p.34

1.2K 362 66
                                    


آئودی مشکی رنگ کنار خیابون متوقف میشه و سهون با بی صبری روی فرمون ضرب می گیره...
بوی عطر خنکش ماشین رو پر کرده بود و به عطر شیرین و سبک بکهیون غالب بود...

حلقه توی انگشت کوچیک نارسیس می درخشید و شراره های شعله به رنگ سفید و طلایی زیر نور می سوختن...

بکهیون زیر چشمی به هاله ی سهون نگاه میکرد...انگار به جای هاله ی همیشگی،سیاهچاله دور خودش داشت...هر توجهی رو سمت خودش می کشید و فقط یک چیز در نهایت به بقیه می بخشید...تباهی...
فکرش با جا گیر شدن هیچول توی ماشین پر میکشه...

-:خوب شد شیوون و سویونگ جلسه داشتن نتونستن بیان.
بکهیون سوالی به مرد نگاه میکنه و استاد دانشگاه توضیح میده:کسی خبر نداره سهون و فاکرِ فوق هاتش بهم زدن...
به صورت بی احساس سهون نیم نگاهی میندازه و آروم تر ادامه میده:من میگم همه ش زیر سر خودشه...همه میدونن چقد روانیه...مغز لعنتیش همیشه ی جوری میرینه توی زندگیش...

چیتا لباشو جمع میکنه و سهون قبل از به حرکت انداختن ماشین جرعه ای از قوطی آبجو میخوره...
(با چشمای باز...با ذهن هشیار...سمت صحنه ی شکنجه م میام...میام که ببینم برای تو وجود ندارم...)
فاحشه خودشو روی پاهای نارسیس میکشه و بوسه ای روی گردنش میذاره:پسر نترس...تو مسیحت رو با دستای خودت به صلیب کشیدی...

بکهیون بازوی سهون رو لمس میکنه:راه نمیوفتی؟
نارسیس بی حواس سری تکون میده و راهنما میزنه...

*

دستش رو دور بازوی سهون حلقه میکنه و نوک انگشتاشو روی پارچه ی کاراملی رنگ میکشه...
سهون سمتش خم میشه: قیافه ت رو جمع کن...نگاه مضطربت به میکاپ وحشی چشمات نمیاد....یا میکاپتو پاک کن یا نگاهتو....
چیتا بیشتر به سهون می چسبه:نمیشه...
نارسیس تشر میزنه:جمع کن خودتو...
عصبانیتش به چیتا پیام میده که چه بخواد چه نه...باید قوی باشه...

تتوآرتیست راه میوفته و به دربان علامت میده تا در رو باز کنه...
در کنار میره و نور توی چشم میزنه...
حالت بی خیال سهون به بکهیون هم سرایت میکنه و باهم از بین چشمای متعجب و کنجکاو میگذرن...
کسی نبود که ندونه هر دوشون همجنسگرا هستن...و حالا باهم ظاهر شدنشون...برای اونایی که چیزی از رابطه ی بینشون نمی دونستن...فقط ی معنی داشت:باهمن...قرار میذارن...

سهون دستشو روی کمر بکهیون میذاره:میریم سمت پارک...
بکهیون سری تکون میده و به یقه ی پیراهن مشکی رنگ سهون نگاه میکنه...

پارک در حال صحبت کردن با جوی و پدرش بود....از دور هم معلوم بود که داره از خوشی می میره...به نظر خودش،با اومدن بچه،محال بود چانیول سمت معشوق سابقش بره...

جوی به سمت چپ اشاره میکنه و مرد متوجه نزدیک شدن بکهیون و وارث 1983 میشه...
با لبخند بهشون نگاه میکنه و دستش رو جلو می بره:خیلی ممنون که توی جشن کوچیک ما شرکت کردید.
سهون چشم غره ای به این ظاهرسازی ابلهانه میره و به دست جلو اومده ی مرد بی توجهی میکنه:نخواستیم توی ذوق ی پدربزرگ بزنیم...ولی خیلی خوبه که خودتون هم می دونید اینجا در شان ما نیست...
گرما توی صورت پارک میدوئه...نمی فهمید چرا ی نفر باید انقد گستاخ باشه...

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now