p.14

2K 352 26
                                    

یکشنبه ی سردی بود...خورشید توی آسمون سعی میکرد به زمین منجمد، گرما ببخشه ولی تلاشش بی حاصل بود.
بکهیون روی تخت غلت میزنه و سرش رو روی شکم تدی خرسه راحت میکنه... چانیول گفته بود ساعت شیش میاد تا چیتا رو حموم کنه.
بکهیون لباش رو غنچه میکنه...رابطه شون عجیب غریب نبود؟
بود...عجیب غریب و دیوونه وار بود...بکهیون میدونست و از قصد نسبت بهش بی توجه بود...چرا باید اهمیتی به این چیزا می داد؟ اگه مشکلی بود چانیول حلش میکرد...اصلا بخاطر همین این سبک رابطه رو دوست داشت...
چون به هر صورت هر کسی که بکهیون رو خوب میشناخت میدونست که علاقه ای به کنترل کردن نداره و ترجیح میده بقیه به جاش با مشکلات دست و پنجه نرم کنن.
بهترین قسمتش وقتی بود که چانیول ی لیست کامل از چیزایی که بکهیون دوست داره توی رابطه تجربه کنه و ی سری خط قرمز ها رو با توجه به نظر خود بکهیون درست کرد...و کاملا واضح گفت که همه ی امورات بکهیون از این به بعد به عهده ی خودشه و هیچ کسی اجازه ی نزدیک شدن و دخالت رو نداره مگر زیر نظر خودش.
چی ایده آل ترین از این؟!

صدای شمن،چیتا رو از فکر بیرون میکشه:بکهیون...بیا پائین....وقت حمومه.
چیتا با نارضایتی روی سکوی حمام میشینه:من که دیشب حموم بودم... وسواسی شدی؟
چانیول دمای آب رو چک میکنه:دیشب شیوت نکردم.
-:بیخیال چانیول...الکی روز تعطیلمونو حروم میکنی.
چانیول فوم اصلاح رو از داخل قفسه برمیداره:فردا با مادرت قرار ملاقات داری.
-:چی؟کِی؟!
باکسر بکهیون رو از تنش خارج میکنه:تکیه بده به دیوار.
چیتا خودشو کنار میکشه:واستا ببینم.
چانیول بوسه ای روی لب های بکهیون میذاره:شیطنت نکن...بذار زودتر بریم روی تخت.
بکهیون به دیوار تکیه میده:روی تخت بریم که چیکار کنیم؟
شمن،فوم رو روی پائین تنه ی بکهیون می ماله:کاری که بقیه ی مردم میکنن.

چشمای تمشک دنبال تیغ تجملاتی داخل دستای های چانیول،میرن... دسته ی کریستالی،یاقوت های ریز،و پیچک های طلایی دور دسته.
تمشک اصلا نمی فهمید،همچین چیز دم دستی ای چرا باید اینهمه تفصیل داشته باشه.
-:چرا این شکلیه؟
چانیول بی حواس میپرسه:چی؟
-:این تیغ اصلاح.
مرد به آرومی لبه ی تیزش رو روی بدن بکهیون میذاره:سفارشیه...حالا آروم بشین بذار من کارمو بکنم.
*
«بکهیون»
موهامو کنار میزنم و چیزی نمیگم...بدنم بخاطر آب و فوم سرد شده و حرکت دستای گرم چانیول یجورایی لذت بخشه.
تیغ رو حرکت میده و هربار توی کاسه ی نقره ای پر از آب تمیزش میکنه.
با انگشت وسط دست آزادش پوستم رو میکشه و نفس منو تندتر میکنه... لب لرزونمو میمکم...(خودتو کنترل کن بکهیون...شق کردن توی این اوضاع فاجعه س...نبینش...این چانیول نیست...آره...به تمشک فکر کن...توی وان تمشک آورد...با لباش تمشکو بین لبات له کرد...نه...نه....فکر نکن...خدایا چیکار کنم؟!)
پشت دست چانیول به ممبرم میخوره و ضربه ی کاری بهم میخوره...
-:بکهیون...
چشمامو روی هم فشار میدم...بچه ی بی تجربه به دام افتاد.
با شک عقب میشینه:با نام...هم این اتفاق میوفتاد؟
چشمامو به ضرب باز میکنم:"چی؟....معلومه که نه."
صدام میلرزه.
موهامو نوازش میکنه:متاسفم.
به کارش مشغول میشه و چند لحظه بعد خم میشه و بوسه ای روی نافم میذاره:متاسفم بخاطر اون جمله...ی لحظه خونسردیمو از دست دادم...
دستش روی رون پام میشینه:و البته موقعیتمون هم بی تاثیر نیست.
سرمو به دیوار تکیه میدم و کم فروغ میخندم...باید چیکار کنم؟تحریکش کنم؟
-:باید همون روز که منو دیدی،فرار میکردی بکهیون...
جلوم میکشه...با علاقه ی غیر قابل انکار لب هاشو روی لبام می نشونم و میذارم نابودم کنه و دوباره بسازدم...ی بکهیونی مومن به خودش...

Castaway|مطرودHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin