p.16

1.6K 339 7
                                    

سهونِ پتو پیچ، خودشو به بدن گرم شیطان روی کاناپه می کشه،اطرافشون خلوت بود و از پائین هنوز صدای آهنگ میمومد.
-:کای...بریم خونه.
سهون نق میزنه.
دست جونگین زیر پتوی سبک میره و کمر برهنه ی سهون رو نوازش میکنه:تا زنگ میزنم به راننده،شلوار و کاپشنت رو بپوش.
سهون تابی به خودش میده:راننده چیه؟خودمون بریم.
ناخن های جونگین روی کمرش نقش میزنن:هووممم...اگه بتونی نظرمو جلب کنی...اونوقت روی درخواستت فکر میکنم.

چند ثانیه بعد،صدای خفیف زیپ شلوار جونگین میاد و دست سهون دورش حلقه میشه:فکر میکنی این کافی باشه؟
کجخندی به گوشه ی لب شیطان دوخته میشه:انجامش بده.

*

بالاخره حدود دو نیمه شب،از پله های خونه ی سهون بالا میرن و به محض وارد شدن،جونگین کیتسونه رو روی زمین هل میده و روش خیمه میزنه: هونی قشنگ من...
سهون بی طاقت سر شیطان رو جلو میکشه:نباید دراگ مصرف میکردیم...
جونگین گردن سهون رو به نیش میکشه:ببین کی داره اینو میگه؟!هونی پشیمون شده؟
دست سهون توی شلوار مرد میره:اگه قراره آخر همه شون تو باشی،نه...

صدای سرفه ی مصلحتی شخص سومی میاد و شیطان و یوکای نیم خیز میشن.
-:خب...صادقانه فکر نمیکردم از در ورودی بخوای به فاکش بدی...
-:سویونگ!
سهون متعجب داد میزنه.
-:شب بخیر سهونا.
دختر در حالیکه لوستر ساده ی کریستالی رو روشن میکنه،میگه.
جونگین بلند میشه و سهون رو هم بلند میکنه.
سویونگ جلو میره:شرمنده یهویی و بدموقع اومدم.
سهون چشم غره ای میره:از جونگین چرا عذرخواهی میکنی؟این خونه ی خراب شده ی منه!
سویونگ بیخیال روی کاناپه میشینه:عملیات اونو خراب کردم...خب جونگین چند سالته؟باید بهت بگم اوپا؟
سهون خواهر سرخوشش رو هل میده:گم شو...برای تو آقای کیمه...بعدشم شیوون گفت درگیر کارای خودتی...چرا اینجا نازل شدی؟
-:خیلی بد میشه اگه جلوی دوست پسرت بگم چند نفر دنبالمن؟
جونگین روی صورت خونسرد دختر زوم میکنه:همون مقاله های هفته ی پیش رو میگی؟
سویونگ سری تکون میده و سهون،گیج به هر دو نگاه میکنه:مقاله ی چی؟ قضیه چیه؟
سویونگ آهی میکشه و لبخند ضعیفی به برادرش میزنه:بهتر نیست ی نوشیدنی گرم برامون آماده کنی؟
-:معلومه که نه...قضیه چیه سویونگ...تو اهل پنهان شدن نبودی...چه بلایی سرت اومده؟
جونگین سهون رو عقب میکشه:چیزی نیست...فقط رسانه ها چند وقتیه به پدرت و انتشاراتتون گیر دادن...
-:چرا؟
سهون کوتاه میپرسه.
سویونگ دستی توی هوا تکون میده و انگار به جونگین علامت میده تا چیزی نگه.
-:چیزی نیست سهونا...از همین شلوغ کاری رسانه ها...بعد...خب با شیوون بحثم شده.
سهون روی پای جونگین جابجا میشه:بخاطر همین نیومدی سر قرار؟
-:میشه گفت...
سویونگ خیره به برادرش زمزمه میکنه.
کیتسونه لباشو روی هم فشار میده:تو احمقی؟اولین جایی که شیوون میگرده اینجاست.
دختر،کوسن رو سمت برادرش پرت میکنه:پس فک میکنی چرا اومدم اینجا؟ که با احمقِ احمقا که جنابعالی باشی هماهنگ کنم برم ی قبرستونی.
جونگین قبل از برخورد کوسن با محبوبش،بالشتک کوچیک رو توی هوا میگیره:بهتره بری خونه ی من...احتمالا آخرین جائیه که به ذهن پدرتون میرسه.
سهون زیرچشمی به جونگین نگاه میکنه:پس تو اینجا می مونی؟
روی نارسیس خم میشه:اگه بخوای...
سویونگ بلند میشه:میرم دوش بگیرم.
جونگین سری تکون میده و به سهون نگاه میکنه:مستیت پریده یا ی چیزی بیارم؟
-:خوبم.
-:پس...
صدای سویونگ حرفشو قطع میکنه:فکر رابطه ی سریع وقتی من توی حمومم رو از سرتون بیرون کنید...به اندازه ی کافی از شیوون و هیچول توی اون عمارت کشیدم.
سهون نیشخندی میزنه و شیطان عقب میکشه.

دختر بعد از ی ربع با حوله ی کوتاهی روی کاناپه لم میده:سهون،پاشو ی دست از لباسامو بیار...اوه خدایا...خوبی زندگی کردن با گیا اینه که میتونی لخت شی ولی اونا تحریک نمیشن...واقعا از این بهتر؟
سهون لبشو کج میکنه:خودت برو استریت ...
سویونگ لگدی سمت برادرش میندازه:کون گنده تو تکون بده اوه سهون... نتونستم حوله م رو پیدا کنم...و ی حسی بهم میگه شوهرش دادی.
سهون پوزخندی میزنه:شوهر؟من هنوز نتونستم تو رو شوهر بدم که بری و دست از سر زندگی من برداری....چه برسه به اون حوله.
جونگین پوفی میکشه:ینی توی رابطه ی خواهر برادریتون ی لحظه هم نیست که بهم نپرین؟
سویونگ نیشخندی میزنه:چرا...وقتی توی مخمصه میوفتیم فقط همکاری میکنیم...البته الان خوبیم...قبلا در حد مرگ بزن بزن داشتیم...
-:چرا؟
سویونگ حوله رو از سهون میگیره:چه میدونم...حال می کردیم همدیگه رو بزنیم...از این دیوونه بازیای خواهر برادری دیگه...
شیطان بلند میشه:حاضر شو...می رسونمت...
سهون منتظر نگاهش میکنه...دستای شیطان موهاش رو بهم می ریزه: زود برمیگردم هونی...برو توی تخت استراحت کن.
سهون سری تکون میده و سویونگ موقع رفتن بغلش میکنه:این اصلا حساب نبود سهونا....دلم واست تنگ شده...ی روز بپیچون بیا پیش خودم.
بوسه ی خداحافظی رو روی گوشه ی لب سهون میذاره و در رو پشت سر خودش میبنده.
سهون چرخی میزنه و دنبال گوشیش میگرده...احمق نبود...ی چیزی این وسط درست در نمیومد...محال بود سویونگ بخاطر ی بحث عادی از شیوون دوری کنه.
با ی سرچ کوچیک،تیترهای خبری صف می بندن:
انتشارات 1983...ازدروغ تا پنهان کاری؟
وارث 1983 در هاله ای از ابهام...
شوک مالی در 1983...شکست در انتظار بزرگترین انتشارات کشور؟
کاهش ارزش مالی 1983 طی چند ماهه ی اخیر...اوه شیوون به ادغام تن میده؟؟
اوه سویونگ در دیدار با رئیس صنف چاپخانه و کاغذ...

روی تک تک مقاله کلیک میکنه...خلاصه ی همه ی چیز بود...شایعه ای مبنی بر غیبت ناگهانی سهون و ربطش به مرگ مادر قلابی امریکاییش به وجود اومده بود و تمام این داستانای کاهش ارزش مالی و سقوط و وراثت پیش اومده بود...طوریکه بنظر تنها راه برون رفت از این قضیه یا معرفی سهون به عنوان وارث بود یا ازدواج مصلحتی سویونگ....فقط چون احمقای اون بیرون سویونگ رو به عنوان وارث تائید نمیکردن....از ی قبرستونی فهمیده بودن به فرزندی گرفته شده و وجود سهون رو هم بهونه کرده بودن...
و حالا دلیل اومدن سویونگ معلوم بود...میخواست ازدواج مصلحتی رو راه بندازه...و شیوون که صد در صد مخالف این قضیه بود...
آهی از بین لب هاش فرار میکنه...خواهرش همیشه داوطلبِ اول فداکاری بود...همیشه اولین نفری بود که بخاطر سهون حاضر بود تن به هرکاری بده...اونقدر که سرزنش های بقیه رو به جون بخره و به عنوان جانشین شیوون،سختی ها رو قبول کنه تا سهون بدون هیچ مشکلی به تباهی خودش برسه و مجبور نباشه توی قالب دلخواه بقیه فرو بره...
ولی سوال اینجا بود...تا کِی؟...تا کِی سویونگ باید سپر سهون میشد؟

لب هاشو روی هم فشار میده...سویونگ لایق این نبود که ی عمر بخاطر اون انتشارات و سهون،ی عوضی که دوستش نداره رو تحمل کنه...مخصوصا با اون نامزد های احتمالی قضیه...خواهرزاده ی رئیس جمهور...یا پسر مدیر انتشارات رقیبشون...یا اون خرفت چهل ساله...همون رئیس صنف چی چی...

اونا چی فکر کرده بودن؟!خانواده ی اوه اونقدر بدبخت بود که اون مادر به خطاها سویونگ رو زیر سوال میبردن؟

گوشیش رو بیرون میکشه و بی توجه به زمان،شماره ی عمارتشون رو میگیره.
صدای گرفته ی شیوون از پشت تلفن میاد:عمارت اوه...بفرمائید.
-:منم پدر.
صدای شیوون متعجب میشه:سهون؟!
مرد به خوبی میدونست سهون به جز وقتایی که جدیه،امکان نداره به شماره ی عمارت زنگ بزنه و "پدر" خطابش کنه.
-:"سهون نصفه شب وسط کارِ ما زنگ زدی چی بگی؟!" هیچول غر غر میکنه.
-:"خواستم بگم سویونگ رفته خونه ی دوست پسرم پنهان شه و طی این چند روز آینده قرار ازدواج فرمالیته شو با یکی از اون کونیا، اکی کنه... فردا آدماتو بفرست دنبالش...به رسانه های حرومی هم اعلام کن من بعد از تعطیلات میام و کون همه شون میذارم..."
سهون،با خونسردی میگه.
شیوون نفس عمیقی میکشه:تو از کجا فهمیدی؟
هیچول غرغر میکنه:درسته همه چی به تخمشه ولی شعور که داره...باشه سهون...منتظرتیم...تصمیم اجباریِ بدی نیست...
صدای بحث شیوون و هیچول از پشت خط میاد:
-:ما قرار نبود اونا رو توی مشکلات خودمون بندازیم چول.
-:کدوم مشکلات خودمون؟این مربوط به همه ی ماست...چون مثلا ی خانواده ایم شیوون... اعضای خانواده توی مشکلات عنشون با هم می مونن... حالا هر چقدرم که شرایط گه و مزخرف باشه...
-:ولی سهون...
-:سهون چی؟غیر از اینه که تا حالا به خوبی از پس خودش بر اومده؟ انقدر نگرانش نباش...
سهون هومی میکشه و بحث رو قطع میکنه:نگران من نباش...دیگه بحثی نمی مونه...برو روی کار خودت و به چولی زیاد سخت نگیر.

****

دختر دست هاشو دور بازوی پسر حلقه میکنه:کریسمس خوش،ییبو.
ییبو بینیش رو بین موهای دختر فرو میبره:وقتی خوش میشم که بکهیون از دور بازیمون حذف شده باشه...خودت هم میدونی جوی.
انگشت لاک خورده ی دختر قسمت داخلی بازوی ییبو رو نوازش میکنه: صبر داشته باش عزیزم...پارک رو توی چنگمون داریم...چیزی به آخر کار نمونده.
-:دل پدر رو داغ میکنم...کاری میکنم با تمام وجودش از شکستن قولش پشیمون بشه...تمام اون حقیر هایی که از بکهیون حمایت میکردن...

خدمتکار تقه ای روی در میزنه:قربان،مهمانتون تشریف آوردن.
دست دختر با دلگرمی بازوی ییبو رو فشار میده و رو به خدمتکار میگه: به پذیرایی راهنماییشون کن...من و ارباب هم الان میایم.
ییبو پرونده ی روی میز رو برمیداره:پایانِ همه ی پایان ها توی شروع سال جدید کلید میخوره.

ییبو به پارک لبخند میزنه:دوست دخترم پارک جوی.
ابرو های مرد با تحسین بالا میرن و جوی به نشونه ی احترام خم میشه: از دیدارتون خوشحالم جناب پارک.
پارک روی کاناپه میشینه:خانوم پارک از قصدت آگاهه ییبو؟
پسر با لبخند مغروری جام ها رو پر میکنه:کسی که پیشنهاد ملاقات اولیه م با شما رو داد،جوی بود.
-:پس با ی دختر باسیاست رابطه داری.
جوی تک خندی میزنه:میشه گفت...هر چیزی که برای ییبو مهم باشه برای منم مهمه.
پارک جام رو از ییبو می گیره:خب پسر باهوش و دوست دخترش چه نقشه ای دارن؟
جوی موهاش رو پشت گوشش هدایت میکنه:به پسرتون فشار بیارید تا ازدواج کنه.
پوزخندی گوشه ی لب پارک میشینه:انقدر آسونه؟فایده ش چیه؟
ییبو روی کاناپه میشینه:آسون نیست ولی از شما برمیاد...دوتا حالت پیش میاد...یا پسرتون به بهونه ی ازدواج از بکهیون دور میشه...که البته مقدماتش رو شما باید فراهم کنید و بکهیون رو به خارج از کشور بفرستین یا چانیول رو از عمارتتون دور کنید....و حالت دوم تداوم رابطه ی اون دو نفره...که در اینصورت کافیه چندتا عکس از رابطه ی مرد متاهل و  بچه ی زیر سن قانونی بیرون بیاد...و خب میتونیم جوری شرایط رو بچینیم که به وجهه ی چانیول صدمه ای نرسه...فقط بکهیون هدفمونه...
پارک با چشم های مصمم به ییبو خیره میشه:چه کسی رو درنظر داری؟
-:اوه سویونگ...خواهر دوست صمیمی بکهیون...به عنوان وارث موقعیتش در خطره و نیاز به فرد با قدرتی دارن که جایگاه دختره رو در برابر رسانه ها تثبیت کنه.
مرد میانسال جام رو توی دستش تاب میده:و اگه نشد؟
-:من وارد میشم.
جوی بدون شک میگه.
-:و چرا اینکار رو میکنی خانم جوان؟!
شعله های شومینه توی صورت دختر می رقصن:تا بعد از سال ها این بازی تموم بشه.

****
بکهیون به آرومی سمت اتاق خودش میره.طبق چیزی که لیتوک گفته بود، چانیول امشب دیر برمیگشت و طبق محاسبات خودش،تونسته بود توی غیبت شمن به پارتی جه جونگ بره و قبل از برگشتن مرد،برگرده... و این یعنی چانیول در مورد غیبتش نمی فهمید.
در اتاقشو هل میده و دستشو کور مال کورمال سمت کلید برق میبره.

-:ولگردیتون تموم شد؟
صدای سرد،مثل خنجر توی قلبش میره....امکان نداشت...
با روشن شدن اتاق،آرامش مرده ی صورت چانیول و هیبتش روی کاناپه ی شزلانگ مشخص میشه.
-:من...
-:در رو ببند.
بکهیون،مردد در سفید رنگ رو پشت سرش می بنده.
-:کجا بودی؟
چیتا شک نداشت که خود مرد میدونه داره از کجا برمیگرده.جوابی نمیده.
-:با تو بودم....کجا بودی بکهیون؟
سکوت لجبازانه ی بکهیون،تبدیل به دو تیغه ی قیچی میشه و آخرین بندِ واکنش منطقی چانیول رو می بُره...
طوفان،بلند میشه و با چنگ زدن یقه ی چیتا،اونو نزدیک خودش میکشه.
بوی الکل،سیگار ارزونی که مسلما توی مناطق پائین شهر استفاده میشد، دراگ و عطرهای غریبه توی بینیش می پیچه.
-:واضح بهت گفتم بمون خونه تا برگردم...نگفتم بکهیون؟
-:کدوم خری توی کریسمس تنها می مونه که من دومیش باشم؟
-:قرار لعنتی بینمون کاملا واضح بود...تو حق نداشتی بدون من جایی بری...
بکهیون داد میزنه:نذاشتی مامانمو ببینم...پدرم برگشته...پدر بزرگم زنگ زد و برای کریسمس دعوتم کرد...میتونستی قبول کنی...پدرت پیغام فرستاد که دلش میخواد توی انگلستان بهش ملحق بشیم...ولی تو چیکار کردی؟ همه شون رو رد کردی... بهم گفتی خودمون برنامه دونفره داریم... کدوم برنامه دو نفره؟! تمام تعطیلات لعنتی رو جلسه داری...مشکلت چیه؟ میخوای بندازیم توی ی برج و در رو قفل کنی؟ من که بهت گفته بودم چقدر از تنها بودن بدم میاد...می فهمی داری چه بلایی سرم میاری؟!
شمن،تسخیر شده،بدن چیتا رو روی کاناپه شزلانگ هل میده:در مورد صبر کردن بهت گفته بودم...اینطور که معلومه تو هنوز به حرفای من اعتماد نداری...چیزی هم که من ازش متنفرم شک و تردیده...کار خودتو سخت کردی بکهیون...
دستاش مثل شکارچی های بی رحم،به کمر بکهیون چنگی میزنه و شلوار و لباس زیر پسر و پائین میکشه.
بکهیون شوکه،تقلا میکنه:چت شده؟ولم کن!
چانیول بدون توجه،سیلی محکمی روی رون پای بکهیون میذاره:ولت کردم که این شدی...تو حالیت نیست...من که جنس نگاه های اون جه جونگ لعنتی رو می شناسم.
توی لحظه بکهیون رو برمیگردونه و سر پسر رو به بالشتک های مبل فشار میده:فقط اگه ی کلمه دیگه از دهنت دربیاد...
بکهیون دست از تقلا برنمیداره...بدنش زیر چانیول وول میخوره...قلبش داشت می جوشید...ساعد هاش از پشت کشیده میشن و محکم توی هم پیچیده میشن.
-:چا...چان...
نیشگون دردناک مرد،روی پهلوش مُهر میشه:نمیخوام هیچ صدایی بشنوم حتی ناله...این تنبیه سرپیچیته...

ضربه های تیزش روی کمر و کتف بکهیون...اشک های خفه خون گرفته ی چیتا که حتی از ترس،نمی تونست نفس نفس بزنه...
ورود دردناک چانیول...بدون اینکه بکهیونی بی تجربه رو آماده کنه یا حداقل فرصت  اینو بده که بهش عادت کنه...
کش اومدن و سوزش دیواره های بکهیون...مشت شدن دستای شمن دور ممبر بیچاره ی چیتا و عذاب دادنش...
زمان کش میاد...دست چانیول از روی سر بکهیون برداشته میشه و سیلی های سوزنده ش روی باسن بکهیون میشنن و چند لحظه بعد روی بدن لرزون پسر ارضا میشه...بدون اینکه دستاش رو باز کنه یا کمکی به تحریک و ارضاش کنه،عقب میکشه و روی قسمت بدون پشتی مبل میشینه...
بکهیون همچنان می لرزید...خرد شده و له شده...درد توی تمام بدنش نشت میکرد و قطره های اشک بیشتری رو تقدیمش میکرد.
-:تند رفتی بکهیون...خیلی تند رفتی...منِ احمق مسافرت لعنتیمون به هاوایی رو اکی کرده بودم...بهت گفتم برنامه ی دو نفره داریم...اونوقت تو چیکار کردی؟به اتاق کارم سرک کشیدی و حرفای منشی آشغالمو جای حرفای خودم باور کردی!
بلند میشه...دستای بکهیون رو باز میکنه و بی توجه به بدن لرزونِ کثیفش از اتاق خارج میشه.
چیتا روی زمین سُر میخوره و بلندتر از همیشه زار میزنه...با دستش خودش همه چیز رو خراب کرده بود...میدونست چانیول،سخت می بخشدش...
شمن ولش کرده بود تا تنهایی خودشو جمع و جور کنه...بکهیون رو به حال خودش گذاشته بود...این وحشتناک ترین ترس بکهیون بود...
صدای در میاد...شمن برگشته بود؟
دیدن نام،خوش خیالی رو به کام بکهیون زهر میکنه...نام رو فرستاده بود... مگه نگفته بود،به جز خودش کسی حق دیدن این بدنو نداره؟! چرا...
نام حوله ی خیسی رو روی کمر اربابش میکشه:میخوام ببرمتون به تخت... زمین سفت و نسبتا سرده...ممکنه سرما بخورید...
بکهیون،غلتی روی زمین میزنه:دیگه...دیگه دوستم نداره؟
اشک های جدید چشم هاش رو برق میندازن:ازم...ازم..نا امید شده؟ من...من باید...چیکار کنم؟!
پیشکار،اربابش رو توی تخت میذاره و حس میکنه و بکهیون  بیش از هر وقت دیگه ای،کوچیک و ظریف بنظر میاد:میگم براتون شیر گرم بیارن...گرسنه تون نیست؟
بکهیون توی خودش جمع میشه:تنهام بذار.
-:ارباب...
داد میزنه:میگم تنهام بذار...هیچی نمیخوام...
نام،آهی میکشه و اتاق رو تاریک میکنه...بکهیون رو اینجا آورده بود تا از غم و سختی دور کنه...و حالا اربابش توی عمق غم بود...عشق...

*

-:ارباب جوان...براتون میان وعده آوردم.
نام،در حالیکه وارد اتاق میشه میگه.
-:نمیخوام.
-:اما...
-:نمیخوام...مزاحمم نشو.
پیشکار به خدمتکار اشاره ای میزنه تا از اتاق خارج بشه.درست یا غلط...به نظر می رسید بکهیون اعتصاب غذا کرده...
چانیول،بی توجه به سینی غذا یا نام و خدمتکار از کنارشون رد میشه.
نام دنبال مرد راه میوفته:ارباب.
-:چیزی شده؟
-:ارباب جوان از صبح تا حالا چیزی نخوردن...یعنی از دیشب...
چانیول چشمی میچرخونه:داره لجبازی میکنه..خودتم میدونی...
به ساعتش نگاه میندازه و با لحن خشکی میگه:باید برم...وقت برای این بحثا ندارم.
*

-:به دکتر زنگ زدین؟
شمن میپرسه.
لیتوک سری تکون میده:گفت تبش از فشار عصبی و گرسنگیه...از دیشب تا الان چیزی نخورده...به عبارتی میشه بیست و چهار ساعت....
-:برین بیرون.
نام با تعلل به چیتا نگاه میکنه...رنگش پریده بود و لایه ی نازکی از عرق صورتش رو پوشونده بود.
چانیول،کتش رو روی مبل میندازه:نام...برو...

با خالی شدن اتاق،نفسشو رها میکنه...دونه ها برف پشت پنجره می رقصیدن و گونه های چیتا،تمشکی شده بودن...
تند رفته بود؟لبه ی تخت میشینه...توی ذهنش،شهربازی راه افتاده بود...
پدرش،رابطه ی خودش و بکهیون رو فهمیده بود...پوزخند پدرش رو یادش نمی رفت...انگار پارک کاملا مطمئن بود همچین اتفاقی میوفته...انگار منتظر بود...
صورتشو می پوشونه...پدرش دقیقا الان یادش افتاده بود که وقت ازدواج چانیوله؟دقیقا وقتی فهمیده بود با بکهیون رابطه داره؟!
«به بکهیون دل نبند...میدونم خودت مستقلی...ولی مسلما دلت نمیخواد تمشک وحشیت مدام تهدید بشه...مگه نه؟ بر فرض توی ی برج زندانیش کنی... میدونی که مسموم کردنش کاری نداره...بعد میندازمش تقصیر برادراش... البته برادر اولش...اسمش چی بود؟آهان...ییبو(Yibo)...
در ضمن پسر دومیه از جانشینی و این حرفا انصراف داده... اونم بخاطر تهدید همین ییبو...
بعد از تعطیلات منتظرتم...یکی از اونایی که خیلی نظرمو جلب کرده اوه سویونگه...از پسرشون خبری نیس...پس همه چیز به دختره میرسه...حالا لیستو به لیتوک میدم...آخر تعطیلات انتخابتو میخوام»

اینا جمله های پدرش بود...اونوقت بکهیون انتظار داشت برن پیش همچین آدمی و کریسمس رو جشن بگیرن؟!
چشماشو روی هم فشار میده...باید چیکار میکرد؟اگه بکهیون رو همراه جونگین به ی جای دور می فرستاد چی؟
میتونستن برن آمریکا...یونان...پرتغال...اندونزی....هر جایی جز این خراب شده...
با دیدن چشمای باز و اشکی بکهیون،تصمیمش ترک میخوره...این بچه دووم نمیاورد...
بکهیون،با بدخلقی چشماشو از چانیول می گیره و به عکسای خودشو و سهون روی دیوار زل میزنه.
-:میدونی که با لجبازی به چیزی نمیرسی...
چیتا چیزی نمیگه.
-:دلیل تنبیهت هم واضح بود.
-:ولی اینکه بعدش منو رها کنی و مثل ی تیکه آشغال بندازیم تا نام جمع و جورم کنه...نه...دلیل این واضح نبود.
-:اگه می موندم،بدتر میشد...
-:بدتر؟چی مونده بود که انجام ندادی؟
-:میتونستم ببندمت به تخت...تا خونریزی کردنت به فاک بدمت...
با دیدن چشمای گرد بکهیون،لبی میگزه و دستاشو بین موهای تمشکش میکشه:فراموشش کن...دیگه هم منو اینجوری نگران نکن...بهم اعتماد داشته باش...
چیتا،با تردید دست شمن رو می گیره:لیتوک....لیتوک می گفت سرت با ی تصمیم سخت گرمه...چیزی شده؟
چانیول بوسه ای روی پیشونیش میذاره:نگران چیزی نباش...خوب استراحت کن.
-:نرو...پیشم بمون.
شمن دکمه های پیراهنشو باز میکنه:فک کنم چاره ای نیست...خب... بگو ببینم چیزی خوردی؟
-:نه.
بوسه ی دیگه ای روی گونه ی تمشک میذاره:میگم ی چیزی بیارن.
▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪

ووت(☆) یادتون نره...

*دارم به لانچ باکس فرندز ملانی گوش میدم و به تو فکر میکنم...

Castaway|مطرودHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin