p.29

1.7K 388 115
                                    

کسی رمز در رو میزنه و صدای کلیک میاد...
بکهیون تغییری توی حالتش نمیده و همچنان لمیده به اخبار عصرگاهی گوش میده...کسی رمز در رو نداشت...جز سهون و جه جونگ...
صدای پر انرژی جه جونگ میاد:بکهیون سوئیتی... کجایی؟
چیتا با بیحالی دستشو بالا میبره:اینجا روی کاناپه.
انگشتای سرد جه زیر پولیور پسر میخزن و روی شکم گرمش کشیده میشن: بیبی بی حوصله ست؟
-:نباید باشم...پارک و پدرم دارن زیر پاهام له میشن... باید سرحال باشم...ولی نیستم...
مرد به چیتا نزدیک تر میشه:میخوای حالتو سر جاش بیارم؟
بکهیون عقب میکشه و چشماشو میبنده:الان نه...
جه نگاهی به تلویزیون میندازه و با دیدن زیر نویس،با چشمای گشاد و گوشای تیز شده به گوینده خبر گوش میده...

«به خبری که هم اکنون منتشر شد می پردازیم...
پارک جوی ،همسر وارث خانواده ی پارک در حاشیه مراسم خیریه ای که امروز در حمایت از کودکان بی سرپرست و بد سرپرست برگزار شد،اعلام کرد که این زوج جوان به زودی صاحب اولین فرزندشان خواهند شد»

چشمای بکهیون باز میشن و سرش سمت تلویزیون میچرخه...لبخند مغرور جوی و گونه های قرمزش وقتی داره میگه حامله ست...nice shot...
جه جونگ با دهانی که از شوک باز مونده به تلویزیون خیره میشه...
گوشی بکهیون ویبره میره و پیام روش نقش می بنده:
"قبل از اینکه بابانوئل بچه های بد رو به سزاشون برسونه،بهتره مطمئن بشه خودش بچه ی بدی نیست...
چیزی که برای منه...برای منه...شوهرم کسی نیست که از تو گرفته باشمش...
برای اولین بچه مون بهم تبریک بگو،بابا نوئل.
                                                                جوی "

و عکسی از خودشو چانیول...در حالیکه هر دو مشخصا برهنه بودن و دستای چانیول دور اون آشغال حلقه شده بود.

گوشی رو سمت تلویزیون پرت میکنه و با ی نیم چرخ روی جه جونگ قرار میگیره:ددی...
دستای جه جونگ کمرش رو میگیرن:سوئیتی خبر بچه دار شدن پارک رو شنید و تحریک شده؟
بکهیون روش خم میشه:نمیخوای سرحالم بیاری؟
پلیور بکهیون رو از سرش میکشه:با کمال میل.

*

جه جونگ به چیتای برهنه جمع شده گوشه ی تخت نگاه میکنه:باید برم آرایشگاه.
بکهیون هومی میکشه:شب نیا.
مرد پتو رو روی پسر میکشه:داری خودتو اذیت میکنی.
چیتا نیم خیز میشه و بلوز مشکی رنگی که از دیروز صبح پائین تخت افتاده بود رو چنگ میزنه:خوبم...
(خوب و تهی...)
جه جونگ شونه ای بالا میندازه و از اتاق خارج میشه...بکهیون می مونه و فکر های درهمی که بعد از رابطه هاش رهاش نمیکردن...

*

بیرون بارون میباره...ی صاعقه،آسمونو شکاف میزنه و همه جا رو روشن میکنه...صدای کوبیدن در میاد...بلند بلند و ترسناک...بکهیون با شدت پتوی بنفش رنگش رو کنار میزنه و با قدمای نامنظم سمت در میره...بلوز مشکی رنگش توی تنش چرخیده بود و سرش گیج بود...پیژامه ی گشادش چند بار زیر پاش گیر میکنه...
در رو بدون فکر و به سرعت باز میکنه...
مرد شکسته ش پشت در بود...
جوری که بکهیون هیچ وقت ندیده بودش...خیس و گلی...مست و گریون... موهای بهم خورده ای که ازشون آب می چکید و بارونی کرم رنگی که چند جاش لکه بود...
-:یو...یول!
چشمای قرمز دام بالا میان:بازم صدام کن...دلم واس شنیدن اسمم از دهن تو تنگ شده...
تمام تیکه شکسته های قلبشو توی صداش می ریزه و بُرنده زمزمه میکنه:پدر شدنت مبارک یول...
چانیول بی توجه به زخم زبون بکهیون،سمتش لق میخوره و جوری جلو میره که ی بازمونده ی جنگ به سمت زندگی میره...دردمند...با ی امید تلخ...
دستاشو دور پسر می پیچه و...تمام رنج دوری بکهیون... حرفایی که بهش زده بود...زخم زبوناش... تحقیرای معشوقش...چه اهمیتی داشتن وقتی همون معشوقش رو بعد از اون همه مدت دوری توی بغلش داشت؟

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now