سهون چشمی دور اتاق میچرخونه و جاشو روی کاناپه چرم راحت میکنه: خوشم نمیاد که وقتی میخوام حرف بزنم اونور میز بشینی...بیا اینجا.
مرد میانسال با تانی خواسته ی یکی از پیچیده ترین مراجعه کننده هاش رو انجام میده.
-:نگفته بودی امروز میای.
سهون شونه ای بالا میندازه:نخواستم قابل پیش بینی باشم.
مرد سری تکون میده:میدونی که من همیشه برای تو وقت دارم.
-:اره...چون سویونگ دستمزدتو پیش پیش میده تا همچین جلساتی رو قبول کنی.
روانشناس پلکی میزنه و منتظر می مونه تا حمله های سهون تمام شن... خیلی وقت بود به رفتارای عجیبش عادت کرده بود.
بعد از مدتی غر زدن سهون راجع به طعم قهوه،الوده بودن هوا و پیشنهادش مبنی بر جایگزین کردن آبجو جای قهوه...نارسیس ساکت میشه... و جمله ی بعدیش همونیه که مرد میخواست.
سیگار مشکی رنگش رو بیرون میکشه و زمزمه میکنه:توی اون مهمونی... کایو دیدم...
مرد به جلو خم میشه:چطور بود؟
نارسیس فندکو روشن میکنه و دستشو حائل شعله میکنه...همونطور که شیطان حائل بین اون و افسردگیش بود...
-:جوری که انگار وجود ندارم...
سمت مرد برمیگرده:مگه میشه آدم انقد راحت همه چیزو ول کنه؟
-:کاری نیست که تو همیشه میکنی؟
شعله،سیگارِ روی لبش رو روشن میکنه...
مرد با ملایمت شروع به حرف زدن میکنه:دود منظره ی جلوت رو محو میکنه...همونجور که عشق،منطقت رو محو کرد...
سهون پک سبکی به سیگار میزنه:مگه این خاصیت عشق نیست؟ ی جور دیوونگی که ادمو تباه کنه؟
نفس مرد آه مانند خارج میشه:نه وقتی توی وضع خوبی نبودی...تو خودت تباهی رو داشتی...حتی اگه به من نگی...ولی خودتم میدونی حس اولیه ت به کای عشق نبود...جنون بود...تو ی بازی جدید میخواستی...چی عالی تر از مردی که به بازی مسلطه؟!
تتوآرتیست به پرده های بسته نگاه میکنه:همون اولش که دیدمش میدونستم درست نیست...
خودمو گول زدم که قرار نیست عشق باشه...فقط ی بازی کوتاه...
ولی هر چی بیشتر جلو می رفتیم...بیشتر میخواستم که آخرین امتحانش باشم...آخرین و مهمترین چیزی که انتخاب میکنه...
نمیخواستم یکی از هزاران رابطه ی قبلیش باشم...نمیخواستم یکی از هزاران اکسش باشم که دلشون براش تنگ میشه...
میخواستم انقد دیوونه باشم که هیچ کس براش مثل من نباشه...
-:و در آخر دردی بهش دادی که هیچ کس دیگه ای نمی تونست بده...
روانشناس تذکر میده.
سهون دود رو توی گلو حبس میکنه و نگاه خالیش رو به مرد میندازه...
بعد از چند لحظه دود رو بیرون میده:نمیخواستم...هدفم نبود...
-:سهون...
پسر سرشو به نشونه ی مخالفت تکون میده:تقصیر من نبود...
اون میدونست چجوریم...هیچ وقت قرار نبود نقش آدم سالمو داشته باشم...
من دیوونه بودم...
و اون...
اون زیادی کامل بود... جوری دوستم داشت که سرم گیج می رفت...
-:نه سهون...اشتباهت همین بود...کای کامل نبود...نقص داشت...اونم بنیادی... تو فهمیدی...ولی به رابطه تون ادامه دادی...و با جلوتر رفتن رابطه تون ملاقات هات با منو قطع کردی...چون نگران بودی که من بفهمم...
نارسیس سرشو به سمت شونه ی راستش خم میکنه:جوری حرف نزن که انگار خیلی چیزا راجع به ما میدونی...
مرد چیزی توی ورقه های روی پاش که مرتب به تخته شاسی متصل بودن،می نویسه:نگاه کن...انقدر دوستش داری که حتی بعد از اون درد و داستانی که علیه ش راه انداختی و بهم زدنتون...نمیذاری من راجع بهش بد صحبت کنم...
سهون ته سیگار رو توی زیرسیگاری سرامیک فشار میده:بهم گفتی اون درد نتیجه ی سرکوب احساساتش بود...
روانشناس سری تکون میده:هر آدمی ی ظرفی از تحمل داره...تو با علم بر اینکه غیبت هات چقدر جونگین رو اذیت میکنه،به مدت طولانی پنهان کاری کردی و هیچ وقت مثل ی آدم بالغ بهش توضیح ندادی...بلکه شبیه ی پسر بچه از زیر همه چیز در رفتی و به بازی گرفتیش....جونگین سعی کرد با بزرگواری تمام اینها رو ندید بگیره...ولی مگه ی آدم چقدر میتونه از درون با خودش کلنجار بره و از بیرون خیلی خونسرد برخورد کنه؟ اونم با توجه به کودکی جونگین...حس ترک شدگی بیش از پیش توش تشدید شده...
انقدر سعی کرد که خودشو قانع کنه و احساس ترسش رو سرکوب کنه تا در نهایت ظرف تحملش سرریز کرد و اون درد رو به تو داد... باید حرف می زدین...
سهون،بی تمرکز سعی میکنه بزاق نداشته ش رو قورت بده: تقصیر اون بود... اون بود که اومد دنبالم...اون بود که منو به خودش بست...اون از اول جدی بود...
مرد لیوان آب رو سمتش می گیره:ما اینجا دنبال مقصر نیستیم سهون... کای توی کودکی والدینش رو ازدست داده...پس حس طرد شدن از همون موقع باهاشه... نمیتونه به کسی تعهد بده...چیزی که توی اول رابطه ی شما اتفاق افتاد،تعهد نبود..."تصور" تعهد بود...خودتم متوجه بودی که چقدر همه چیز بینتون سریع اتفاق افتاد...انگار روی دور تند باشین...این عجولانه پیش رفتن رابطه بخاطر همون ترس از تعهده...کای نسبت به تو سخت گیر بود...فکر کن که همیشه کابوس این رو داشته که نتونه از معشوقش مطمئن باشه...اونوقت تو دقیقا تعبیر همون کابوس بودی...
-:پس چرا....چرا همون اول تمومش نکرد؟ اون که تشخیص داد من چقدر متفاوتم...چقدر به استانداردهاش نمیام...و دقیقا نقطه ی مقابل ایده آلشم... چرا گذاشت تا این حد پیش بریم؟
روانشناس به سهون دردمند خیره میشه:بیا اینطور فرض کنیم که براش فریبنده بودی...نمیتونیم دقیق بگیم...چون هیچ کدوممون کای نیستیم... ولی تو چالش خوبی براش محسوب می شدی... وسوسه برانگیز...محرک...فعال...غیر قابل پیش بینی...و حتی غیر قابل اعتماد...
میدونی مطیع کردن کسی با این ویژگی ها چقدر میتونه حس غرور به کای بده؟ حتی تصور اینکه بتونه کابوسش رو کنترل کنه، بهش حس امنیت میداد...
سهون صورتش رو بین دست هاش پنهان میکنه:فقط محض سرگرمیش بودم؟
-:اینجوری قضاوت نکن سهون...گفتم ما توی ذهن کای نیستیم...
-:تو...تو که ندیدی...سر همه ی سابای قبلیش ی کاری کرده که طرف خودش گذاشته رفته...
سرش رو بالا میاره:اون میخواست که من برم!...من بازیش ندادم...اون بود که بازیم داد...
مرد صبر میکنه تا سهون تمرکزش رو جمع کنه و ادامه بده...
نارسیس با فندک نقش دار توی دستش بازی میکنه و خیره به شعله لب میزنه:اطلاعات سابای قبلیشو در آوردم...عادتش بود که همه چیز رو آرشیو شده و منظم داشته باشه که اگه مشکلی پیش اومد به عنوان مدرک استفاده کنه... نه اینکه اون موقع برام مهم باشه... فقط اسمشون توی حافظه م مونده بود...بعدا که بهم زدیم...ی نفر رو فرستادم دنبال این چیزا... و فکر میکنی چی فهمیدم؟....دام فوق العاده ای که ی شب دیوونه می شده و انقدر بهشون صدمه میزده که عملا قرارداد نقض میشد...و خود ساب بوده که عقب می کشیده...می بینی؟...من چقدر تلاش کردم متفاوت باشم... و بعدش هیچی...با منم مثل اونا بازی کرد...
-:تو فرق داشتی سهون...وقتی تو رو جوری روی زمین انداخت که انگار هیچ ارزشی نداری،تو به جای عقب کشیدن جلو رفتی... تو خط بطلان، روی تمام فرضیه های معیوب ذهنیش بودی... مشکل این بود که ندیدی و اون کار رو باهاش کردی...
-:کدوم فرضیه ها؟ کدوم فرق؟ داری میگی عجله کردم؟
-:نمیخوام بگم کاملا مطمئنم...ولی همونطور که گفتم علائم ترس از تعهد توی کای مشهوده...ترس از تعهد... صمیمت هراسی...کای به احتمال قوی از نزدیک شدن بیش از حد میترسه...چون بخاطر کودکیش، صمیمیت مساوی از دست دادنه...بخاطر همین هر چقدرم که نزدیک بنظر برسه ولی همیشه قسمتی از خودش رو غیر قابل دسترس نگه میداره...بخاطر تجربه های ناقص کودکیش حریصانه میخواد معشوقش رو نزدیک خودش نگه داره ولی همون تجربه های ناقص مانع از شکل گیری تجربه های درست میشه... انگار کن که ناخودآگاه کاری میکرده که بقیه ترکش کنن...اونوقت بهش ثابت میشده که اون فرض ذهنی طرد شدگی درسته...ذهن از تائید شدن باورش لذت میبره و آرامش می گیره.
با ساکت شدنش،سهون بلند میشه:من کسی بودم که اون باور رو از بین بردم...ناخودآگاهش میخواست برم و برنگردم...ولی من موندم و به همه چیز دهن کجی کردم...و باعث شدم ذهن جونگین بهم بریزه.
سمت روانشناس برمیگرده:من واقعا دیوونه م...حتی وقتی که نمیخوام کاری بکنم،باز کاری نکردنم ی جور عمل شورشی محسوب میشه...
به نظرت بهم زدنمون باعث شده حالش بهتر شه؟
-:من روانشناس اون نیستم سهون...روانشناس تو هستم و قاطعانه میگم جدا شدنتون روی تو تاثیر منفی داشته...
-:بیخیال....تو اصلا نمیتونی قاطعانه چیزی بگی...چون عشقی که بین من و اون بود سمی بود...سمی و مخدر...نمیتونستیم بگیم ادامه دادنمون به نفعمونه یا جدا شدنمون...
-:عشق شما چرخه ی معیوب بود...توی مثلث مظلوم،ظالم،ناجی...مدام نقش هاتون رو باهم عوض می کردید...جوری که نشه هیچ کدومتون رو مقصر دونست...ی زمانی تو ظالم بودی و عذابش میدادی...ی زمانی برمیگشتی با ی عشق بازی،تمام اشتباهاتت رو جبران میکردی...ی زمانی اون از افسردگی نجاتت میداد و جای همه ی آدما می پرستیدت...ی زمانی هم اونطور بی رحمانه بهت درد داد و بعد دوباره بلندت کرد...
جدا شدنتون افسردگیت رو تشدید کرده...و حق با توئه...نمیتونم بگم بهش برگردی یا رهاش کنی.▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
شرط ووت: ۱۲۰ تا
سعی میکنم کم کم به تمام پیاماتون جواب بدم...
شما هم سعی کنید ی تناسبی بین سین و ووتا برقرار کنید...و در آخر...کار جدیمم چک کنید...llp قراره ی چیز کاملا متفاوت باشه!
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...