p.52

1K 282 52
                                    

خونه توی نور کم و تاریکی غالب سایه برداشته بود...
جثه ی بکهیون کنار کانتر آشپزخونه بعد از تماس تلفنی ناخوشایندش،ثابت و صامت ایستاده بود...
حرفا توی سرش مرور می شدن و هر لحظه حالش بدتر میشد...
با عصبانیت و دلخوری لیوان سنگین نوشیدنی و یخش رو روی کانتر می کوبه...
روز جهنمی ملاقاتش با سهون،با تماس چانیول که گفته بود شب نمیاد، تکمیل شده بود...
با حرص لیوان رو توی دستش فشار میده...

(یعنی چی نمیاد؟ همین؟ نمیاد؟ کجا میخواد بره؟ قبلا همش می گفت چرا نمیاد...امشب چرا نگفت؟ صداش سرسری بود....میخواست منو از سر خودش وا کنه...نکنه چون دعوامون شده باز بره دنبال یکی دیگه؟ شاید...شاید برگشته پیش باباش...اونوقت اون کفتار راضیش میکنه برگرده با اون هرزه و بچه ش زندگی کنه...)

سردی یخ توی استخونش می پیچه...
با شک پیش رونده ی توی مغزش چشماشو ریز میکنه...
سهون...سهون...
امروز رابطه شو با سهون بهم زده بود...
شاید...شاید همه ش نقشه ی خودشون بود...
ی مدت بکهیون رو سرگرم میکردن...
وقتی کارشون تموم شد...مینداختنش دور...

چانیول... همیشه غیر مستقیم سهونو بخاطر کنترلش روی اوضاع تحسین میکرد...
حتما دونفری با بکهیون دعوا راه انداخته بودن که تهش با هم باشن...
وگرنه سهون چرا دو سال توی چین نگهش داشت؟
توی چین سرگرمش کرد که خودش با چانیول باشه...
جونگین...جونگینم پوشش قضیه بود...
دوست صمیمی چانیول بود...
پس...حاضر بود بخاطرش نقش دوست پسر فیک سهونو بازی کنه...
عوضیا از بکهیون استفاده کرده بودن که روی زبون بیوفتن...
همه پاش که بیوفته خیانت میکنن...
سهونم از این قضیه مستثنی نبود...

به گوشی موبایلش چنگ میزنه...اگه جونگین نمی تونست سهون عوضی رو از زیر دوست پسر بکهیون جمع کنه...بکهیون خودش اینکار رو میکنه...
بدون لحظه ای تردید شماره ی معاون رو میگیره و به محض وصل شدن تماس داد میزنه:به دوست پسرِ آشغالِ فریبکارت بگو پاشو از رابطه ی من و چانیول بیرون بکشه...هر چقدرم دنبال چانیول باشه من نمیذارم بهش برسه...

انگشتش رو روی قطع تماس فشار میده و لحظه ای بعد گوشی سمت دیوار پرت میشه...
(از همه تون متنفرم...)

****

ظرف های غذا روی میز...
گوینده ی خبر داخل تلویزیون روشن...
انعکاس نور روی سطح کانتر...
شمن و چیتا دو طرف میز...
جنگ سرد پنهان توی جو بینشون...
بعد از بحث های کاری توی شرکت، چانیول حس میکرد ی چیزی خیلی وقته درست نیست...
چند هفته ی اخیرشون معجونی از عشق بازی و جر و بحث و هدیه های کوچیک و فاصله گرفتن های محو بود...
ی چیزی توی نگاه بکهیون بود که نا آشنا بود...
حتی الان...
بعد از بگو مگوی تندشون در مورد سفارش شام...

چانیول قسمتی از ماهی رو با چاپستیکش برمیداره: چی شده بکهیون؟
چیتا بی توجه سس رو روی ماهی درون بشقابش می ریزه:هیچی.
ابروهای چانیول بالا میرن:سر همین هیچی ی سفارش شامو به جهنم تبدیل کردی؟
بکهیون چشمی میچرخونه.
شمن چاپستیک های فلزی رو پائین میذاره:چت شده؟چرا مشکل لعنتیتو نمیگی؟
بکهیون همچنان بی توجه می مونه:مشکلی ندارم...
لحن چانیول هشدار دهنده میشه...از طفره رفتن های بکهیون خسته بود:منو احمق فرض نکن بکهیون... مشخصه عوض شدی...پرخاشگر شدی...بی حوصله ای...

گوشه ی لب چیتا بالا میره:فک میکنی اینا تقصیر کیه؟
فاصله ی بین ابروهای چانیول کم میشه:تقصیر؟منظورت چیه؟

چاپستیک بکهیون مقداری آووکادو رو از روی سالاد برمیداره:من که یهو دیوونه نشدم...حتما ی چیزی دیدم که عوض شدم...
مرد به میز نزدیک میشه:خب...چی دیدی؟

-:دوست صمیمیم و دوست پسرمو...
شمن یخ می بنده...گنگ به چیتا خیره میشه...
بکهیون سری تکون میده:حتی انکارش هم نمی کنی!

چانیول با صورتی پوشیده از خشم و بهت غرولند میکنه:چیو انکار کنم؟این حرف احمقانه از کجا اومده؟دوست صمیمیت سهونه...سهون که معشوق تنها دوست نزدیکمه...ارتباط بین منو سهون؟اونم وقتی هم من و هم تو میدونیم جونگین برای سهون می میره؟چت شده بکهیون؟به منو سهون شک داری؟

گدازه توی لحن بکهیون:به همه شک دارم...
مرد ظرف غذا رو با کف دست روی میز پس میزنه و نیم خیز میشه:ممنون که درامای جدیدی راه انداختی... خیلی وقت بود بیکار بودیم...
صدای بکهیون بالا میره:بشین چانیول.
دست چانیول روی میز مشت میکوبه:بشینم که مزخرفات و توهم های ذهنی تو رو در مورد خودم و معشوق دوستم بشنوم؟ من هیچی بکهیون...چطور روت شد به سهون شک کنی؟
خشم بکهیون به تلافی لیوان سرامیکی رو روی میز میکوبه:اتفاقا نقش منفی درامامون سهونه...

گوینده ی اخبار خداحافظی میکنه...
اطلاعات هواشناسی روی صفحه ی تلویزیون...

چانیول از میز فاصله می گیره:سهون لعنتی توی هر روز بدت باهات بود...من نباید فداکاریای سهونو در قبال تو رو به خودت یادآوری کنم...
دستای بکهیون روی سینه ش توی هم میرن:پشت دوست پسر مخفیت در میای...
دست و صدای چانیول باهم بالا میرن:خفه شو بکهیون!
-:خفه نمیشم وقتی توی حساس ترین موقعیت ممکن هردوتون دارین بهم خیانت میکنین...
چانیول با کلافگی دستی بین موهای خودش میکشه:کدوم خیانت لعنتی؟ چی توی مغزت میگذره که اینجوری مهمل می بافی؟!

چشمای بکهیون مستقیم بهش نگاه میکنن:تو سمت پدرت برمیگردی...سهون خودشو از بازی کنار میکشه... پدرت بهت قدرت میده...سهونو برمیداری و به حماقت من می خندین...
پوزخند روی صورت چانیول...
سرشو با تاسف تکون میده:مرض شک گرفتی!
-:بعد از اون...

مرد حساس و پریشون از پیش کشیده شدن بحث قدیمیشون فریاد میزنه: بس کن...هر گوهی که میخوره توی زندگیمون اون ازدواجمو به رخم میکشی...خسته م کردی...
بکهیون با حرص صندلیش رو به عقب هل میده:حالا من شدم مقصر؟!
شمن به چیتا نزدیک میشه:آره...آره...چون تو مثل احمقا نذاشتی در موردش حرف بزنم...هیچ وقت نمیذاری...حالا حدس بزن چی...حالم از این نقش قربانیت بهم میخوره...دیوونه شدی...

چیتا سینه به سینه ی مرد می ایسته و نوک انگشتش رو چند بار روی شونه ی چانیول می کوبه:تو دیوونم کردی...فک کردی من متوجه پنهان کاریات نمیشم؟
چانیول روی صورت بکهیون خم میشه:پنهان کاری؟! ی جوری صحبت نکن که انگار ی عوضی هرزه م با ی عالمه معشوقه...

چشم در برابر چشم...
بکهیون زمزمه میکنه:شاید باشی...
صاعقه به بدن مرد...
خشک شده...
دهان نیمه بازش...
به اندازه ی چند پلک زدن طول میکشه که از معشوقش فاصله بگیره...
-:اگه این جوریه که راجع بهم فک میکنی...اونم بعد از اینهمه مدت...ترجیح میدم دیگه برای تغییرش تلاش نکنم...
به گوشی و سوییچش روی کانتر چنگ میزنه:نیازی به رابطه ای ندارم که مدام اشتباهمو توی صورتم بکوبه و بهم شک و ظن وارد کنه...چیزی هم که ارزش موندن داشته باشه نمی بینم...
چشمای بکهیون گشاد میشن:چانیول...

صدای بهم کوبیده شدن در...
ی شکاف بزرگ که بالاخره دهن باز کرده بود...
غذاهای رها شده روی میز...
آهنگ بی کلام توی تلویزیون...
دست بکهیون لیوان سرامیکی رو روی زمین پرت میکنه...
-:داری میری پیش معشوقت؟
پاهاش شل میشن و روی زمین میوفته...
کاملا واضح بود که اینبار هیچ دست نوشته ی عذرخواهی و دسته گلی قرار نیست رابطه شون رو درست کنه...

*

ویبره ی گوشیش روی صندلی ماشین...
اسم سابش روی صفحه...
تماسای بی پاسخ...
گردآب توی مغزش...
ادعاهای بکهیون توی گوشش...
فقط...فقط اگه به گوش جونگین می رسید...
فرمونو توی دستاش فشار میده...

چانیول بهتر از هر کسی می دونست جونگین تا چه حد در برابر شک به  اطرافیانش و پنهانکاری و خیانت احتمالیشون ، بی منطق رفتار میکنه...
و حتی فکر به اینکه ممکنه مهملات بکهیون ی جوری به گوشش رسیده باشن و آتیش عصبانیتش اول از همه سهونو بسوزونه، باعث میشد پاشو محکمتر روی پدال گاز فشار بده...

نگهبان به محض شناختنش با ریموت در آهنی رو کنار میزنه و به منشی خبر میده...
کوبیدن پر حرص در ماشین همزمان میشه با باز شدن در عمارت و صدای یشینگ:جناب چانیول.
صورتش از دیدن چانیول توی لباس های راحتیش پر از تعجب شده بود...
-:جونگین خونه ست؟
-:بله.
سوییچ رو توی جیب شلوارک پنبه ای مشکیش میبره:کجاست؟
منشی در رو براش نگه میداره:توی اتاقشون...

چانیول بدون تردید از پله ها بالا میره...مطمئن بود به جونگین خبر دادن که اومده و پیشنهاد منتظر موندن توی اتاق پذیرایی رو رد کرده...

به راهرو میرسه و با دیدن محافظا توی راهرو جا میخوره...دلیل حضورشون رو نمی فهمید...
صدای جفت شدن در اتاق...
قامت دوستش که به یکی از محافظا نزدیک میشه و چیزی رو زمزمه میکنه...
مرد سری تکون میده و وارد اتاق میشه...

-:جونگین.
چانیول با شک اعلام حضور میکنه.
سر جونگین با لبخند بشاشش برمیگرده:چان!
به شمن نزدیک میشه:اولین باره بدون خبر ظاهر میشی.خوبی؟اتفاقی افتاده؟
دست چانیول توی جیب شلوارک مشت میشه...حالا که اینجا بود تازه می فهمید چقدر گفتن همه چیز سخته...چی باید می گفت؟...چطور باید شروع میکرد؟
-:با بکهیون...بحثم شده.
صورت جونگین پر از فکر میشه...
-:شام خوردی؟
چانیول بدون تعلل بازوی پوشیده شده با کیمونوی شیطان رو میگیره:باید حرف بزنیم.
جونگین بدون حرف سری تکون میده و دستشو سمت اتاق کارش میگیره...

-:بکهیون دیوونه شده.
شمن به محض نشستن روی صندلی میگه.
گوشه ی لب جونگین می جنبه:آدرسو اشتباه اومدی... من روان پزشک نیستم.
-:جونگین.
چانیول با خشم توی صداش به طنز جمله ی دوستش تشر میزنه.
شیطان دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا میبره:بحثتون تا چه حد بود؟
-:تا حدی که از خونه بزنم بیرون.
جونگین روی صندلیش جا به جا میشه:با فرار کردن از مشکل که مشکل حل نمیشه.
نگاه چانیول روی عقربه های ساعت:مشکلم بیشتر از این حرفاست...
دست جونگین بطری سنگین و پر کنده کاری کریستالی رو برمیداره و سکوتش به چانیول می فهمونه ادامه بده...

صدای ظریف قرار گرفتن لیوان ها رو شیشه...

-:بهم شک داره...
سر جونگین بالا میاد...اون تماس بکهیون...
شمن به پنجره نگاه میکنه:حرف همین امشب نیست... چند وقته اینجوری شده...ولی امشب...
چشماشو به چشم های شیطان میده:حرف منو سهونو پیش کشید...که دارم با سهون بهش خیانت میکنم...
از روی صندلی بلند میشه:خودم اومدم که بهت بگم همش چرنده...همین که از خونه زدم بیرون اومدم اینجا که بهت بگم ی لحظه هم به سهون یا من شک نکنی...

پوزخند روی صورت جونگین...

لیوان حاوی اسکاچ رو سمت دوستش میگیره:پس اون شب مست نبود...
با دیدن نگاه پر از سوال چانیول،ادامه میده:چند شب پیش...زنگ زده بود و با فریاد گفت سهونو از زیر تو جمع کنم...
سردرگمی و غم توی چهره ی چانیول...
جونگین لیوانش رو بالا میبره:بی خیال...اینجا بمون...تا هردوتون ی ذره آروم بشید...

کسی روی در چند تقه میزنه:ارباب.
شیطان سمت در میره:چی شده؟
-:جناب سهون بیدار شدن.
چانیول با دو دلی به ساعت روی دیوار نگاه میکنه... بیدار شده؟!مگه ساعت چند خوابیده بود؟

"الان میام"
جونگین قبل از بستن در میگه.
-:ی حادثه ی کوچیک برای سهون اتفاق افتاده...و بعد از اون ی مقدار برنامه ی خوابش بهم خورده...بقیه ی حرفامونو توی اتاق خواب منو سهون ادامه بدیم؟
شمن لیوانی که بهش لب نزده بود رو روی میز میذاره و "حتما" کوتاهی زمزمه میکنه...

سهونِ تکیه داده به تاج تخت...
ملافه ی نقش دار سبکی بدنش رو پوشونده بود و دستاش زیر ملافه روی شکمش قرار گرفته بودن...
ابروهاش با دیدن چانیول پشت سر شیطان بالا میرن و سرش رو کج میکنه: چه روزای عجیبی...آدمایی که خیلی وقته ندیدمشون یهو از ناکجا ظاهر میشن...
چانیول روی صندلی میشینه:منم از دیدنت خوشحال شدم...
سهون کج خندی میزنه:باید همینطور باشه... خب... قضیه چیه؟

تعریف کوتاه به ادعای بکهیون خیانت سهون و چانیول میرسه و کیتسونه بی توجه به ادامه با ابروهای گره خورده به شمن نگاه میکنه:الان اومدی اینجا که چی؟
جونگین اخطار میده:سهون...
نارسیس میغره:اون به ما شک کرده و تو همین که از خونه زدی بیرون اینجا ظاهر شدی؟
-:سهون...این برخوردت با مهمون درست نیست...
جونگین تذکر میده.

سهون با ی نگاه تند تمسخرشو نشون میده:کار مهمونت درست بوده اونوقت؟
لحن سرزنشگرش وقت زل زدن به چانیول برمیگرده:از کجا معلوم بکهیون برات کاراگاه خصوصی یا استاکری نذاشته؟
چانیول لبش رو میجوه: توی خونه ای بمونم که صاحبش ازم متنفره؟
گوشه ی چشمای سهون از تمسخر چین میخورن:تنفر و عشق دو روی ی سکه ن...تو که باید به این چیزای کلیشه ای وارد باشی...
دست چانیول روی میز مشت میشه:از تو حمایت کردم و حالا تو انگشت اتهامو سمت من میگیری؟!
فریاد سهون و اخم غلیظش:من نیازی به حمایت تو ندارم...

تنفرش ازلطف کردن بقیه...

-:هر آشغالی که هستم واس خودم هستم... اونی که باید منو بشناسه خیلی قبل تر شناخته...کسی هم که بهم شک داره با چندتا کلمه ی تو ایمان نمیاره...
بعد از سکوت چند دقیقه ای چانیول بحث رو عوض میکنه...از اولشم نباید چیزی رو به رخ سهون می کشید...
-:بکهیون نخواست ما حرف بزنیم...

بهونه های نخ نما...

نوک زبون کیتسونه روی پیرسینگ لبش کشیده میشه:اون نخواست...تو چرا ی بار پیش قدم نشدی؟ شده ی بار خودتو بذاری جای بکهیون؟ کسی که عاشقشی یهو با کارت عروسی ظاهر شه...
شمن به جلو خم میشه:بکهیون نموند.
پوزخند صورت سهون رو نقش میزنه: برای چی باید می موند؟! برای کی؟ تو که انقدر راحت همه چیزو کنار گذاشته بودی یا برای ییبو که منتظر کشتنش بود؟
چانیول کفری از مقصر شناخته شدنش داد میزنه:برای من مگه راحت بود؟

-:من بودم...
سهون بی ربط به بحث زمزمه میکنه.
سرگشتگی توی سوال چانیول:چـ...چی؟!
شیطان کاملا آگاه از قصد محبوبش زمزمه میکنه:سهون...
دست باندپیچی نارسیس بالا میاد:نه...بذار بدونه...
شمن بی صبر پرخاش میکنه:چیو بدونم؟

سر سهون به سمت شونه ی چپش خم میشه و موهاش یکی از چشماش رو می پوشونن...
تیزی خاکستری توی کلمه هاش:من بودم که شرکتتو پائین کشیدم...من بودم که با برنامه جوری جریانو هدایت کردم که همه چیزت مصادره شه... من بودم که خواستم دقیقا حال بکهیون رو تجربه کنی...بفهمی چقد سخته گردن کج کردن جلوی بقیه...

امشب، شب افتتاح جهنم بود؟
چرا هر کسی با ی شوک بزرگ به شمن ضربه میزد...
فکر تمام روزهای گذشته...
مبهوت زیرلب فکرشو به زبن میاره:گند زدی به زندگی من...

سر باز کردن ی ناراحتی قدیمی...
هیچ رحمی توی کلمه های سهون نبود...
آزرده و خشمگین میغره:همونجوری که تو به زندگی بکهیون گند زدی...فکر کردی دست خودشه؟ نمیدونی چقد بخاطر شک داشتن به تو خودشو سرزنش میکنه...خودشو سرزنش میکنه....بخاطر چیزی که تو از اول شروعش کردی...تو اعتماد بکهیون رو خدشه دار کردی...همه چیزو به تخمت گرفتی و انقد پر رو بودی که ی جوری رفتار کنی انگار چیزی نشده...

متورم شدن رگ گردن چانیول از فریادش:باید چیکار میکردم وقتی بهم گفتن اگه ازدواج نکنم می کشنش؟
-:تو فکر کردی زندگی فیلمه؟می مردی با خودش در میون میذاشتی؟ حتما فکر کردی کلی داری فداکاری میکنی!

دست شیطان روی شونه ی نارسیسِ بهم ریخته: سهون...آروم باش...
جونگین نمیخواست دخالت کنه...نه حالا که فهمیده بود سهون چقدر از بهم خوردن رابطه ی دوستش و چانیول دلخور شده...

کیتسونه دستشو توی هوا تکون میده:برو...برو پیش بکهیون...اینجا موندنت همه چیزو بدتر میکنه...
تردید توی نگاه شمن...
شبهه ی سایه انداخته توی حرکات جونگین...
خفه شدن رحم توی ذهن سهون:میخوای فکرای توی سرشو وقتی بفهمه اومدی اینجا بگم؟
بهت هر دو مرد...
-:منظورت چیه؟
چانیول با صدای ترک خورده ای میپرسه.
کیتسونه کلمه ها رو با همون لحن گداخته از حقیقت به رخ میکشه:منتظر بهونه بود...از خداش بود منو از سر خودش وا کنه و بپره بغل سهون... الانم که سهون زخمیه...اصلا واس همین اینجوری کرد...نگران سهون بود... میخواست بره مواظب اون باشه...سهونم نگفت چرا زخمی شده...از کجا معلوم بخاطر چانیول نباشه...جونگین؟جونگین اصلا گی نیست...بخاطر همین چانیول معشوقشو بهش سپرده...جونگین دوستشه...از سهون مراقبت میکنه و کنارش ظاهر میشه تا دوستش بتونه پنهانی و بدون مشکل توی عمارتش با سهون ملاقات کنه...

دهان چانیول از حرفای عجیب سهون باز می مونه:اینا چیه؟
-:تراواشات بیمارگونه ی ذهن شکاک و عاشق...اینجا موندنت همه چیزو بدتر میکنه...برگرد پیش بکهیون...
جونگین دخالت میکنه:سهون...بذار هردوشون آروم شن...
سهون با حلقه ی گوشه ی لبش بازی میکنه:باید کنارهم و باهم آروم شن... آدم وقتی به نزدیک ترین آدم زندگیش شک میکنه،بیش از اون شک،ترس رو احساس میکنه...نمیدونه قراره چی بشه...نمیدونه آینده بدون معشوقش چطوری میشه...اون معشوق اگه بی گناهه باید برگرده و شک های توی سر آدمو بکُشه...قبل از اینکه اون شک ها خود آدم و رابطه شون رو بکُشن...

چانیول از جاش بلند میشه:جز اعتماد کردن بهت چاره ای ندارم...
سهون پلک هاشو روی هم میذاره:برو...
صدای در...
صحبت ها توی راهرو...
(همه میتونن بهم اعتماد کنن...الا خودم...)
جند لحظه بعد،تخت از نشستن جونگین پائین میره:سهون...
-:از اونجوری حرف زدنم عصبانی شدی؟
شست جونگین مچ باندپیچی شده ی محبوبش رو نوازش میکنه:عصبانی نیستم...ولی چرا واسه بکهیون دل سوزوندی؟...اونم وقتی میدونم چقدر بخاطر تهمتش عصبانی شدی...
-:این آخرین تلاشم بود...آخرین تلاشم برای ساختن ی پایان خوش از اون رابطه ی لعنتی...
دستای جونگین دورش:آروم باش...
گیر کردن پر تعلل لب سهون زیر دندونای خودش: نمیتونم...نمیتونم...به کجا رسیده که همچین مزخرفی به مغزش خطور کرده...انقدر بی اعتبارم؟
-:عزیز من...
-:منو انداخته دور...خودش نمیدونه...هنوز نفهمیده...من میدونم...

*

تیکه های شکسته سرامیکی روی زمین...
قطره های اشک خشک شده نامرئی روی صورت بکهیون...
حرکت عقربه های ساعت...
عقربه هایی که بارها از ی نقطه میگذرن...
مثل نفرین...
نفرینی که توی زندگی بکهیون هم رسوب کرده بود...

(تقصیر منه...انقد آویزونش شدم ازم متنفر شد...)
(نباید بهش شک کنم...)
کوسن مبل رو توی بغلش فشار میده...
(نه...منتظر رفتن بود...)
(به تماسم جواب نمیده...)
(برمیگرده پیش پدرش...)
(پیش جوی...شایدم پیش سهون...)
اشک های جدیدش رنگ پارچه رو تیره میکنن...
(آخه منِ احمق هنوزم دوستت دارم...کاش حافظه مو از دست بدم...)
(نباید منتظرت بمونم...)
(ولی...ولی آدم خوبا توی فیلما همیشه منتظر می مونن...)

به پهلو روی مبل دراز میکشه و توی خودش جمع میشه...
تصویرای پشت سر هم توی تلویزیون...
(اگه آدم جدیده ی زندگیت از من کم سن و سال تر باشه چی؟)
(شایدم...شایدم دنبال ی ساب بهتری...من اونقدر خوب نیستم...)
نفس های عمیقش...
(باید ولت کنم...میرم پیش جه...دیگه بهت نگاه نمیکنم...)

تصور از دست دادن چانیول...
قلبش مچاله میشه...
هق هق از ته دلش توی کوسن...
(نه...نمیتونم...)
(باید چیکار کنم؟...باید چیکار کنم؟)

صدای رمز در...
چرخیدن و نیم خیز شدن بکهیون با کوسن توی بغلش...
صورت متاسف چانیول...
-:بکهیون...
اشک های جدید تصویر مرد رو برای چیتا محو میکنن...

کوسن روی زمین میوفته...
قدم های شتاب زده ی بکهیون سمت شمن...
دستای چانیول دو طرف صورت خیس سابش...
کلمه های بغض آلود چیتا پشت سر هم:دست خودم نیست...به خدا دست خودم نیست... ببخشید.... ببخشید.
-:گریه نکن...گریه نکن...اینجام...همینجا می مونم...باهم حلش می کنیم...

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

ما اینجاییم با پارت جدید!
چانبک بالاخره رسیدن به جایی که باید...
و بعد از این نوبت کایهونه...
لطفا بوک جدیدمم چک کنید.

شرط آپ بعدی: ۱۰۰ تا
و شاید ی آپ سورپرایزی داشته باشیم... موافقین؟

Castaway|مطرودWhere stories live. Discover now