پنجره باز بود و صدای پیچیدن باد توی شاخه ی درختای باغ محو و سبک شنیده میشد...
کیتسونه به آرومی بین ملافه های تخت خوابیده بود و گوشه ی بالش شیطان بین دستاش مشت شده بودن...
جونگین با بالاتنه ی برهنه به حجم بالش ها تکیه داده بود و نمی تونست پلک روی هم بذاره...
به صورت سهون توی تاریک و روشن اتاق نگاه میکرد و نفسش سنگین و سنگین تر می شد...
جز مدارا و سخت گیری راه موثر دیگه ای برای کنترل سهون نمی شناخت...
تماسای کنترل شده...محافظای شبانه روزی...تعقیب کردن دوربینا...
کای به هیچ چیز اعتماد نداشت...میخواست لحظه لحظه ی سهون رو تسخیر کنه و اجازه نده چیزی کیتسونه رو ازش بگیره...
توی چشمای محافظا نگاه کرده بود و صریحا گفته بود نمیخواد سهون از خونه خارج شه...اگه قراره کسی ملاقاتش کنه اون فرد باید تفتیش بدنی بشه... حتی والدین سهون...
زیر هر پنجره ای چند نفر نگهبانی می دادن و شیطان سعی میکرد حداقل غیبت توی خونه رو داشته باشه...
آهی از بین لب هاش فرار میکنه و چشماشو با انگشتای شست و اشاره ش می ماله...
خودشو روی تخت پائین تر میکشه و روی پهلو می چرخه...جوری که صورت محبوبش روبروش باشه...
چند بار پلک میزنه و دستاشو روی دستای مشت شده سهون میذاره...
(نمیخوام جواب تلخ بشنوم...)
*
قدم های محکم کای برای رسیدن به ماشین...
تک دکمه ی کتش رو باز میکنه و توی ماشین جا می گیره...
نگرانی ذره ذره وجودش رو میخورد...
به گوشیش نگاهی میندازه و وارد اکانت سهون میشه...
چشماش روی مکالمه ی در حال جریان خشک میشن...
چند بار پلک میزنه...ولی واقعیت تغییری نمیکنه...
محبوب خودش بود که به شخص ناشناسی پیام داده بود تا چند بسته بهش برسونه...
-:میتونی چند بسته تا ظهر بهم برسونی؟
-:نیستم سهون...سئول نیستم...
-:بهت گفتم در دسترسم باش...الان چه گهی بخورم؟
-:کونتو تکون بده تا مغازه م برو...بسته هاتو توی طبقه سوم پنهان کردم...
گوشی توی دستش فشرده میشه و سرشو رو به پشتی صندلی تکون میده...
نیشخند روی صورتش میخزه و صدای قهقهه های ناباورش توی فضای ماشین می پیچه...
کی فکرشو میکرد...معشوق کیم جونگین...دنبال دراگ بود...
چیزی توی مغزش نشت میکنه...ی شک...ی امید لرزون...که شاید همه ش سیاه نمایی باشه...اغراق باشه...مگه سهون چقدر عادی بود؟ کی میتونست اطمینان بده که میتونه حرکات کیتسونه رو پیش بینی کنه؟ شاید... کای بود که بیخود شک کرده بود...
در حالیکه در همون لحظه سهون لباس پوشیده و نسبتا مرتب از پله ها پائین رفت و سمت در راه افتاد...
-:جناب سهون.
محافظ از پشت سر صداش میزنه.
نارسیس بدون اهمیت دادن،دستش رو سمت دستگیره در میبره:میخوام برم بیرون...وقتمو نگیر...
-:صبر کنید تا ارباب برگردن...
جمله ش کلید بی صبری سهون رو میزنه و نارسیس سمت یوچون برمیگرده:چشماتو باز کن ببین داری با کی صحبت میکنی...به من نگو باید چیکار کنم...
یوچون اندکی از کمر خم میشه و سرش رو پائین میندازه:همه ش بخاطر امنیت خودتونه...اخیرا خبرهایی مبنی بر ناامن بودن منطقه دریافت کردیم...
سهون دستشو توی هوا تکون میده:چه گه خوریا...بکش کنار ببینم...
محافظ با زیرکی جمله ی اصلی نمایش رو به زبون میاره:دستور اکید اربابه ...نمیخواید موجب رنجششون بشید مگه نه؟
اراده ی کیتسونه با شنیدن اسم مسیحش ترک میخوره...قول داده بود...قسم خورده بود که کای رو نگه داره...اگه می رفت...کای...
یوچون راضی از تردید سهون،لبخند محوی میزنه:ارباب توی راهن...احتمالا تا نیم ساعت دیگه میرسن...
نارسیس پلکی میزنه:برو...نمیخوام ببینمت...
-:اگه خواستین برین...
-:نمیرم...انقد مغزمو نگا...گمشو...
کیتسونه تنها میشه و سرش رو به در تکیه میده...
(نمیرم...اگه برم...یعنی به تو و خواسته ت دهن کجی کردم...تو آزرده میشی ...میدونم باید برم...ولی تحمل میکنم...تا امروز تونستم...بعدشم...میتونم...)
پاهای دردناکش رو سمت پله ها میبره...باید قبل از رسیدن کای، لباس عوض میکرد...
*
-:فک کنم گوشیم ی مشکلی پیدا کرده...
سهون درحالیکه برش های اسفناج آبپز شده رو بین چاپستیک هاش می گیره،زمزمه میکنه.
نگاه شیطان بالا میاد:چطور؟مشکل چیه؟
-:نمیتونم چیزی سرچ کنم...یا همچین چیزی...نهایت بتونم پیام بدم...
جونگین با آرامش سری تکون میده:به یوچون میگم ببردش برای تعمیر.
کیتسونه تیکه ای گوشت از ظرف شیطان برمیداره:تا وقتی درست بشه چیکار کنم؟
مرد تیکه های بیشتری از گوشت سرخ شده رو داخل ظرف محبوبش میذاره:فوقش چند روزه درست میشه...یا میخوای برات یکی دیگه بخرم؟
کیتسونه راضی از توجه جونگین سری برای رد کردن پیشنهادش تکون میده:نه...نمیخواد...ی لیوان آب بهم بده...
جونگین با لحنی متفاوت با لحنِ متوجه قبلیش زمزمه میکنه:باز میخوای مُسکن بخوری؟
-:نه...چرا حس میکنم یکی همین الان تسخیرت کرد؟اسم رمزش لیوان آب بود؟
شیطان لیوان رو سمت نارسیس می گیره:ییشینگ و چندتا خدمتکار دیگه می گفتن چند روزه مدام مُسکن مصرف میکنی...
-:چیزی نیست...سردرده فقط...
دست گرم جونگین روی زانوی سهون میشینه:به دکتر میگم که برای چکاپ بیاد...
و بعد بلند میشه:مخالفت و در رفتنم نداریم...▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
این پارت کوچولو رو داشتهباشید ک من با ی چانبک بیام.
انکار قوی ترین مخدر ماست...
YOU ARE READING
Castaway|مطرود
FanfictionCOMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه می...