از اینکه اول پارت بپرم و حرف بزنم خوشم نمیاد... ولی میخوام بگم واقعا اینکه بعد ۷۰ تا سین ووتا تازه برسه به ۲۵ تا که شرط آپ بود...ناخوشاینده...
مطرود امتحان خودشو برای من پس داده...و میدونم بیش از اینا میتونه جذاب بشه...لطفا سرخورده م نکنید...
ممنون از تمام اونایی که ووت دادن...شرط ووت(☆): ۴۰
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
یوچون،پائین تخت سهون می ایسته:کجا ببرمتون؟
سهون اخم میکنه:تو چرا...خودم میتونم.
پرستار دامنش رو توی دست مچاله میکنه:دکتر...تازه امروز میخوان در مورد وضعیتتون با ارباب حرف بزنن.
-:زخمای تخمی پاهام که خوب شدن...
-:نباید بهشون فشار بیاریم...خواهش میکنم بذارید یوچون کمکتون کنه.
کیتسونه پوفی میکشه و به زن اشاره میکنه:کیمونوی سفیدمو بده.
چند لحظه بعد،یوچون بدن سبک شده ی محبوب اربابش رو بغل میزنه: کجا برم؟
-:بریم سمت باغ...وسط بهاریم...هوا خوبه.
محافظ با قدم های محکم از راهرو میگذره...برای رسیدن به باغ باید از راهرویی میگذشتن که اتاق کار کای اونجا بود.
همهمه ی غریبی به گوش می رسید و هر چی جلوتر میرفتن،صداها واضح تر میشد.
محافظ مردد می ایسته.
سهون خودشو تاب میده:برو دیگه...چرا واستادی؟ نکنه شق کردی؟
-:فکر نمیکنم الان زمان درستی برای رفتن به باغ باشه.
سهون مشتی روی شونه ش میذاره:فکرت تخم منم نیست...راه بیوفت ببینم.
مرد مرددتر از قبل راه میوفته.
صدای کای میاد:منظورت از این مقدمه چینی ها چیه دکتر؟
-:بعد از این برای راه رفتن باید از عصا استفاده کنه...
فضا برای سهون وارد بُعد دیگه ای میشه...
دستاش از کتفای محافظ سُر میخورن...
تلخ و گزنده مثل رسوب دارچین روی نوک زبون...
شناور مثل یخ روی نوشیدنی تلخ و طلایی...
واقعیت انقدر سرد و تیز بود که بدن زخمی سهون شل میشه و شروع به لرزیدن میکنه...
مرد بدن شل شده ی محبوب اربابش رو بالا میکشه:جناب سهون؟
بدون واکنش...
توی دنیای تلخ وانیلی غرق شده بود...
مرد کیتسونه رو روی زمین میذاره و با نگرانی فوق العاده ای شونه هاش رو می گیره تا اون لرزش رو متوقف کنه:جناب سهون....چی شده؟
فقط شنیدن اسم سهون کافیه تا شیطان همراه دکتری که پشت سرش بود از اتاق کارش بیرون بزنه و محبوب لرزونش رو روی زمین ببینه...لبه های کیمونوی سفید از هم فاصله گرفته بودن و سهون به دیوار تکیه داده بود در حالیکه انگار زندگی از دستش فرار کرده و محافظ سعی داره با لمس سهون، اونو به زندگی برگردونه.
-:برو کنار یوچون.
محافظ با شنیدن دستور به سرعت عقب میکشه و شیطان جلوی پای معشوقش زانو میزنه و مچ لاغر شده ی دستاش رو می گیره:آروم باش سهون...آروم باش...
لرزش سهون با شنیدن صدای شیطان بیشتر میشه و قفسه ی سینه ی بیرون افتاده ش با شدت بیشتری بالا و پائین میره...
شیطان نیم نگاهی به زیردستش میندازه و مرد به نشونه ی تاسف سری تکون میده.
دستای سهون،همچنان که مچشون توی دستای کای اسیره،سمت مرد دراز میشن و دور گردنش حلقه...و به محض چسبیدن صورتش به گردن شیطان بغضش ترک میخوره و هق هقش توی راهروی طولانی می پیچه.
شیطان با تمام وجودش،سهون رو روی پاهاش میکشونه تا زمین سخت اذیتش نکنه و با سر به دو شاهد اوضاع علامت میده تا برن.
کیتسونه بیشتر خودشو به دامش نزدیک میکنه و بین هق هق هاش میناله: ببین با من چیکار کردی...
دستای کای سر وگردن نارسیس رو نوازش میکنن:چیزی نیست...خوب میشه...
هق هق سهون با شنیدن جمله های جونگین،بلند تر میشه و آغوش جونگین تنگ تر میشه:همه چیز درست میشه سهون...
لب های گرمش روی لاله ی گوش کیتسونه میشینه:درست میشه...
ذرات معلق رقصان توی نور غروب آفتابی که به راهرو میتابه...
شیطان و معشوقی که همچنان به هم پیچیده توی راهرو زانو زدن...
دم و بازدم سطحی سهون...
آغوشی که بدون وقفه سهون رو توی مرز جونگین نگه داشته بود...
بعد از آروم شدن نسبی گریه ی نارسیس،بغلش میزنه و سمت اتاق راه میوفته...
با احتیاط سهون رو روی تخت میذاره و با ریموت کنترل،پرده ها رو میبنده تا نور نارنجی آفتاب انقدر خودنمایی نکنه...
کیمونو رو از تن سهون خارج میکنه و زمانیکه بلند میشه، انگشتای کم جون محبوبش به لباسش چنگ میزنن...
دوباره روی تخت میشینه و بوسه ای روی انگشتای سهون میذاره: اجازه بده لباس هامو عوض کنم،چشم...
چند لحظه بعد با لباس راحتی کنار سهون دراز میکشه...
صدای خشدار کیتسونه میاد:نمیتونم به پهلو بخوابم نه؟
-:میدونی که زخمات تازه ن...
-:فقط برای همین امشب...میخوام بغلم کنی...
شیطان جابجا میشه...به پهلوی راستش دراز میکشه و بازوی راستش رو صاف بالای سر سهون میذاره...هیچ فاصله ای بینشون نبود و بینی سهون به قفسه سینه ی جونگین چسبیده بود.
دست چپ جونگین پتوی سبک رو روی هردوشون میکشه و بعد مشغول نوازش موهای مشکی رنگ کیتسونه میشه.
سهون صورتشو بیشتر به قفسه سینه ی شیطان فشار میده:ببخشید...
-:سهون...
-:ببخشید که عادی نیستم...ببخشید که دارم سقوط میکنم و مجبورت میکنم همراهم به قعر کشیده بشی... ببخشید که رفتار خوبی ندارم...
لباس جونگینو توی دستش مچاله میکنه: ببخشید که نابود شده و مجنونم... زندگیم عادی نیست و نتونستم همونی باشم که تو میخوای... ببخشید که مدام مجبوری بیای و نجاتم بدی...
توی ی حرکت،دست شیطان چونه ی سهون رو بالا میکشه و لب هاش، لب های نیمه باز سهون رو بین خودشون می گیرن تا تقدیسشون کنن.
(وقتی اینجوری ناتوانی،دلم میخواد برات بمیرم سهون...)
کیتسونه سعی میکنه سرش رو بالا بکشه و به جونگین نزدیک تر بشه...
جونگین با بوسه ی کوتاهی روی لب پائینی نارسیس ازش جدا میشه و مستقیم به چشم هاش نگاه میکنه:دوستت دارم بدون توجه به تمام انکار ها و هشدارا...می فهمی؟...تمام نقص هات...تمام زخم هات...تمام بد رفتاری هات... تمام زندگی غیر عادیت و تمام سقوط هات رو دوست دارم... اون روح سرخورده ت...حالت افسرده ت... فکرسیاهت...و پرسه زدن تباهی اطرافت... همه شون برای منن...فقط برای من...تمامشون رو تحسین میکنم...
اشک توی چشمای سهون حبس میشه: نمیتونم ازت دست بکشم....دارم زمین میخورم...ولی باید قول بدی...
-:چی ازم میخوای؟
دستاش شدید تر از قبل پارچه رو توی خودشون مچاله میکنن:قول بده ولم نمی کنی...قول بده که آخرش کنار تو می میرم...توی دستای تو می میرم ...به دست تو می میرم...قول بده بهم...
-:سهون...
-:فقط قول بده...
بوسه ی جونگین روی پیشونیش میشینه:قول میدم هونی....قول میدم...
لبخند شکسته ای روی صورت سهون میشینه و سرش رو خم میکنه تا دوباره به قفسه سینه ی جونگین بچسبه...
(من مجنونم...من عادی نیستم...تو تنها کسی که عاشقشم...تنها عشق حقیقی من...)
نوازش شدن موهاش و شوک اون خبر بد، دست به دست هم میدن تا سهون به خواب بره...
ولی دستای جونگین حتی بعد از به خواب رفتن سهون هم متوقف نمیشن...
(از ظلمی که بهت کردم به خودم پناه آوردی....چطور میتونم دوستت نداشته باشم؟
چشمات داد میزنن که بیش از این بهت رنج ندم ... و چطور میتونم در برابر اون سیاهی های خیس مقاومت کنم؟
ی بار بهم گفتی اگه قراره از ی کاری پشیمون بشیم،پس چرا اصلا انجامش میدیم...
من فقط تصمیم می گیرم و عمل میکنم...
میخوام یادت بمونه چی شد...میخوام بهم معتاد شی...میخوام بهم زنجیر شی...
تو عادی نیستی...و این چیزیه که من در مورد تو دوست دارم...)
و بعد انگار چیز مهمی یادش افتاده باشه،با احتیاط نیم خیز میشه و طوری که سهون بیدار نشه،گوشیش رو برمیداره و به ییشینگ پیام میده:
"بسپر ی عصا بسازن...سفید...روی دسته ش سر ی روباه رو بندازن که ی ماه قرمز روی پیشونیشه...و نه تا دم...که هر کدوم ی پیچ دور بدنه میخورن و آخرین دم به میانه ی بدنه میرسه...بین هر دو تا دم خط های مشکی و طلایی ظریف باشه...میخوام هم خوش دست باشه هم سبک هم مقاوم...و جزء به جزء مراحل کار رو باهام هماهنگ کنن..."
****
-:سهون...نمیخوای بیدار شی؟
جونگین در حالیکه انگشتش رو نرم روی پهلوی سهون میکشه، میگه.
-:نه...خوابم میاد.
-:صبحانه رو روی میز نچین...بیار بذار روی پاتختی...سهون هنوز خوابش میاد.
شیطان به خدمتکار میگه.
با پیچیدن بوی سوپ شیر توی بینی سهون،کیتسونه ی چشمش رو باز میکنه:گرسنمه.
-:دیشب بعد از اون اتفاق،شام نخوردی...
چشمای سهون کامل باز میشن:در موردش حرف نزن...
جونگین کاسه ی سوپ رو برمیداره و با دادنش به سهون بحث رو تموم میکنه.
کیتسونه قاشق رو به دهانش نزدیک میکنه:اون سالی که چانیولمس رفتیم پارتی جه رو یادته؟
جونگین نیشخندی میزنه:همون شبی که تا صبح بیدار بودیم...
-:دلم میخواد بازم ی پارتی همونجوری برم...
جونگین موهای کیتسونه رو بهم می ریزه و بلند میشه:میریم.
مرد وارد اتاق مخفی لباس ها میشه و گوشی سهون روی پاتختی ویبره میره.
کیتسونه نیم نگاهی به صفحه میندازه و با دیدن اسم بکهیون،تماس رو رد میکنه.
تقه ای روی در میشینه و پرستار با سبد وسایل پانسمان توی در ظاهر میشه:برای عوض کردن پانسمانتون اومدم.
شیطان با کراواتی که از دو طرف گردنش آویزونه، از اتاق مخفی بیرون میاد:بذارشون همینجا،خودم انجام میدم.
زن مردد نگاهشون میکنه و جونگین ناراضی از تردید زن،جلو میره و سبد رو از دستاش بیرون میکشه.
سهون به جونگین نگاه میکنه که مصمم، انگشتری که توی انگشت کوچیکش خودنمایی میکنه رو بیرون میکشه و روی میز کنسول میذاره.
سهون به انگشتر خیره میشه...انگار شعله ها روش می رقصیدن...
جونگین با حوصله دست کش ها رو میپوشه و روی لبه ی تخت میشینه...
ملافه ها رو از روی بدن سهون کنار میزنه و پانسمان پهلوهاش رو باز میکنه...
چشمای کیتسونه دنبال دستای شیطان میدوئن و جونگین با پنس تیکه ای پنبه رو توی محلول نرمال سیلین خیس میکنه و از بالا به پائین روی خط های بلند میکشه...
ملافه در اثر فشار سر انگشت های سهون،چروک میوفته و کیتسونه سعی میکنه از درد،چشم هاشو جمع نکنه...
این باز کردن و تمیز کردن روی تمام زخمای بالا تنه و پهلوهای کیتسونه تکرار میشن و قبل از رسیدن دست کای به پانسمان کشاله های رون متوقف میشن...
نگاه جونگین بالا میاد:چیزی شده؟
سهون مچ دست شیطان رو کمی بیشتر توی دستش فشار میده: قبل از اونجا...اینارو بپوشون...
جونگین کمی عقب میره و به خط های قرمز بلند تن سهون نگاه میکنه...نمیخواست اون زخم هارو بپوشونه...
اونم وقتی که شبیه ریختن شراب قرمز روی لباس سفید بودن...
لکه ای که هیچ وقت از بین نمیره...
ی جایی ته مغز ته نشین میشه و هر چقدر هم که بگذره همونجا می مونه...
با تعلل پلک میزنه و پماد رو به صورت یک لایه ی نازک با صبر روی زخم ها میذاره...
بدون توجه به درخواست سهون میگه:تا پمادت جذب بشه،زخمای این پائینو تمیز میکنم...
سهون فقط سری تکون میده...فهمیده بود که کای توی این مورد توجهی به درخواستش نداره...
پانسمان کنار میره...در حالیکه زخمای بدشکل به کای کج خند میزنن...
چشم های جونگین به بخیه ها دوخته میشن...
و سکوت بینشون چنبره میزنه...
شیطان به خودش میاد...یادش بود دکتر گفته بود زخم های کشاله حساس تر هستن و همچنان مستعد به عفونت...
دستکش هاش رو در میاره...توی سطل زباله میندازه و دست هاش رو با الکل تمیز میکنه...
بوی الکل توی ذوق سهون میزنه و کیتسونه بینیش رو جمع میکنه...
جونگین دستکش های دیگه ای رو می پوشه و با پنس و پنبه ی دیگه ای رو برمیداره.
دست هاش با قدرتی بیش از حد روی زخم ها کشیده میشن و سهون لب هاش رو میجوه ولی جلوی مرد رو نمی گیره... درد مثل همون شعله ها توی ران هاش می پیچید...انگار روی مغزش ناخن می کشید و مثل وزنه ای روی سینه ش،نفسش رو سنگین میکرد...
-:درد میکنه؟
لب های جویده ی سهون و کج خند کبود بخیه ها جواب بودن...
دستش رو عقب میکشه و به بخیه ها خیره میشه:چرا جلومو نمی گیری سهون؟
قلب کیتسونه مثل جسد توی دریا،از درد باد میکنه و روی آب چشم هاش میاد...صداش تَرَک برمیداره:دردی که میدی مثل زدن توی گوش ی نیمه مرده ست تا به زندگی برگرده...دستات مسیح منن...برمی گردوننم...
پلک های کای روی هم فشرده میشن و با همون فشار زخم های نامنظم رو تمیز میکنه...
(از دیدن اثر خودش روی بدن من لذت می بره...)
و در نهایت،باندها خط ها رو زیر خودشون پنهان میکنن و شیطان بلند میشه:استراحت کن...
با بیرون رفتنش از اتاق،سهون گوشی رو برمیداره و با بکهیون تماس می گیره: هی چیتا...
-:بالاخره سهون!...کجا بودی این هیفده روز رو؟
بکهیون با لحن توبیخی میگه.
(توی مرز مرگ و زندگی لق میخوردم...)
-:با کای بودم...خب چرا زنگ زدی؟
بکهیون داد میزنه:چرا؟ دلیل میخواد؟ دلم خواست زنگ زدم...چون تو به هیچ جات نیست که نتیجه ی اون جلسه ت چی شد...
(جلسه...چقدر اون روزا دور بنظر میان....)
-:غیر از اینه که موافقت کردن و دارین باهاشون همکاری میکنین؟
چیتا خودشو لوس میکنه:نه...ولی باید بهم زنگ میزدی...داریم به واردات چای شرکت پارک نفوذ می کنیم...طبق همون نقشه ای که گفته بودی...
-:اصلا عجله نکن...تا الان به اندازه ی کافی جلب توجه کردیم... تمرکزت رو بذار روی همکاریمون با دولت کره... اون نقص ها و ایراد هایی که گفته بودم رو توی برنامه هاشون پیدا کن و روش اصلاح پیشنهاد بده...هر چی هم که نتونستی برام ایمیل کن...باشه؟
-:باشه...دوستت دارم سهون...
*
ییشینگ با تعجب به اربابش نگاه میکنه که با ی لبخند محو از پله ها پائین میاد...
شیطان با دیدن منشیش،دستشو از جیب بیرون میاره:یکی رو بفرست وسایل صبحانه رو از اتاق جمع کنه...
ییشینگ جلو میره:چشم...پرستار گفت خودتون پانسمان رو عوض کردین...
کای با حالت مغروری سر تکون میده:تا کِی باید اجازه بدم دستای بی ارزششون سهونو لمس کنن؟
ابروهای ییشینگ بالا میرن:پس...باید بهتون اطلاع بدم امروز قصد داره جناب سهون رو حمام بده...
-:مگه اینکه من مرده باشم...بگو هیچ کاری نکنه...نمیخواد...
-:ارباب...
-:همین که گفتم...
منشی سری تکون میده و شیطان سمت آشپزخونه میره.
خدمه با بُهت به اربابی نگاه میکنن که تا به حال پاشو توی آشپزخونه نذاشته بود.
-: اینجا رو خالی کنید...
سمت دختری اشاره میکنه:تو...مخلوط کن و مواد لازم برای شیر موز رو بذار روی کانتر و برو...
در کسری از ثانیه همه غیب میشن و جونگین سمت وسایل روی کانتر میره... با آرامش خاص خودش پوست موز رو جدا میکنه و با چاقو قطعه قطعه ش میکنه...کنجد خرد شده همراه دارچین،وانیل،پودر کاکائو و کمی گردو رو توی مخلوط کن می ریزه و در آخر شیر و موز رو بهشون اضافه میکنه...
صدای دستگاه توی فضا می پیچه...نگاه شیطان روی مخلوط شدن محتوا میشینه...
(امکانش هست که ی دستی منو تو رو کنار هم گذاشته باشه و ما اون خوش شانسایی باشیم که به پست هم خوردیم؟...چقدر از اون نیروی ناشناخته ممنونم...چقدر بهش مدیونم که تو رو توی آغوش من جا داده...)
در باز میشه و سهون،جونگین رو با لیوان داخل دستش می بینه.
جونگین به کیتسونه ش نزدیک میشه و لیوان رو دستش میده: بخور، ضعف نکنی.
-:خودت چی؟
موهای سهون رو همراه نوازش کردن،بهم می ریزه:برای تو درستش کردم...
بخور که باید بریم حموم...
تردید توی ذهن نارسیس نشت میکنه...
(میخواد مثل پانسمان کردنش باشه؟...همونقدر دردناک تا توی واقعیت به هوش بیام؟)
-:خطر...خطرناک نیست؟
نوازش ها بیشتر میشن:نه...با دکترت مشورت کردم...فعلا موهاتو می شوریم ...چون قبل از این هر روز زخماتو با محلول نمکی تمیز کردن پس مشکل چندانی نیس...ولی خب من ترجیح میدم احتیاط کنیم و فعلا به زخمات کاری نداشته باشیم...
-:نمیشه شیر موزمو بعد حموم بخورم؟
-:برای توئه...حتی میتونی بریزیش دور...
سهون جرعه بزرگی از لیوان میخوره و لپ هاش پر میشن.
تک خند کای بلند میشه:خفه نکنی خودتو!
-:بقیه شو میذارم برای بعد حموم...ممکنه حالم بد شه...
-:میذارمش توی یخچال...
بعد ازبرگشتنش،پیراهنش رو در میاره و شلوارش رو با شلوارک سبکی عوض میکنه و در آخر سهون رو بغل میزنه و تا حمام میبره...
کیتسونه رو توی وان خالی میذاره:گردنتو به اون بالشتی که روی لبه گذاشتم تکیه بده...
سهون جای پاهاشو راحت تر میکنه: میگن خدا خیلی بخشنده ست...ولی از اون طرف ی چیزی هم هست بهش میگن انتقام خدا...
کای دمای آب دوش متحرک رو تنظیم میکنه:داستانش چیه؟
سهون خمار از گرمای آب،چشماشو می بنده:میگن داوود که پیامبر خدا بود نود و نه تا زن داشت...همه چیز خیلی اکی بود تا اینکه میزنه و زن یکی از افسراش رو می بینه...و اون موقع تصمیم می گیره زنه رو به دست بیاره... با هزار ترفند افسره رو می فرسته چندتا جنگ و بالاخره طرف کشته میشه و زنه بیوه میشه...ولی خدا از این نامردی داوود کفری میشه و انتقام خدا بر داوود نازل میشه...
چشم هاشو برای تمرکز بیشتر فشار میده:عبارتش یادمه...
"اگر تو این کار را در خفا کردی،من آن را در برابر همه ی قوم اسرائیل و خورشید خواهم کرد...کودکی که از تو زاده شد،به یقین خواهد مرد..."
کای نیشخندی میزنه:این چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟
سهون چشم هاشو باز میکنه:فکر کن ی درصد یادم باشه...فقط توی ذهنمه...ولی جمله ش شاعرانه س... " اگر تو این کار را در خفا کردی،من آن را در برابر همه ی قوم اسرائیل و خورشید خواهم کرد..."
شیطان سری تکون میده و کف رو روی موهای سهون پخش میکنه...
آرامش توی حمام می رقصید و شیطان در کمال ظرافت با همون دست های مسیح گونش،موهای محبوبش رو نوازش میکرد...▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست...
ممنون از خواننده های قدیمی...و ممنون از خواننده هایی جدیدی که با خوندن هر پارت ووت میدن...
پارت بعد، ی موقعیت پر نوسان رو همراه خودش میاره...نوسانی که تا آخر داستان همه چیزو تاب میده و می رقصونه...
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...