p.11

2.1K 403 27
                                    

سهون روی جونگین لم داده بود...غروب بود و بعد از نهار،اوه سهون وقتی کیم جونگین درحال کار با لپ تاپش بود،توی بغلش خزیده بود و چونه ش رو روی شونه ی مرد گذاشته بود و از اون موقع تکون نخورده بود.
جونگین از اون موقع همزمان با انجام کاراش،چند دقیقه به چند دقیقه بوسه ای روی شونه یا گردن یا موهای کیتسونه میذاره.
با فرستادن آخرین ایمیلش،کتف سهون رو نوازش میکنه:بهتری؟
-:بهتر یعنی چی؟
-:نسبت به بعد از ظهر یا چند روز پیش حس بهتری داری؟
سهون خودشو جمع میکنه:بهتر وجود نداره...چون شرایط من یکسان نبوده که بخوام باهم مقایسه شون کنم...هیچ دو حالتی رو نمیشه باهم مقایسه کرد.
جونگین بدن شل و ول سهونو بالا میکشه:وقتی اینجوری پیچیده حرف میزنی،میخوام بخورمت... میدونی و اینجوری میکنی؟
کیتسونه سر مرد رو به عقب هل میده:ولم کن ببینم...داری جدی زر زر میکنم اونوقت تو میخوای منو بخوری؟
شیطان به لب پائینی سهون رو مک میزنه: نمیذارم این حرفای بزرگ بزرگت،تو رو از من بگیرن.
سهون عقب میکشه:چه زمانی می تونیم بگیم که برای هم هستیم؟
و بی توجه به نگاه سردرگم شیطان بلند میشه.
-:میرم قدم بزنم.
شیطان مردد بود...اینکه یوکای بخواد بعد از اینهمه وقت بره بیرون،خوب بود یا علامت خطر؟
بیحرف به کیتسونه ش نگاه میکنه که توی اتاق میره،شلوار جینش رو میپوشه،هودی مشکی رنگش رو زیر کت جینش...
وقتی به در طبقه ی پایین نزدیک میشه،جونگین به خودش میاد:سهون!

-:اینجوری نباش...قرار نیست خودکشی کنم. فقط میرم ی دوری میزنم.

جونگین به تکون دادن سرش اکتفا میکنه.

با شنیدن صدای در لباشو روی هم فشار میده... صادقانه نمیخواست سهون رو از دست بده.
پیامی روی صفحه ی گوشیش خودنمایی میکنه:
هی فاکر کای...ب کارت برس...از نقش مضطربت در بیا و وقتی برمیگردم کول باش... فاکر کول رو ترجیح میدم.
نیشخندی روی لبش میشینه...اگه سهون میخواست،انجامش میداد.

*

چیزی نیست که بخوام جلوشو بگیرم...چیزیه که یهو مثل ی غده ی چرکی ترکید و من قبلش نفهمیده بودم چقد پیشروی کرده.
به خودت میای و ی خلاء وحشتناک داخل خودت حس میکنی... میخندی...کارای معمولیت رو انجام میدی...ولی ی چیزی درست نیست.
هیچ چیز اون حس قدیمی رو نداره...دنیا در عین گستردگیش،بی معنی و پوچ بنظر میاد...انگار چیزی توی مغز از کار بیوفته و تازه حس کنی نمیتونی این کثافت که بقیه بهش میگن "زندگی" قبول کنی.
اوایلش فک میکردم ی چیز گذرائه...ب خودم میگفتم هی تو از پسش برمیای،الان فقط ی ذره خسته شدی...ولی این خستگی رفع نشد...عدم اشتیاق من به هر فعالیتی...حتی،کارهای مورد علاقه م،بیشتر میشد...
گاهی بود و گاهی نبود...جنگ درونیم...وسط ی روز خوب و شاد از راه می رسید...لبخندمو روی صورتم بخیه میزد ولی از درون پوچش میکرد.
به چنگ و دندون سعی میکردم خودمو حفظ کنم... شاد و سرخوش...پر از حس کنجکاوی و لذت از زندگی... چیزایی که نداشتم...
ما قراره بمیریم و این سگ دو زدن فقط نمایش حقیرانه ی چندتا مجنونِ مسته که فکر میکنن خیلی حالیشونه...
ادما وقتی منو می بینن به سرخوشی و بی خیالیم غبطه میخورن... خونسرد...چیزی به تخمش نیست و تا میتونه از زندگی لذت میبره ولی چیزی که نمیدونن له شدن من زیر این فکرای وحشتناک،ناامیدی مطلق و غرق شدن توی فکر مردنه.
فکر نمیکنم دنیا رو سیاه می بینم...بلکه فکر میکنم تازه دارم دنیا رو درست می بینم...بدون اون عینک احمقانه ی خوشبختی...
میدونم باید قوی بمونم...باید قوی بمونم...
چیزی توی سرم داد میزنه که هیچ دلیلی پشت بودن من نیست...وصله ی ناجور دنیا... اشتباه سیستم...و زندگی تباه.
هر بار سعی میکنم ازش فرار کنم...خودمو با هر چیزی سرگرم میکنم...تا توی مردابش فرو نرم.
ولی بعضی وقتا نمیشه...هر جنگی ی بازنده ای داره...گاهی بازنده ی جنگ با خودم،خودم هستم.
چیزی که بقیه بهش میگن افسردگی،قوی تر از قبل ظاهر میشه و منم که بغض کهنه م نمی شکنه...بدبختی هستم که نمی تونه گریه کنه تا آروم شه...نمیتونه حرف بزنه تا آروم شه...انگار توی خودم حبس شده باشم و کسی حرف هامو نمی فهمه...اگه هم کسی پیدا بشه که این حرفا رو بفهمه... من نمیتونم کلمه های قیر اندود و مبهمم رو جوری کنار هم بچینم که منظورمو درست برسونم...ی سخنور عالی که از درون لاله...

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now