه هفته نیاز به استفاده از پانسمان دارین.
-:مگه آنتی بیوتیک نمیخورم؟
-:وضع عمومیتون اصلا خوب نیست...طبق گزارش دو روز توی محیط آلوده با زخم های بازتون رها شده بودید...
پماد رو به آرومی روی زخم های کشاله می ماله:این پماد هم آنتی بیوتیکیه...باعث میشه پوستی که بعدا جایگزین زخم میشه زیاد بزرگ و بدشکل نشه.
سهون هیسی از درد میکشه و چشماشو باز میکنه:منظورت اینه که در هر صورت اون جای زخم باقی می مونه و زشت میشه...
-:با پماد هایی میشه بعد از بهبودی،اثر زخم رو تا حد زیادی رفع کرد.
کیتسونه دوباره چشم هاشو می بنده:اثر ی سری زخم هام هیچ وقت نمیره..
****
(اینکه تو اونجوری روی روحم خنج انداختی،اونقدر اذیتم نمیکنه...نه به اندازه ی سوالی که از همون روز توی سرم چرخ میزنه...
من لایق اون درد بودم؟
نمیتونم به این سوال جواب بدم...میخوام چشمامو ببندم...بگم تو مرتکب اون خطا نشدی...ولی به خودم چی بگم؟به خط های روی بدنم؟کی رو گول بزنم؟
من خیلی چیزا رو فراموش میکنم...ولی تک تک لحظه های اون روز رو یادمه...چشمات یادمه...چشمایی که اثری از عشق به من توشون پیدا نمیشد... بیشتر شبیه مامور شکنجه ای بودی با ی حکم لازم الاجرا توی دستات...
کدوم توجیه میخواد تو رو از جرمت تبرئه کنه؟ )
در اتاق به آرومی باز میشه و چشمای سهون قامت جونگین رو می بینن...
بالاخره بعد از یک هفته ممنوع الملاقاتی،مرد تونسته بود مجوز دیدن سهون رو از دکتر بگیره.
با دلتنگی به جثه ی باندپیچی شده ی محبوبش که نصفه نیمه زیر ملافه ها بود،نگاه میکنه.
سهون آروم بود...ولی بی تفاوت...انقدر بی تفاوت که اصلا به جونگین نگاه نمیکرد...
مرد به سمت تخت میره...
سهون به پنجره نگاه میدوزه...رقص شکوفه ها تمام شده بود...
تخت فرو میره...
صورت نارسیس به سمت راست میچرخه...دقیقا خلاف سمت چپ...جایی که مرد نشسته بود...
دستای گرم شیطان صورت نارسیس رو سمت خودش برمیگردونه تا بتونه چشم های محبوبش رو ببینه...
ولی سهون پلکاشو روی هم میذاره تا هیچ نگاهی به جونگین نده...
-:ی هفته پشت در اتاقت کشیک دادم که تهش نگاهتو ازم بگیری؟
-:می تونستی این ی هفته رو رقم نزنی...میتونستی جلوشو بگیری...
انگشت شست جونگین به نرمی خط فک سهون رو نوازش میکنه:میتونستم؟
سهون چشم باز میکنه:این همه درد کشیدم که تهش بهم بگن تحت تاثیر الکل بودی؟! وتو اصلا یادت نیست باهام چیکار کردی؟!
نیشخند تیره ای صورت شیطان رو تزئین میکنه:کی گفته یادم نیست؟!▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
Darling, darling, darling
I fall to pieces when I'm with you...شرط ووت ۲۵ تا
چه حسی دارین؟
این پارت کوتاه جرقه اتفاقات بعد و حتی سرنخ اتفاقات قبله... داستان داره جون می گیره!
دوستتون دارم❤🦊
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...