p.57

1.8K 325 120
                                    

سفیدی برف نیمه جون روی شاخه ی درخت ها...
لمس آفتاب روی قطره های منجمد...
گیر افتادن گرما توی ‌کریستالای سرد...
جوونه های سرما زده...

حتی نگاه کردن به باغ باعث میشد سرما توی تنش بپیچه...
لرزیدن بدن برهنه سهون با وجود گرمای عمیق و سنگین داخل اتاق...
جمع شدن پوست بدنش...
سیخ شدن موهای تنک بدنش از همون سرمای تلقینی،مجابش میکنه کیمونوش رو بپوشه...
قدم های سبکش سمت صندلی...
انگشتاش پارچه ی بنفش تیره رو بین خودشون می گیرن و چشماش به جوونه ها نگاه میکنن...

(درختا با زمستون نمی میرن...)

قدم های مصممش سمت اتاق لباس پشت آینه...
لباس های آویزون به چوب رختی های چوبی رو ورق میزنه تا وقتی که کیمونوی هلویی روشنش نظرشو جلب میکنه...
پروانه های پراکنده روی یقه و آستین ها با منجوق های شیشه ای سبزآبی و ملیله های طلایی و مرجانی...
نوک انگشتاش به نرمی بال های دوخته شده رو لمس میکنن...

(پروانه می میره و زنده میشه...وقتی کرم،پروانه میشه زندگی جدیدی رو شروع میکنه یا همون زندگی قبلی رو ادامه میده؟)

دستاشو از هم باز میکنه و پارچه ی لطیف بدنش رو می پوشونه...
رشته ی ابریشمی سبز آبی بافته شده رو دور کمرش می پیچه و دو لبه ی لباس رو بهم می رسونه...
و چند لحظه بعد دوباره سر جای قبلیش نشسته بود...
روی تخت در حالیکه دست راستش روی تاج تخت بود و از آرنج خم شده بود...
با سرعت کمی گونه ش رو به ساعدش تکیه میده و منظره ی باغ منجمد چشم های نارسیس روی خودش قفل میکنه...
انگشتای رنگ پریده ی دست چپ کیتسونه روی شیشه...
حواسش پیش جوونه های سرما زده بود و توی ذهنش صدای چکیدن قطره های آب از روی لاشه ی برف باقی مونده رو می شنید...
(برف برای جوونه ها گریه میکنه؟)

بازدم کم عمق سهون،همه ی چیز های اونور شیشه رو محو میکنه...
اشک های پیدا وپنهان...
با آفتابی که اسیر شده...
انگشتاش شیشه رو نوازش میکنن...

(چرا گریه میکنی؟...اونا خودشونو نجات میدن...
زنده می مونن و امید پر زرق و برق ترین شکنجه ی انسانه...
بهش معتادیم...
داشتنش درد آوره و نداشتنش ترسناک...
امید چیزیه که باقی می مونه...همیشه باقی می مونه...از اولشم همینطور بوده...وقتی پاندورا جعبه ی نفرینش رو از روی کنجکاوی باز کرد، تمام نفرینا توی دنیا پراکنده شدن اما امید توی جعبه موند...اینکه توی جعبه  باقی موند،ی لبخند شد برای پاندورا...ولی پاندورا یادش رفت جعبه ی توی دستش،جعبه ی نفرینا بود...آخرین نفرین خدا،زیرکانه ترینش بود...)

لب های گرمش شیشه رو میبوسن و سرما توی صورتش میخزه...
نقش لب هاش روی شیشه ی پنجره باقی می مونه...

(بدنم از آتیش سوختن عصا توی تابستون گرمه...شعله هاش توی چشمامن...چشمام توی شیشه کمرنگن...)
دل کندن و دور شدنش از شیشه...
پر رنگ شدن تصویر چشماش توی آینه...
برس چوبی کنده کاری شده بین انگشتا و رشته ی موهاش...
موهای نقره ایِ بدون تغییرش که نسبت به ماه پیش بلند شده بودن...

Castaway|مطرودWo Geschichten leben. Entdecke jetzt