مغزش بیداربود ولی چشماش انقدر خسته بودن که توان باز موندن رو نداشتن...اتاق گرمای مطبوعی داشت که بدن کوفته ی سهون شدیدا عاشقش بود...
کای دیشب حسابی از خجالت این چندماه در اومده بود...و این دقیقا هدف سهون بود...حل کردن مشکلات و دلتنگی به روش عشق بازی...
گرسنگی به معده ش فشار میاره...دلش برای تمام اون غذاهای ژاپنی تنگ شده بود.
پاهای بی رمقش سمت کیمونو و اوبیش میرن و بعد از پوشدن شل و ول لباس با همون قیافه ی به هم ریخته سمت در میره...ولی بر خلاف انتظارش در باز نمیشد...
سرشو به در تکیه میده و به جونگین زنگ میزنه:در قفل شده...
-:قفل نشده...قفلش کردم.
جونگین با آرامش میگه.
-:مثل ی قحطی زده گرسنه م...
-:غذا روی میز داخل اتاق مخفی هست...گفتم گرم نگهش دارن.
سهون هومی میکشه:تنقلات چی؟
-:برو همونجا...حوصله ت سر نمیره.
-:مرسی که نریدی توی حالم...برای شام دنده ی کبابی بخر.
تکخند جونگین توی گوشی می پیچه و با زمزمه ی "پسر خوب" قطع میکنه.
(حق داره نه؟ترسیده...عادیه...دلخوره...ی کم که خیالش راحت شه، برمیگردیم به حالت قبل...)
کسی که توجیه میکنه،خیلی عاشقه یا خیلی احمق؟
****
-:فردا با ادیتورای انتشارات جلسه دارم...چندماه نبودم...از موقع برگشتتم که اینجا نگهم داشتی.
سهون در حالیکه حوله ی کوچیک رو روی موهاش میکشه،میگه.
جونگین موقعیتش رو از پشت میز تغییر نمیده:تو جایی نمیری.
-:جونگین!
سر شیطان از روی آیپدش بالا میاد:تو جایی نمیری...بگو جلسه رو به یکی دیگه بسپرن.
حوله روی میز توالت پرت میشه و سهون سمت تخت میره:باشه.
-:خودتو خوب بپوشون،نمیخوام برای کریسمس سرما خوده باشی.
کیتسونه از قصد پلیور بنفش رنگ و شلوار پشمیش رو در میاره ،روی زمین میندازه و لخت توی تخت میخزه....قرار نبود فرمانبر تمام دستورات شیطان باشه.
-:لجبازی نکن.
-:ولم کن.
-:سهون....
کیتسونه حرف شیطان رو قطع میکنه:با تمام وجودم دارم سعی میکنم که درکت کنم....اوضاع لعنتی بینمونو درک کنم...گهی که زندگیمو گرفته،درک کنم...انقد این کثافتو بهم نزن....
جونگین به شاخه ی گرگرفته ی کتف سهون چشم میدوزه...با اینکه صورتش رو نمی دید،حالت ناراضی چهره ش رو از بر بود...ولی نمیخواست چیزی بگه...
سکوت بیشتر سوءتفاهم ایجاد میکنه یا کلمات؟
****
به شکوفه های انتهای باغ نگاه میکنه....باد بین درختا می پیچید و گلبرگا توی هوا می رقصیدن...چندماه بود که توی این اتاق ساکن مونده بود...
ی حساب سرانگشتی...آخر پائیز...شاید اوایل زمستون...الان دومین هفته ی بهار بود...
میدونست بکهیون و جه جونگ بدون اون دارن خیلی خوب شرکت رو هندل میکنن و فعالیت هاشون پارک و بیون رو به ستوه آورده.
شیوون و سویونگ انتشارات رو می چرخوندن و مثل قبل توی اوج بودن...
انگار نقش سهون تمام شده باشه...
کسی به رد شدن دعوت والدینش توسط جونگین واکنش نشون نداده بود... کسی در مورد غیبت سهون توی مهمونی کریسمس انتشاراتشون چیزی نگفته بود...
مثل پرنده ی توی قفس از چیزی که توی ذاتش بود،منع شده بود:آزادی.
و هیچ کس نفهمیده بود جونگین عوض شده....خیلی عوض شده...
باید برمیگشت به جایی که ازش اومده بود...توی خونه ی قدیمیش و مغازه ای که خیلی وقت بود بسته بود...واقعا کسی توی این دنیا منتظر سهون بود؟چشماش روی کبودی مچ هاش می چرخن و فکرش دور ضربدرهای قرمز روی پهلوهاش که پاک شده بودن...داشت سقوط میکرد...
لرزش گوشیش روی سطح میز،سهون رو به خودش میاره.
دستش ازجیب شلوارش بیرون میاد و تماس رو برقرار میکنه.
بکهیون از اونور خط نق میزنه:سهون.
-:چطوری چیتا؟
صدای جه جونگ میاد:بنظرت حالش بعد ی سکس هات با من میتونه چطور باشه؟
سهون چشمی میچرخونه:خاک توی سر خودت و دیکت جه...ی تنه تمام اصول کنترل بر شهوت رو به گا میدی.
بکهیون نچی میکنه:جه ی دقیقه صبر کن دارم حرف میزنم...مجبورم نکن گوشی رو از روی اسپیکر بردارم.
-:اوضاعتون چطوره بکهیون؟
-:ما خوبیم...ولی نبودت کم کم داره توی ذوق میزنه...باید شعبه ی کره رو کلید بزنیم...ولی تو نیومدی که در موردش حرف بزنیم.
کیتسونه روی لبه ی پنجره میشینه:احتمالا نتونم بیام.
جه جونگ وسط مکالمه میپره:چند ماهه داری امروز و فردا میکنی... جونگده میگف توی این چند ماه بعد از برگشتنت ی بارم نرفتی دیدنش... معلوم هست توی کره چه غلطی میکنی؟...کون گشادتو تکون بده برگرد پیش بکهیون...من اینجا خسته شدم.
دوباره صدای درگیری میاد و انگار بکهیون به جه تشر میزنه:دو دقیقه زبونتو نگه دار ببینم...خسته شدی؟شب به شب منو میکنی تهش میگی خسته شدی؟ گمشو برو اونور.
و بعد سهون رو مخاطب قرار میده:سهون...ی ملاقات خصوصی هست برای امروز بعدازظهر...میتونی به عنوان نماینده شرکت بری؟
-:ساعت؟
-:چهار و نیم...ماشین داری یا بگم بیان دنبالت.
-:بگو بیان دنبالم.
(از قفسی که برام ساختی میرم بیرون و قبل از اینکه برگردی،برمیگردم...)
****
سهون،لعنتی به ترافیک بی موقع هنگام بارندگی میفرسته...جلسه ی تخمی و فوق مهمی که توش نقش نماینده رو داشت به خودی خود خیلی طول کشیده بود و حالا هم این ترافیک،برگشتنِ سر وقتِ کیتسونه رو کلا غیر ممکن میکرد.
شعله ی فندک به سیگار روی لبش نزدیک میشه و سهون سعی میکنه افکار اضطراب آور توی ذهنش رو با سیگارش بی اثر کنه...
*
شیطان با ذهن درگیرش از دری که خدمتکار براش نگه داشته بود،رد میشه و یشینگ کیف اربابش رو ازش می گیره...باید خبر غیب شدن محبوب رئیسش رو خودش می داد یا صبر میکرد مرد خودش متوجه نبودن پسر توی اتاقش بشه؟
چند لحظه بعد از بالا رفتن جونگین از پله ها،نعره ش توی عمارت می پیچه: کجـااااسـت؟
مثل باد از پله ها پائین میاد و یقه ی منشیش رو می گیره:اون لعنتی کجاست؟
ییشینگ به آرومی پلک میزنه:ناهار رو صرف کردن....ولی وقتی خدمتکار برای بردن عصرانه رفته با اتاق خالی روبرو شده...از پنجره ی دستشویی فرار کردن...
چنگ جونگین شل میشه...پنجره ی دستشویی...پنجره ی بزرگی که پشت روشویی بود و منظره ی وسیعی از باغ رو میداد...چرا بهش فکر نکرده بود؟ تمام پنجره های خونه قفل شده بود جز همون پنجره....چون پشت آینه ها بود و کسی فکرشم نمیکرد کسی بخواد زحمت رد شدن از بین آینه ها رو به خودش بده.
داد میزنه:نگهبانای لعنتی چی؟به اونا پول میدم که حواسشون به همین چیزا باشه.
-:چیزی ندیدن....هنوز نمیدونیم چطور بدون اینکه نگهبانا متوجه بشن،فرار کرده.
هل جونگین،منشی رو به عقب میرونه:گم شید بیرون...نمیخوام ی نفر هم توی خونه بمونه...گمشید تا زمانی که بهت زنگ بزنم برای برگشت.
یک ربع بعد،تمام خدمه و نگهبانا عمارت رو ترک میکنن و سکوت توی فضای خالی چمبره میزنه.
سیاهی توی مغز شیطان نشت میکنه تمام منطق رو دود میکنه....تحمل این اتفاق در توانش نبود....سهون...سهون حتما برمیگشت...هر جای دنیا هم که بود باید برمیگشت...و همین دلیل هل دادن مبل تکنفره و میز کنارش روبروی در میشه.
*
سهون به ساعتش نگاهی میندازه...و بعد به چراغ های تک و توک روشن عمارت...
طبق عادت حلقه ی گوشه ی لبش رو با زبون لمس میکنه و در خونه رو هل میده...
تمام فضا تاریک بود و توی نور کمی که از باز شدن در به داخل خزیده بود، دوتا لکه ی خون دیده میشد...خونی که قرار بود توی مستی شیطان، دامن سهون رو بگیره...
دست مردد سهون،دستگیره رو توی خودش فشار میده:کای؟
-:بیا جلو سهون.
-:خیلی تاریکه...
-:در رو باز بذار...
قدم های سبک سهون سمت مردی میرن که روبروی در اصلی خونه به پشتی مبل کلاسیکش تکیه داده بود.
دست کای دور لیوان سنگین و کریستالی ویسکیش حلقه میشه: کجا بودی؟
سهون چشم میدزده.
فریاد کای بلند میشه:میگم کدوم قبرستونی رفته بودی؟
جواب ندادن کیتسونه،مثل نیروی محرکه ی عصبانیت توی مغز شیطان عمل میکنه و با پرت شدن لیوان کریستالی سمت سهون،گوشه ی ابروی نارسیس شکاف برمیداره و درد و خون زانوهاش رو خم میکنن....
ولی انگار این آخر قصه نباشه...دست جونگین توی موهاش چنگ میشه و سهون رو سمت انتهای باغ میکشونه.
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎این پارت کوتاه تر از همیشه بود و پارت بعد توفانه...
شرط ووت این پارت ۲۰ تاس...پارت بعد اماده ست و هر وقت ووتا به شرط رسید،آپش میکنم...
دوستتون دارم...
ووت☆یادتون نره❤
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...