p.12

2.1K 395 18
                                    

توی وان کوچیک خونه ش نشسته بود...نشستن که نمیشد گفت...در واقع خودش رو رها کرده بود و به کبودی مچ هاش که به زرد متمایل میشدن زل زده بود.
فکرها توی مغزش رژه می رفتن...جونگین زنگ نزده بود،پیام نداده بود...چند فاکین روز.
آهی از بین لب هاش فرار میکنه،خیال می کرد جونگین همون لحظه کارش رو ول میکنه و دنبالش میاد،وقتی نیومد فکر کرد حتما شب پیداش میشه... و باز هم از شیطان خبری نشد...
شاید فردا صبح...
وقتی صبح هم اتفاقی نیوفتاد،اونجا بود که سهون ناامید شد.
حالا هم چند روز گذشته بود.
بیشتر توی آب فرو میره...
خط های سفید مسیر زندگیشو سیاه رنگ زده بودن؟

*

سلانه سلانه از پله های عمارت پارک پائین میاد، کاغذ دیواری های سبز و گل های رز...سهون حالش از تمام نماد ها و سمبل ها بهم میخورد....فقط بخاطر طعم گس دلتنگی...همون حسی که روزها بود انکارش میکرد.
به بکهیون گفته بود تازه از سفر برگشته و اثر کبودیا بخاطر بی دقتیش توی پارکور و تمریناتش به وجود اومدن.
پائیز کم کم جاشو ب زمستون میداد و درختای بی برگ به کیتسونه دهن کجی میکردن... اونا چیزی داشتن که سهون نداشت....ریشه و تعلق.

چشم از باغ میگیره و وقتی به روبروش نگاه میکنه،شیطان توی پاگرد بود...
نگاه جونگین روی صورت محبوبش با اون موهای رنگیش جابجا میشه،لعنت بهش که با ی موی رنگ کرده عادی هوش میبرد.
سهون با شک سرجاش لق میخوره،چشماش روی کت شلوار پائیزه ی تیره رنگ جونگین میرقصن...
شیطان سعی میکنه به خودش مسلط شه. چشم از قامت نارسیس میگیره و با همون گام های محکم و بدون تردید از پله ها بالا میره... انگار که هیچ سهونی وجود نداره تا نظاره ش کنه.

ولی اوضاع برای کیتسونه خیلی متفاوت تره... کسی از پله ها بالا میومد که برای سهون با آدمای عادی فرق داشت...هنوزم داره.
جونگین نماد ی آدم کامل بود برای سهون... ی سیذارتا...چیزی که روح پریشون سهون در به در دنبالش بود...و حالا این آدم داشت سهونو نادیده میگرفت؟!
کیتسونه محکم پلک میزنه...مغزش داد میزنه از نوارهای "خطر" دور بمونه و بره...که این آدم ارزش پشت کردن به سهون بی خیال قبلی رو نداره... ولی بدنش بیتوجه از پله های میگذره...جونگین نمیخواست؟ خب به جهنم... سهون که میخواستش!
همین مجوز هبوط نارسیس از پله ها میشه... پاهای کتونی پوشش پله ها رو دوتا یکی رد میکنن و دستای لاغر هیجان زده ش،بدن مرد رو به دیوار سبز رنگ  با زنبق های طلایی میکوبن...

عقل از سهون خداحافظی میکنه و در ثانیه شراره های گناه آلودش رو به لب های شیطان تقدیم میکنه...دستاش به کت ضخیم جونگین چنگ میزنن... گیرنده های بینیش عطر مرد رو عمیق توی قسمت لیمبیک مغزش بازنویسی میکنن.

شیطان کف زنان از به دام انداختن یوکای،به خودش میباله و میذاره شعله های کوچیک آتیش سهون افتان و خیزان سعی در جلب رضایت مرد داشته باشن.
و زمانی که حس میکنه آتیش سهون داره جهنم رو برای شیطان داغتر میکنه،جونگین موقعیت رو به دست میگیره...عقب میکشه:اگه بازیت تموم شد،بکش عقب. باید برم به کارم برسم.
سهون غرولند میکنه:تخمتم حسابم نمیکنی؟!!! اره...باید میدونستم...
ابروهای کم پشتش به هم پیچیده بودن و لحن ناراضیش،جونگین رو برای کام گرفتن از اون جهنم کوچیک وسوسه میکردن.
ولی خب...هر چیزی ی تاوانی داره... محبوب سرکش جونگین باید از شهره ی شهر آشوبی خاص ذاتش دست میکشید.
انگشتای شیطان،لب های نارسیس رو می پیچونن:هنوزم حق نداری حرف بد بزنی هونی... باید کارت رو جبران کنی.
بُعد کلئوپاترا گونه ی سهون روی صحنه میاد، بدنش رو به بدن سزار روبروش میکشه:حتما کای...حتما...

****

-:بکهیون؟بکهیون کجاست؟
چانیول درحالیکه توی پیدا کردن بکهیون،ناکام مونده بود از لیتوک میپرسه.
محافظ،خسته چشم هاش رو میماله:حمام...با پیشکار نام.
چانیول فورا بلند میشه.
لیتوک گیج به اربابش نگاه میکنه:چیزی شده؟
مرد بدون حرف از اتاق بیرون میزنه...بکهیون الان رسما و بدون شک برای اون بود...نام یا هر فرد دیگه ای حق نزدیک شدن و لمس بکهیون رو نداشت.

با صدای در حموم،بکهیون با چشمای گشاد شده به نام نگاه میکنه:بگو نیاد تو.
نام سری تکون میدهو بعد از دادن هدفون بی سیم به چیتای خیس،در شیشه ایِ ماتِ حائل رختکن و فضای خصوصی وان و دوش(حمام) رو پشت سر خودش میبنده.
چانیول با سوظن به نام خیره میشه:میخوام بکهیون رو ببینم.
-:ارباب گفتن فعلا مایل به ملاقاتتون نیستن.
چانیول ابرویی بالا میندازه:برو بیرون.
-:اما...
چانیول پرخاش میکنه:برو بیرون نام.

با رفتن نام،در شیشه ای رو به هقب هل میده و بکهیونی فارغ از دنیاش رو می بینه با ی هدفون روی گوش هاش،لمیده توی وان و البته صورت آبی رنگ.

بکهیون حس میکرد ماسک خشک شده...کم کم باید می شستش ولی خبری از نام نبود...با شک چشم هاشو باز میکنه و چانیول رو نشسته روی سکو می بینه.
چانیول با صبر خاص خودش،صورت بکهیون رو از ماسک آبی رنگ پاک میکنه.
-:چرا نمیخواستی منو ببینی؟
جانشین با صدای خشکی میپرسه.
-:من...منظورم اون نبود.
بکهیون با صورت خجالت زده میگه.
مرد کرواتش رو باز میکنه و روی زمین میندازه.
بکهیون به لباسای چانیول ک روی زمین می افتادن خیره میشه.
با صدای لرزون میپرسه:میخوای چیکار کنی؟
انگشتای مرد به چونه ی تیز چیتا می پیچن: معلوم نیست؟
چشمای شفاف بکهیون به چشمای چانیول دوخته میشن:ناراحتت کردم؟
چانیول توی وان میشینه و بکهیون رو جلو میکشه. چیتا روی پاهای عضله ای چانیول قرار می گیره.
دستای مرد موهای خیس پسر رو عقب میزنن: چرا نمیخواستی منو ببینی؟

انگشتای لاغر بکهیون روی بدن چانیول می رقصن: نمیخواستم...اخه...اخه...
چیتا صورت خودشو می پوشونه:فک کردم اگه اونجوری ببینیم خوشت نمیاد و...
واقعیت به چانیول دهن کجی میکنه...ریزه خیلی حساس تر از این حرفا بود.
-:تو رو بیشتر از این حرفا دوست دارم بکهیون.
بوسه ای پشت دستای خیس چیتا میذاره... و بعد لب هاشن که توی بالاتنه ی بکهیون غرق میشن...بدن بکهیون عین ی تیکه بیشه ی وحشی بود...
دست نخورده،غریب...و پر از هیجان کشف چیزای جدید...و پارک چانیول سرمست از این بود ک اولین و تنها کاشف این بیشه ست.
ناله های ریز بکهیون از بین لب هاش فرار میکنن و چانیول رو به ادامه تشویق.
و لحظه ای بعد دستای بکهیون،سر چانیول رو بالا میکشن و بوسه ی نیازمندی رو با لب های شمن کلید میزنه.
چانیول مغرور از پیش قدم شدن ریزه ی عجولش، تا بیحال شدن بکهیون لب از لبش برنمیداره.
بکهیون،بی نفس از بوسه سرشو به شونه ی شمن تکیه میده.
کسی تقه ی کوتاهی روی در میزنه،بکهیون بی اهمیت از آغوش چانیول لذت میبره...کسی که پشت در بود وارد میشه...بکهیون همچنان بی اهمیت سر از شونه ی مرد برنمیداره.
با رد و بدل شدن چند جمله،معلوم میشه که لیتوکه.
اینبار صدای بسته شدن در میاد و نوازش های بی پروای شمن روی بیشه ی وحشی زیر دستش، کشیده میشن.
-:برات تمشک خریدم بکهیون...دوست داری؟
بوسه های سبک پسر روی گردنش و صورت قشنگش که با اون لبخند ذوق زده،قشنگ تر هم میشه،جواب پارک چانیول بودن.
-:خیلی دوست دارم!از کجا گیر آوردی؟! الان که زمستونه...
چانیول تمشکی رو ردی لب های نازک بکهیون میکشه:تو عاشق چیزای نایابی...منم برات فراهمشون میکنم.
لبای بکهیون به صورت چانیول نزدیک میشن:تو نایاب ترین چیزی هستی که خواستم...و الان توی دستام دارمت...
و شمن،قدرت گرفته از اعجاز کلام چیتا،لب روی لب مقصود و محبوبش میذاره...
تمشک ها دونه دونه بین لب های سرکش عابد و معبود،له میشن و رد سرخشون توی بیشه ی وحشی و بدن شمن میشینه...

چانیول دستی روی پائین تنه ی بکهیون میکشه:ی نفر اینجا بیقرار شده.
صورت بکهیون به رنگ تمشک های نارس درمیاد: دوباره میخوای اذیتم کنی؟!
انگشتای مرد روی ممبر چیتا می رقصن و باز میکنن:نه...الان تمومش میکنم و بعد میبرمت ی جای خوب.
ناخن های بکهیون از هیجان حرکات چانیول،توی بازهای عضلانی شمن فرو میرن:ی جای خو..خوب واقعی یا...یاااا ی جای خوب اح...احساسی؟
حلقه ی دام چانیول محکم تر دور ممبر بکهیون می پیچه:واقعی ریزه...ی جای واقعی.
با چندتا حرکت بکهیون به ارامش میزسه و دستای مرد بغلش میزنن و باهم زیر دوش میرن.
چانیول با حوصله تن خودش و معشوقشو تمیز میکنه و به بکهیون حوله می پوشونه.
بکهیون،خمار از ی حموم گرم و طولانی با مرد محبوبش،زمزمه میکنه:الان میریم ی جای خوب؟
شمن،چیتا رو دواره بغل میزنه:نه،الان میریم اتاق من تا تو ی ذره بخوابی. بعد از ظهر اصلا استراحت کردی؟
-:نه...
چیتا رو روی تخت میذاره:حوله ت رو دربیاره... خیسه،سرما میخوری.
بکهیون به پائین تنه ی چانیول خیره میشه:ی ذره هم تحریک نشدی؟انقدر ناامید کننده م؟
-:"کاری نکن اولین بارت رو همینجا رقم بزنم...دلبری نکن بکهیون."
مرد هشدار میده.
-:ینی...
چانیول به سمت در میره:به نفعته وقتی برمیگردم توی خواب کوتاه عصرگاهیت باشی.
بکهیون چشماشو میبنده....سعی میکنه بخوابه... البته اگه هیجان وسوسه ی اون جای خوب و فکر اینکه میتونه چانیول رو تحریک کنه،بهش اجازه میدادن.

وقتی بکهیون از خواب کوتاهش بیدار شد،مرد بی نقص کنارش خواب بود.
چیتا غلتی میزنه و دست و پاش رو پیچک وار دور چانیول می پیچه.
حتی هنوز باورش نمیشد چانیول رو داشت... چجوری بدستش اورده بود؟ نمیدونست! مهم هم نبود...بکهیون دقیقا از اون تیپایی بود که توی لحظه زندگی میکردن...اهمیتی به قبل و بعد نمیداد...چانیول رو داشت و این کافی بود.
انگشتای بازیگوشش رو شکم نسبتا عضلهای مرد بالا و پائین میرن و فکری توی سر ریزه رژه میره...با اینهمه بی تجربگی برای چانیول کافی بود؟
به چشمای بسته ی مرد خیره میشه...شاید باید از اون کارایی میکرد که بازیگر اون فیلمایی که سهون فرستاده بود،انجام میدادن.
شایدم باید همینجوری گیج و کیوت می موند...
چجوری میتونست برای چانیول کافی باشه؟

بدون فکر قبلی روی چانیول میخزه.
جانشین با حس سنگینی و لمس لب هاش، چشم هاش رو باز میکنه و تمشک وحشیش رو میبینه که با اغواگری محض بدن برهنه ش رو روی بدن چانیول میکشید.
مکی به لبای بکهیون میزنه:خوب استراحت کردی چیتا؟
بکهیون خودشو بیشتر به چانیول میماله و نتیجه ش فشرده شدن پنبه هاش بین دستای چانیولن.
-:شیطونی نکن بکهیون.
-:تحریک نشدی؟
چانیول با ی غلت،بکهیون رو زیر خودش میندازه و دندوناش لب های نازک پسر رو میگزن:آتیشی که تنده،زود میخوابه...
از روی چیتا بلند میشه و شروع به لباس پوشیدن میکنه...بکهیون با گیجی روی تخت،طاقباز افتاده بود.

(انقدر گندم؟باید چیکار کنم؟نکنه ازم خسته شده؟ توی اون فیلمه که مرده نتونست خودشو کنترل کنه...اشتباه کردم؟باید به سهون زنگ بزنم؟ نکنه باید برهنه جلوش راه برم که تحریک شه؟ ینی برهنه بودن توی تخت کافی نیست؟ نکنه...)

وسط افکارش روی تخت میچرخه و چند لحظه بعد کاملا برهنه،روی شکمش خوابیده بود و صورت کوچولوش رو نصفه نیمه توی بالش بین دستاش قایم کرده بود.
-:بکهیون...بلند شو.
جمله ی چانیول،فکرای بی سر و ته بکهیون رو بی نتیجه میذاره.

(این بچه خودش میدونه داره چه بلایی سرم میاره؟)

مرد سعی میکنه چشم هاش رو از تمشک وحشی روی تخت منحرف کنه.
بکهیون با گیجی سر از بالش برمیداره:کجا داری میری؟
چانیول با پلیور قرمز توی دستش روی تخت میشینه،این نمایش عذاب آور رو باید تموم میکرد:با هم میریم....دستاتو بگیر بالا.
بکهیون مطیعانه،دستای لاغرش رو بالا میگیره و اجازه میده مرد مورد علاقه ش پولیور رو بهش بپوشونه.
با پوشیدن ی باکسر مشکی با ستاره های ریز سفید،معشوق ریز پارک چانیول آماده بود.
جانشین،ریزه رو بغل میزنه:وقت ماجراجوئیه چیتا.
پاهاشو دور چانیول حلقه میکنه و دستاش هم روی  شونه های پهن چانیول میشینن.
از اتاق خارج میشن...بالابر ته راهرو،به مقصد نامعلومی حرکت میکنه و وقتی می ایسته رو به طبقه ای باز میشه که بکهیون تابحال ندیده بود.
نور ماه از سقف شیشه ای میگذشت و فضا رو نیمه روشن میکرد.
-:اینجا...
چانیول بوسه ی کوتاهی روی لبای نیمه بازش میذاره:آره...اینجا رو برای تو اماده کردم.
بکهیون با ذوق از آغوش مرد میپره و با کنجکاوی توی اتاق میچرخه...چند متر بود؟...بکهیون که نمیدونست...فقط خیلی بزرگ بود...

چانیول،چراغ های تعبیه شده توی سقف و دیوار کوب ها رو روشن میکنه...
بکهیون چرخ میزنه...ی اتاق برای خودشون دوتا... ی تخت سقف دار کینگ سایز با پرده های سبُک صورتی روشن و مخمل مات آبی تیره...

چانیول روی مبل شزلانگ میشینه:بیا اینجا ببینم.
-:تو فوق العاده ای!
چیتا حین خزیدن توی آغوش مرد زمزمه میکنه.
دستای چانیول حصارش میکنن:برای تو آره... جایزه ت روی تخت منتظرته.
-:جایزه؟
روی تیغه ی ستون فقرات بکهیون نفس میکشه: هووووم...مگه پسر خوبی نبودی و تمام این هفته ها با من نیومدی کمپانی و کار یاد نگرفتی؟
چیتا توی خودش جمع میشه:چ...چرا...آره...
لب های حجیم شمن لاله ی گوش بکهیون رو می مکن:برای ریزه ی حرف گوش کن همیشه ی جایزه ی خوب هست...
سیلی کوتاهی روی باسن بکهیونی مسخ شده میذاره:کام آن چیتا...هدیه ت منتظره.
بکهیون با قدمای نامنظم سمت تخت میره و با کنار زدن پرده بزرگترین تدی خرسه ای رو که تاحالا دیده بود،می بینه.
-:این...تو...
با ذوق جیغ میکشه:از کجا فهمیدی؟!
خودشو روی خرس میندازه:عاشقشم.
گونه ش رو به شکم قلمبه ی خرس میماله: عاشقشم...
چانیول از پشت روش خیمه میزنه و بوسه هاش طلسم کردن بکهیون رو شروع میکنن...هر بوسه ش ی قسمت بکهیون رو تحت سلطه می گیرن و دستاش بکهیون رو میچرخونن تا کمرش رو به خرس تکیه بده.

(الان وقتشه بکهیون...برو تو کارش)

پاهاشو دور چانیول می پیچه و با هل کوچیکش جثه ی مرد روش میوفته... لب هاشون شورش پر هرج و مرجی رو راه میندازن و دستای مشتاقشون مثل بی پروایی ی بچه برای کشف دنیای جدید، مرز ها رو رد میکنن...
لب های چانیول به چونه ی تیز بکهیون کشیده میشن...به نبض رگ روی گردنش...سر سینه های تیز شده از شهوت خالصش...
و بکهیون که بی قرار پائین تنه ی خودشو به پائین تنه ی مرد می کشید و بدون خجالت مینالید.
با خارج شدن لباس زیرش،صورتش در هم میره: بجنب چانیول...آه خدا...
ملافه ی تیره رنگ بین دستاش فشرده میشن...
سیلی های چانیول روی رون های لاغرش میشینن:تو رو واس من ساختن... خدا لعنتشون کنه...تو مخصوص منی...
قوسی به کمر بکهیون میوفته:آره...بدنیا اومدم تا برای تو باشم...برای تو...
دستای قوی شمن،دستای لاغر چیتا رو بالای سرش پشت گردن خرس عروسکی پین میکنه و با روبان خرس می بنددشون.
با ورود انگشتای مرطوب مرد،پنجه های بکهیون به ملافه کشیده میشن و آه دردناکی از گلوش بلند میشه: درد....اوه چانیول...میسوزه...
دندونای چانیول نوک سینه ش رو میگزن و انگشت هاش سعی میکنن ورودی باکره ی بکهیون رو آماده کنن.
مغز بکهیون تعطیل شده بود و سیل مردی به اسم چانیول هر چیزی که توی ذهنش بود رو شسته بود...
لب هاشو به طلب بوسه بالا میبره و میذاره چانیول غرقش کنه...هم نابودش میکرد هم نجاتش میداد...
جانشین انگشتاش رو بیرون میکشه:وقت بازی آخره.
لگن بکهیون رو بالا میگیره و با حرکت اول،بکهیون اسمشو فریاد میزنه...
کمرش رو حرکت میده و بدون تردید تا آخر وارد حفره ی تنگ چیتا میشه.
دستاشو روی کمر بکهیون میکشه:تموم شد... چشمای خوشگلتو باز کن ریزه.
بکهیون هق میزنه:درد...درد داره...
سرشو میچرخونه و توی شکم خرس فرو میبره: خیلی درد داره...
-:اولین بارت بود عزیزم...الان بهتر میشی.
-:قول؟
چانیول به ارومی شروع به حرکت میکنه:قول...
با پیدا کردن نقطه ی لذت بکهیون و لمس ممبر کشیده ش و البته بوسه ها و تحسین های مرد محبوبش...لذت،بکهیون رو دربرمیگیره و قلبش خودکشی میکنه...
سیل چانیول میون لذت و سرخوشی به رقص در میاردش و با نفس کوتاهی بین بدن هاشون ارضا میشه....با انقباض بدنش،شمن هم به اوج میرسه و خودشو درون بکهیون رها میکنه.

موهای عسلی رنگ بکهیون رو کنار میزنه. چیتا هنوز خواب بود و جانشین سرحال از تملک بکهیون به تاج تخت و حجم نرم بالش ها تکیه داده بود و به تحسین معشوقش مشغول بود.
آفتاب کم رمق از پنجره ها عبور میکرد و سقف شیشه ای با اومدن روز بسته شده بود.
تن برهنه ی بکهیون میون ملافه و پتوی سنگین سلطنتی پیدا و پنهان بود و چانیول ملاقاتش با مادر بکهیون رو مرور میکرد.
زن بی صبرانه انتظار دیدن فرزندش رو می کشید... در حالیکه چانیول فکر میکرد شادی ریزه میزه شو باید از همه پنهان کنه.
نفسشو فوت میکنه...بکهیون رو دوست داشت... شکی درش نبود...ولی این عشق باعث نمیشد که ذهن جانشین از طرح سوال دست بکشه... چرا پدرش انقدر زود بکهیون رو قبول کرد؟چرا مادر بکهیون بدون ترس یا استرس،خیلی راحت در مورد جدا شدن بکهیون و زندگی کردنش با خانواده ی پارک حرف میزد؟ پدر بکهیون طبق شناختی که چانیول ازش داشت باید تا به حال ده بار برای برگشت پسرش اقدام میکرد...الکی که نبود...بچه ش بود! یا خانواده ی مادری بکهیون... تنها نوه شون رو رها کرده بودن؟
غلت آروم بکهیون،قسمت بیشتری از بدن برهنه و مارک شده ش رو به نمایش میذاره و توجه مرد رو به ریزه ی روی تخت معطوف میکنه.
انگشتاش توی وسوسه ی لمس چیتا میسوزن ولی فکر بهم زدن خواب بکهیون با همون لمس، مانع از پیشروی انگشت های چانیول میشه.
چشماش روی بدن بکهیون کشیده میشن...و دقیقا زیر نافش متوقف میشن...کی بکهیون رو شیو میکرد؟ خود چیتا که مسلما محال بود دست به هر ابزاری ببره...و احتمال حضور نام،اخمی روی صورتش میندازه.
بکهیون به طور واضح تماما برای چانیول بود...حتی دردسراش...نام،مادرش یا هر کسی توی دنیا باید مقابل چانیول عقب می کشیدن.
پتو رو روی تن بکهیون میکشه...از تخت خارج میشه و ربدوشامبر مشکیش رو به تن میکنه...باید با خدمتکارا برای صبحانه ی مقوی بکهیون هماهنگ میکرد و نمیخواست صدای مکالمه ش چیتای خفته رو بیدار کنه.

بعد از هماهنگی،بالابر چانیول رو به طبقه ی مد نظرش میرسونه و البته معشوقش که لخت وسط اتاق بهم ریخته ایستاده بود.
خیلی آروم سعی میکنه ارتباط منفجر شدن کل دکوراسیون،افتادن بالش ها وسط اتاق، جدا شدن ریسه ها از پرده های تخت و البته تدی خرسه ی برعکس شده رو با چیتای اخموی دست به سینه بفهمه.
-:چیزی شده بکهیون؟
-:چیزی شده؟واقعا چیزی شده؟!منو توی تخت ول کردی رفتی...اونوقت میپرسی چیزی شده؟
با متانت از میدون جنگ معشوقش رد میشه: رفته بودم برات صبحانه سفارش بدم...لازم نبود کل سیستم اتاقو بکشی پائین.
بکهیون به جانشین پشت میکنه و ازش فاصله میگیره:هر چی.
توی تخت میخزه و خودشو توی آغوش تدی خرسه مچاله میکنه.
چانیول لبه ی تخت میشینه و انگشتای تشنه ش رو به کمر برهنه ی بکهیون میکشه:درد نداری؟
-:دارم.
کف دستشو روی کمر چیتا بالا و پائین میبره: پس چرا از تخت بیرون اومدی؟چرا بدن قشنگتو خسته کردی؟
بکهیون جمع تر میشه:تنها بودم.
چانیول،گلوله ی خوردنی روی تخت رو از پشت بغل میکنه:من تنهات نمیذارم بکهیون.
-:دیگه...دیگه هیچ وقت بعد از رابطه زودتر تختو ترک نکن...من...من...خیلی ترسیدم...
بغض توی گلوش وا میشه...آغوش شمن با تمام وجود بیشه ی وحشی رو در برمیگیره:ریزه...نباید اتاقو بهم می ریختی.
-:مت...متاسفم.
جسم سبک بکهیون رو سمت خودش برمیگردونه:البته بدم نشد...از تراشکاری فوق العاده ی بدنتون در یک صبح زیبای پائیزی لذت بردیم.
توپ های رنگی توی گونه ی بکهیون میترکن و صورت خجالت زده ی پسر پشت دستاش پنهان میشن:میتونستی به روم نیاری!
چانیول،بکهیونی خجالت زده رو بغل میزنه:نیارم؟ حتی نمیتونی تصور کنی چقد از دیدنش لذت بردم! هووووم...هر روز که دیدن ی چیتای وحشی برهنه در حالیکه پر از کیس مارک و جای دندونه و قفسه سینه ش از عصبانیت بالا پائین میره، نصیبم نمیشه.

بکهیونی برهنه رو بغل میزنه و با همون ربدوشامبر وارد وان میشه.
-:چانیول...لباست.
مرد جدی میشه:باید حرف بزنیم بکهیون.
چیتا به لبه ی وان تکیه میده.
دستای بزرگ چانیول دور مچ پای راست بکهیون می پیچه:دنیا از اون چیزی که نشون میده عجیب تره...سبک رابطه ای هم که تو میخوای از چیزی که فکر میکنی،گسترده تره...
بکهیون با شک نگاهش میکنه:داری میترسونیم؟
-:نه...دارم چشمتو رو به واقعیت باز میکنم... همراه شدن با من مثل فیلمای قشنگ نیست.
-:زندگی منم همچین قشنگ نیست.
دستای قوی چانیول،چیتا رو جلو میکشن:وقتشه ی نوع دیگه قشنگی رو ببینی...چیزی که توی فیلما نشون نمیدن.
بکهیون سرشو روی شونه ی پهن مرد میذاره.
جانشین،شونه ی مرطوب چیتا رو نوازش میکنه:ی سری ادما تسلط دائم توی زندگیشون میخوان...من اینجوریم...تو رو میگیرم...تمام دردهات تمام مشکلاتت تمام لبخندها و اشک هات برای من میشه...
-:در عوض من باید چیکار کنم؟
چانیول سر بکهیون رو بالا میکشه:خدای من بشی...سرنوشتم...اعتقادم...پیامبرم... فرشته م...ملکه ی عذابم...و معشوقم...باید فقط برای من بشی...

▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪

استارت رسمی چانبکو تبریک میگم!
این پارت طولانی تر از قبلیا بود چون نمیخواستم وسط چانبکش ضدحال بزنم^-^
کایهون پارت بعد ی سری چیزا رو شفاف تر میکنه...منتظر شیطان و کیتسونه ش باشید!
دوستتون دارم...
ووت یادتونون نره

Castaway|مطرودTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang